پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۳

گمشده

یک صبح دیگر ، یک آیینه ویک تکرار مکرر

شهر بی صداست ، شبروان ، شب درخوابند

با انعکاس نور نارنجی خورشید

بر گی دیگر در دفتر زندگیم ورق میخورد

در این دهلیز کوچک ، دراین سراشیب خاکی گه میلغزد بسوی هیچ

نگاهم باز پر میکشد تا قله کوههای بلند

از ناتوانیم بیزارم ، از بی حس ام رنجور

به تبار مردانی میاندیشم که از غار اصحاف کهف

با سر جمود وجمجمه کوچک ودگر گونه شان

با مغز های بیماارشان

دوراز سر زمینهای آباد ، در کنج مطبخ خیال

به هم آغوشی فاحشه ها میاندیشند

سالهای سال است که زمین وزمان زیر پاهایمان میلرزد

کجا ایستاده ایم ؟

دیوارهای کاهگلی اعتمادمان به مردان غیور !

فرو ریخت

از بیرون بوی زباله های شب مانده ، بوی ضد عفونی

بوی دستمالهای کثیف ، بوی غذاهای مانده

بوی بغل خواب مردان با مردان

بوی عشقبازی زنان با زنان !

بوی< هیچ > میاید

دیگر بفکر هیچ خاطره ای نیستم ،

همه چیز گم شد ، گم شد ،

اینجا زخمی نشسته بردل ،

بسی رنج بردم دراین سال سی !!!

نصیبم نشد از جهان یک سکه مسی!!!!

پنجشنبه / 8/ ماه می 2014 میلادی . اسپانیا / ثریا ایرانمنش

هیچ نظری موجود نیست: