یک صبح دیگر ، یک آیینه ویک تکرار مکرر
شهر بی صداست ، شبروان ، شب درخوابند
با انعکاس نور نارنجی خورشید
بر گی دیگر در دفتر زندگیم ورق میخورد
در این دهلیز کوچک ، دراین سراشیب خاکی گه میلغزد بسوی هیچ
نگاهم باز پر میکشد تا قله کوههای بلند
از ناتوانیم بیزارم ، از بی حس ام رنجور
به تبار مردانی میاندیشم که از غار اصحاف کهف
با سر جمود وجمجمه کوچک ودگر گونه شان
با مغز های بیماارشان
دوراز سر زمینهای آباد ، در کنج مطبخ خیال
به هم آغوشی فاحشه ها میاندیشند
سالهای سال است که زمین وزمان زیر پاهایمان میلرزد
کجا ایستاده ایم ؟
دیوارهای کاهگلی اعتمادمان به مردان غیور !
فرو ریخت
از بیرون بوی زباله های شب مانده ، بوی ضد عفونی
بوی دستمالهای کثیف ، بوی غذاهای مانده
بوی بغل خواب مردان با مردان
بوی عشقبازی زنان با زنان !
بوی< هیچ > میاید
دیگر بفکر هیچ خاطره ای نیستم ،
همه چیز گم شد ، گم شد ،
اینجا زخمی نشسته بردل ،
بسی رنج بردم دراین سال سی !!!
نصیبم نشد از جهان یک سکه مسی!!!!
پنجشنبه / 8/ ماه می 2014 میلادی . اسپانیا / ثریا ایرانمنش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر