عقربه ساعت روی پنج ایستاده بود که ناگهان از خواب پریدم ، کجا بودم؟ آه در هلند روی آب ،هر دری را باز میکردم آب روان بود در یک رستوران نشستم ، او برایم یک کیک بزرگ خرید نمیدانستم از کجای کیک شروع کنم او رفت تا به شخصی تلفن بکند ، تنها ماندم هوا دم دار بود داشتم خفه میشدم ، وهمین احساس خفگی بیدارم کرد . بلی درست ساعت پنج صبح بود !
من معمولا اخبار را نمیبینم آنرا میشنوم تلویزیون روشن است برای آنکه احساس کنم کسی هست ومن تنها نیستم ! بچه شش ماهه ای را درپاکستان به دادگاه فرا خواندند!؟ ومردی شیک پوش درحالیکه قلاده درگردن داشت وهمسرش اورا میکشید مانند یک سگ چهاردست و پا درخیابانهای لندن میرفت ، ارتیست اول ، رهبر وبقول معروف " کوچ" تیم فوتبال با آن چشمان تا بتا یقه باز سینه بدون مو احساس زیبایی وسکسی بودن اورا سخت دچار خود گنده بینی کرده داشت مصاحبه میکرد ، خوشبختانه صدای تلویزیون کم بود اصلا شنیده نمیشد ، نفسم به سختی بالا میامد ، رفتم زیر دوش آب سرد بلکه کمی اکسیژن به درون ریه هایم بفرستم ، بیاد پدر افتادم هرصبح قبل از صبحانه یک استکان آبجوش خالی مینوشید ، منهم امروز کار اورا کردم اما بیفایده بود ، خودم را به کارهای احمقانه سرگرم میکنم شاید این ترس از خفه شده مرا رها کند . بارها فریاد کشیدم <از بهار بیزارم از بهار بیزارم> ، بهار غیر از مرگ ونیستی وبیماری چیزی برای ما به ارمغان نمیاورد ، با گلها وشکوفه ها مارا فریب میدهد ،بهار فصل مرگ ونیستی ونابودی است نه فصل شکوفایی .
صبح زود روی پست "جی میل" شخصی آهنگی برایم فرستاده بود با تصاویر بسیار زیبا ، کنسرتوی ارگ از باخ ، همان که همیشه دوست داشته ام به همراه مناظری از شهر پراک ، متاسفع مدت آن کم بود ، چند دقیقه ای احساس خفگی را از یاد بردم اما باز دوباره شروع شد وهنوز ادامه دارد ، همه درها وپنجره هارا باز کرده ام بیفایده است ، هوا ساکن است و بی هیچ نسیمی ،
شهر خوشحال است برای نمایش مراسم عزا داری ، هتلها با دم شان گردو میشکنند توریست ها فروانی برای تماشای این مراسم هفتگی که همه چیز درآن هست غیراز احساس غم واندوه ، درد ورنجی که او کشید و خودرا فنا کرد برای هیچ برای نمایش و برای جلب توریست ، عده ای درگوشه دیگر خیابان درکنار عزا دارن به رقص وپایکوبی مشغولند ، میخانه ها جای سوزن انداختن نیست ، یکهفته خوشی ! زیر لوای مخلملی وزردوزی شده مجسمه عیسی
بیاد گفته های " ژان کریستف" قهرمان رویایی رومن رولان همان نویسنده ای که بقول خودش از روی شانه غولهای قرن نوزدهم به قرن بیستم پرتا ب شده بود ، افتادم ( از این زندگی بمن حال دتهوع دست میدهد ، این شهر با این بازهای مسخره ورویاهای دروغین ، این رژه های مسخره این سیاست واین هوا داری بیهوده ، آه به راستی حال تهوع دارم ) . منهم مانند او به همین حال دچار شده ام .
ثریا / اسپانیا/ 15 آپریل 2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر