سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۳

عزا. عزاست !

عقربه ساعت روی پنج ایستاده بود که ناگهان از خواب پریدم ، کجا بودم؟ آه در هلند  روی آب ،هر دری را باز میکردم آب روان بود در یک رستوران نشستم ، او برایم یک کیک بزرگ خرید نمیدانستم از کجای کیک شروع کنم او رفت تا به شخصی تلفن بکند ، تنها ماندم  هوا دم دار بود داشتم خفه میشدم ، وهمین احساس خفگی بیدارم کرد . بلی درست ساعت پنج صبح بود !

من معمولا اخبار را نمیبینم آنرا میشنوم تلویزیون روشن است برای آنکه احساس کنم کسی هست ومن تنها نیستم ! بچه شش ماهه ای را درپاکستان به دادگاه فرا خواندند!؟ ومردی شیک پوش درحالیکه قلاده درگردن داشت وهمسرش اورا میکشید مانند یک سگ چهاردست و پا درخیابانهای لندن میرفت ، ارتیست اول ، رهبر وبقول معروف " کوچ" تیم فوتبال با آن چشمان تا بتا یقه باز سینه بدون مو احساس زیبایی وسکسی بودن اورا سخت دچار خود گنده بینی کرده داشت مصاحبه میکرد ، خوشبختانه  صدای تلویزیون کم بود اصلا شنیده نمیشد ، نفسم به سختی بالا میامد ، رفتم زیر دوش آب سرد بلکه کمی اکسیژن به درون ریه هایم بفرستم ، بیاد پدر افتادم هرصبح قبل از صبحانه یک استکان آبجوش خالی مینوشید ، منهم امروز کار اورا کردم اما بیفایده بود ، خودم را به کارهای احمقانه سرگرم میکنم شاید این ترس از خفه شده مرا رها کند . بارها فریاد کشیدم  <از بهار بیزارم از بهار بیزارم> ، بهار غیر از مرگ ونیستی وبیماری چیزی برای ما به ارمغان نمیاورد ، با گلها وشکوفه ها مارا فریب میدهد ،بهار فصل مرگ ونیستی ونابودی است نه فصل شکوفایی .

صبح زود روی پست  "جی میل" شخصی آهنگی برایم فرستاده بود با تصاویر بسیار زیبا ، کنسرتوی ارگ از باخ ، همان که همیشه دوست داشته ام  به همراه مناظری از شهر پراک ، متاسفع مدت آن کم بود ، چند دقیقه ای احساس خفگی را از یاد بردم اما باز دوباره شروع شد وهنوز ادامه دارد ، همه درها وپنجره هارا باز کرده ام بیفایده است ، هوا ساکن است و بی هیچ نسیمی ،

شهر خوشحال است برای نمایش مراسم عزا داری ، هتلها با دم شان گردو میشکنند توریست ها فروانی برای تماشای این مراسم هفتگی که همه چیز درآن هست غیراز احساس غم واندوه  ، درد ورنجی که او کشید  و خودرا فنا کرد برای هیچ  برای نمایش و برای جلب توریست ، عده ای درگوشه دیگر خیابان  درکنار عزا دارن به رقص وپایکوبی مشغولند ، میخانه ها جای سوزن انداختن نیست ، یکهفته خوشی ! زیر لوای مخلملی وزردوزی شده مجسمه عیسی

بیاد گفته های " ژان کریستف" قهرمان رویایی رومن رولان همان نویسنده ای که بقول خودش از روی شانه غولهای قرن نوزدهم به قرن بیستم پرتا ب شده بود ، افتادم ( از این زندگی بمن حال دتهوع دست میدهد ، این شهر با این بازهای مسخره ورویاهای دروغین ، این رژه های مسخره این سیاست واین هوا داری بیهوده ، آه به راستی حال تهوع دارم ) . منهم مانند او به همین حال دچار شده ام .

ثریا / اسپانیا/ 15 آپریل 2014

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳

عنصر آهنی

آن داروی تلخ وش را ،آن شرنگ مهربانی را

بیرون  ریختم ، اگر چه پرده اعتماد مرا موشها

جویدند

من ایستاده ام  ؛ برهمان برج که از آهن گداخته

ساخته شده

نه! هر گز بسوی تو باز نخواهم گشت

روزی آواز میخواندم ، ترانه ها سر دادم

" برخیز نازنینم "

امروز روی آن شهر خفه وخفته

بین جهالت ها جلالی نیست

تنها جدال است

آن روزهای خوب ، آن روزهای آرام

با همه تلخی ها ، میشد درکوچه ها آواز خواند

آواز شبانه دلداگان بیداد میکرد

سیماب صبحگاهی ، چهره اش درخشنده بود

تنها هوای خانه " پر دود بود "

وآن مرد کوچک ، رنج دیده

در نفیر نی لبک خود میدمید

دیگران آواز میخواندند

امروز؟! در کنار شما مومنان ، نا امیدم

در برزخ شما  آونگ لحظ ها

فرمان انهدام میدهد

پنجره هارا بستم ، وپلک چشمانم را نیز

راهی نبود ، غیر اندوه

ایدوست ، بیا ودردشت سپید خاطره ها

آوازتنهاییت را رها کن

------------------------------- .

 ثریا ایرانمنش ( حریری) . اسپانیا . 14 آپریل 2014 میلادی .

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۳

روزهای تلخ

خود نمایی شیوه من نیست گه چون دیوار باغ

گل به دامن دارم اما خار بر سر میزنم

از امروز ، عزداریها شروع شدنذ با یک نظم ونزاکت درست . زنی بالا بلند همانند یک سرو سیاه روی سن برای مریم وعیسی آواز میخواند ، آنچنان سوزناک که اشک مرا جاری ساخت ،

خدا عشق است ،  ستون اصلی این مومنین وپیروان دین مسیح تنها به همین کلام اکتفا میکنند ، این روزها کمتر به مقامات روحانیت وکلیسا روی نشان میدهند کلیسا به انحراف کشیده شده مانند هر دین ومذهی که تبدیل به یک بیزنس بزرگ شده است . از هر سوراخی یک خانقاه یک میکده یک درگاه  ویک امام زاده زاییده میشود . مردم ستمدیده ورنج کشیده نیز به دنبال این خرافات میروند باج میدهند پول نذر میکنند . سر میتراشند ، زنجیر میزنند وغیره ، درحالیکه اصل مطلب گم شده است . شیخ عطار چه خوش گفته :

زو نشان جز بی نشانی کس نیافت / چاره ای چز جانفشانی کس نیافت

ذره ذره در دو گیتی فهم توست /  هرچه را گویی خدا آن وهم توست

عشق مایه حیاط انسانی است ، بدون عشق زندگی بی معنی وخالی از همه زیباییهاست  عشق از بدو تولد بین فرزند ومادر شکل میگیرد تا زمان مرگ ذرات عشق در سراسر عالم  وهستی نفوذ دارد عشق خود آگاه به انسانها وجامعه انسانی ، که درعشق به آن کائنات اوج میگیرد ، عشق به حقیقت نوعی کشش خداوندی است . متاسفانه امروز همه چیز به زیر زروزور رفته است  تعصب وفشار بنوعی مردم را سرگشته کرده وحاصل آن هیچ شده است .

مولانا تعصب را  ظاهر بینی وعطار تعصب را مانع درک حقیقت میداند .

بهر روی تا یکشنبه آینده ما شاهد مراسم بزرگ وپرشکوه عزا دارانی هستیم که یا از روی حقیقت ویا از روی تعصب ویا از روی اعتقاد کامل زیر علم سنگین طلاها ونقره هارا میگیرند ومجسمه هارا دورشهر ها میگردانند وانسانرا بیاد زمان جهالت وبت پرستی میاندازند . درحالیکه عیسی خود عشق بود .

ثریا ایرانمنش ( حریری) اسپانیا . شنبه 15 آپریل 2014 میلادی.

جمعه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۳

ده ساله شدم

بمناسب دهمین سال ( پرچین ) !

دستهای نا توانم ، هم اکنون سدی شده در سیل حوادث

در آنسوی ( پرچین ) ،

سسیلی سهمناک جاری است

دراین روزهای ملال انگیز ، که هرسو

حادثه ای درکمین است

نفس من در اضطراب  خود ، ایستاده

افسانه آغاز  تمام شد

وقصه پایان ، اینک جاریست

در رودخانه  عمر

اینک بنگر  به جاده

جاده انتهای نا پیداست

امشب آواز میخوانم ، برای آنکه رفت وآنچه رفت

وآنکه میرود وآنچه نابود میشود

با صدای چلچله ها هم آوازم

زمین دیگر مارا بخود نمیخواند

دیگر نسلی از نسلهایمان

ریشه نخواهد کرد

رستگاری مردان ، در طول بازار خودفروشان

به حراج گذاشته شده

شرف آنها ، به اطاعت چند هزار ساله

فروخته شد

نسل من، نسل قدیمی

سر کشیده از کهنسالترین وتنومندتیرین درختان

امشب آواز میخوانم وصدایم را در نی لبک

چوبی نی زن پنهان میدارم

بر ای آنکه رفت وآنچه رفت

برای آنکه میرود وآنچه میرود

--------------------------------------------

ثریا ایرانمنش / جمعه 11 مارس 2014 میلادی

و22 فروردین 1393 شمسی

 

 

غریبه

دهمین سال نوشتن روی این صفلحه ! برای تسکین اعصاب !!!

--------------------------------------------------------------

جمعه / روز تاریک ودم داری است همه استخوانهایم درد گرفته اند هوا نم وبی حضور خورشید اینجا غم انگیز است . در گوگل پلاس مردی دستهایش را بسوی خداوند دراز کرده بود وسپاس وشکر میکرد ، برایش نوشتم :

لابد خداوند خیلی بشما لطف دارد که بدینگونه از اوسپاس گذاری میکنید ؟ البته زیر آن هم عده خدارا قربان صدقه رفته بودند . نوشتم برای جنگها ؛ گرسنگی ها > مرگها . داغ عزیران . آوارگیها همه اینها شکر دارند ؟  درجوابم شعری نوشت که فهمیدم داغ دلش بیشتراز آنچه که فکر میکنم هست اما ظاهرا اینهم یکنوع فحش آبدار است برای خدای مهربانشان .

خوشحالم که از میان آن مردم بیرون هستم چه آنهایی را که میشناختم وچه آنهایی که غریبه بودند تنها چند نفرند که گاهی واقعا دلم برایشان تنگ میشود وآرزو میکنم ایکاش اینجا بودند  ، دراین انزوای کامل که برای خودم درست کرده ام زندگی دلخواه میباشد  اما تنگدستی مرا عذاب میدهد  میل ندارم بار سنگینی بردوش اطرافیانم باشم  آن سرزمینی را که به آن تعلق داشتم بوسیدم  وکنار گذاشتم وامروز درمیان مردمی غریبه زندگی را میگذرانم وگاهی که درد میکشم به دوستان دوران گذشته میاندیشم که تاریخ فرهنگ کشور مان از آنها نامی نمیبرد نه بعنوان اهرم ونه بعنوان یک ادیب ویک روشنفکر واقعی ، عده ای رفتند بی صدا وارام در حالیکه ستون واقعی ادبیات وفرهنگ کسورمان بودند حال آرتیستهای دنیا تنها سیاستمداران بی قوه وبی شعور واحمق میباشند ملایی که یک طلبه وآخوند بوده بی هیچ رای واعتمادی ناگهان رهبر شده ویک کاکا سیاه درآنسوی دنیا ر یاست جمهوری دنیارا به دست کرفته وعقده  دوران بردگی پدرانش را سر دیگران درمیاورد /

هر روز در سر زمینی عده ای بجان یکدیگر میافتند وآن اقایان بزرگ که در پستوهای خود پنهانند ازاین جنگها وخون ریزی ها لذت میبرند وجامهایشانرا بسلامتی بالا میبرند ؛ خون مردم بیگناه آنهارا زنده نگاه میدارد ، سوریه هنوز مانند آبخوردن سر میبرد وآدم میکشد ، لبنان هنوز درگیر است وحال اوکران را علم کرده اند رسانه ها هم مردم را سر گرم میدارند ، مردی با پنج سر بریده وخنجر به دست با افتخار بالای سر قربانیانش نشسته وانگشت به طرف آسمان برده ظاهرا برای خدای خودش پنج مرد جوان بیگناه را سر بریده است این خدای خون آشام وجبار در کجا اقامت دارد ؟ درچهار دیواری کعبه ودر شهر مکه ؟! شتر سواران وسوسمارخواران با پولهای باد آورده مشغول تصفیه میباشند ، خون میطلبند ، خون ، وشاهزادگان بهمراه نشمه هایشان با الماسهای درخشان ویاقوت وزمرد دستمال به دست مشغول پاک کردن کثافات آنها میباشند . البته دراین میان کار فاحشه های غیر رسمی وکلاس بالا هم سکه است ، ومردان خود فروشی که فهمیده اند بجای دانشگاه وجان کندن پشت میزهای کلاس بهتر است شلبوارشان را پایین بکشند .در آمد بیشتری خواهند داشت .وووو. وای بر حال آنهاییکه کمی اندیشه دارند وسینه ای پر سوز.

بیا داستانی از ناپلئون افتادم ، روزی از یک مارشال خود پرسید ، پس از مرگ من مردم چه خواهند گفت ؟ مارشال جواب داد همه بسوگ مینشینند ، ناپلئون خنده ای سر داد وگفت : اشتباه میکنی ؟ همه میگویند ؛ آخ ، راحت شدیم ! پس از مرگ من هم خواهند گفت ، آه ! راحت شدیم ؟! ....

امروز خیلی خسته ام وخیلی کسل وسخت بیمار . همین که هست /

ثریا ایرانمنش ( حریری) / اسپانیا / جمعه 22 فروردین 1393 برابر با 11 مارس 2014 میلادی.

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۳

روح انسان/2

شعرا با نویسندگان فرق بسیاری دارند ،  شعرا اکثرا درحال مبارزه هستند ومبارز طلب میکنند  یکی در بیان احساسات ابدیش بخواب رفته ودیگری دردفراوان از دنیا ومردم دارد ، عده ای حمله میکنند ، عده ای انتقاد میکنند وهمه به دنبال یک  " کلمه" گمشده میباشند ( آزادی)  که با حماقتهای بشر به زیر خاک رفته است وحال تنها یک رویا ویک آرزوست .

من همواره باین میاندیشم که نویسندگان وقلم بر گزیدگان  که روی برگهای سپید کاغذ کلمات را ردیف میکرده اند ، آیا عشق بوده واگر عشقی در کارنبوده آیا هنر نویسندگی وشاعری بخودی خود میتوانست بوجود بیاید ؟ وجایی در دنیا برای خود پیدا کند ؟ .

برای من عشق به نوشتن بود که مرا واداشت تا بنویسم بد یا خوب درحد من نیست درباره اش قضاوت کنم آنهم دردنیایی که انواع واقسام کلمان مستهجن وارد دنیای ادبیات وشعر شده است  ، در نوشته های من به غیر از رنجی که خود برده ام میل ندتشته ام دیگران را بیازارم اما از رنج دیگران سخت رنج برده ام بی آنکه بگذارم به روحم صدفمه ای وارد شود . هنوز به گذشتگان احترام میگذارم  ورابطه ام را با آنها حفظ کرده ام، میل ندارم افکارم آلوده کلمات و کثافتهای این دنیای کثیف که به سرعت بسوی نابودی میرود ، مخلوط شود /

امروز هرچه را بنویسم همه به آن دسترسی پیدا میکنند واحتمالا اکثریتی از مردم ممکن است دچار خشم شوند قصد آزار آنهارا ندارم  اما نمیتوانم از حقیقت دورشوم ، درگذشته اصول تربیت وتعلیم ما بگونه ای بود که همیشه در لابلای کتابهای درسی میتوانستیم اندیشه بزرگانرا نیز بیابیم وآنهارا مرور کرده ویا با آنها همراه شویم ، گرچه بعضی از آنها سنگین بودند اما عبرت انگیز بما تعلیمات خوبی میدادند.

امروز نمیدانم تعلیمات مدارس به کجا ختم میشود  کمتر کسی بشغل معلمی میپردازد وکمتر کسی به دنبال نویسندگی میرود ذهن مردم سر زمین ما مملواز خاشاک وعبار واندیشه های واهی است دراین سوی دنیا این رسانه ها هستند که نقش مربی را بعهده گرفته اند امروز ا زدیروزبدتر است وفردا از امروز وحشتناکتر همه چیز زیر یک کنترل شدید قرار گرفته است حال زیر هر عنوانی که میخواهد باشد .

در گذشته ما به روشنفکرانمان اعتماد داشتیم پندار آنها برایمان ایمان محکم بود ما درقلمرو آنها سیر میکردیم گرچه فریبی بیش نبود عده ای با خواندن چند کتاب کلاسیک ناگهان روشنفکر شدند روزنامه نگار شدند، نویسنده شدند وامروز همه شاعرند!!! عده ای هم پالان آنهارا گرفته ودور شهر میگردانند سپس مانند حبابی بر روی برکه ای میترکند و......آنهاییکه شعوری داشتند درکنج انزوا مانند بلبلی درقفس خاموشی را پیشه کردند /  پایان

ثریا ایرانمنش ( حریری) / اسپانیا / 9 مارس 2014 میلادی