سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

کجا میروی؟

همسر من !

او مایل بود مرا به ایران برگرداند ، من چادر بپوشم وبا زنان قبیله اش به نماز بروم وبه زیارت ویا درکنار میز قمار سرگرم شوم ، ناهارش را آماده کنم ، باو باوبگویم آقا جان ، چایتانرا بیاورم ؟! گوشت ونخودتان را بکوبم !؟

یا بپرسم ، آقاجان با عرقتان شب چه مزه ای میخورنان؟! دنبلان ، یا دل وجگر یا پاچه وزبان ؟  سپس دوباره با زنان قبیله بنشینم مشغول حلوا پزی وشله زرد وآبگوشت نذری وبافتنی ، باشم واگر شد گاهی یک سفره الکی هم بیاندازم تا سرپوشی باشد برای عرق خوری وعیا شیها وکثافتکاریهایش. .

شناسنامه وپاسپورتم را مانند تصدیق رانندگیم از من بگیرد من دست وپا بسته درخدمت ایشان بعنوان یک خدمتکار بی جیر ومواجب بایستم .

اما من زنی نبودم که تن به قضا داده ومیل داشته باشم رضایت مردی را جلب کنم که تنها بخودش وفامیلش ومردگان درون مقبره خانوداگیش میبالید بی هیچ شعوری ، باندازه کافی مادر بیچاره ام این خدمت را کرده بود ، عرق ومزه شوهرش را هر روز عصر آماده میساخت ومنتقل ورشومیبایست برق بزند وآتش سرخ درونش شعله بکشد درغیر اینصورت منقل با قوری وآتش از پنجره بزرگ تالار به درون حوض حیاط پرواز میکرد ، اینهارا دیده بودم زجر مادرا دیده بودم ، میل نداشتم جا پای او بگذارم .

امروز اگر گرسنه باشم ویا برهنه مهم نیست ، روحم آزاد است ودستهایم رها میتوانم بنویسم ، بخوانم ، موسیقی گوش کنم وافتخار کنم که فرزندانم سر جلوی هیچ اربابی خم نکردند با عشق ازدواج کردند وبا زوربازوی خود نان میخورند نه قمار میدانند ونه عرقخوری ونه رداه دزدی ورشوه گیر را میدانند ، نه نماز و حلوارا دوست ندارند.

به مردان وزنانی مینگرم که درازای هیچ خودرا فروختند ریش داران ریششان تا روی نافشان رسید ، زنان چادر بسر کردند ، مکه رفتند ، بی ریشان هم تسبیح به دست گرفتند وگفتند : ما از خود شماییم ، وسازشان را در پرده دیگر کوک کردند ، از این قدرت خود استفاده کرده مال یتیم را نیز بالا کشیدند.

تا بوده همین بوده یابخور،  ویا ترا میخورند ، حال من درمیانه دستی برآورده وبقول شاعر ، به رقصی چنین برخاسته ام .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا. سه شنبه 6/5/2014 میلادی.

هیچ نظری موجود نیست: