# مولانا
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد/
بسایه آن درختی رو که او گلهای تر دارد /
دراین بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران/
به دکان کسی بنشین که دردکان شکر دارد /
ترازو گر نداری ، ترا زو ره زند هرکس/
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد/
بهر دیگی که میجوشد میاور کاسه ومنشین/
که هر دیگی که میجوشد در او چیز دگر دارد...............
این شاهکارئ از شاهکارهای مولانا شمس تبریزی ا ست که ما بی خبر از کناراو گذشتیم ورفتیم به دنبال قوال کلمات ، اشعاری که میسرود مانند یک نثری که با مداد پاک کن وسط آنرا پاک کرده باشند ، سواد چندانی نداشت تنها چند کتاب قدیمی را خوانده وکمی زبان بلد بود ترجمه هایش از روی دیکشنری بود ، های هوی او بیشتر از آن چیزی بود که دردکان داشت ، عده ای جوان از خود بیخبر را دور خود جمع کرد وامروز مشتی لات که سر بار جامعه شدند.
اگر در آن زمان کسی شعری از مولانا ویا خانلری ویا سایر شعرا را میخواند | امل| وعقب مانده واینکه درزمان خودش قفل شده بود ، اما اگر چرندی را که حضرت والای احمد خان میسرودند میخواند روشنفکر ودانا نامیده میشد .
امروز هم به همین گونه است ، فرهنگ پر بار وقوی وپر قدرت خودرا رها کرده ایم به دنبال فلان نویسنده امریکای جنوبی میرویم که نوشته ها واشعارش در همان محدوده سر زمین خودش میباشد و» آقایان » برای آنکه دهانش را ببندند باو جایزه ادبی نوبل میدهند ، و فلان شرق شناس امریکایی یا انگلیسی ویا روسی ویا فرانسوی باید برای ما ترجمه های بی ربط خیام یا مولانارا تحویل دهد وجایزه ادبی | پولیترز | را بگیرد.
حافظ را که بکلی فراموش کردیم او جن گیر ، فال گیر ومرتد بود ، خیام که می خواره ، همیشه مست والوات بود ، مولانا که بنام مولا نا نصیب ترکها شد بهترین خوانندگانمان را خانه نشین کردیم وفلان مطرب را استاد نامیدیم چون در خدمت اربابان خوش میر قصید و خوش میزد، فرهنگ ما آلوده شد ، به زبان پر رازو رمز عربی ( چون پشتوانه مالی او قوی است ) وادبیاتمان مخلوطی از اراجیف وچرندیات واشعار مستهجن وسکس وراک اندرول شد . حال اگر کسی دراین میان پیدا شود وبخواهد فریاد بکشد . گلویش را پاره خواهند کرد
خمش کردم زگفتن من شدم مشغول حال خود
که باد ا ست این سخنها بباطن کی اثر دارد
من درمیان مردان بزرگی رشد کردم دردوره دبیرستان استادان بزرگی مانند دکتر آدمیت ودکتر خزایلی ودکتر آهی دبیر واستادان ما بودند ، دوستان با فرهنگ وادیبی داشتم که از جنجال وهیاهو به دور بوده وعاشقانه به فرهنگ سر زمینمان عشق میورزیدند ، پس از آن همه وقتم صرف کتاب خواندن شد در تختخواب ، در دفتر کارم ودرکنار گهواره بچه هایم واولین اسباب بازی که به دست فرزندم دادم ، یک کتاب بود ، امروز همه آنها قفسه های خانه هایشان لبریز از کتب مختلف است با زبانها مختلف .
شاید اشتباه کردم میبایست به دست آنها تفنگ میدادم ، یا اسکناس تا مانند مردان وزنان امروزی آدمکش وهرزه وخود فروش بار بیایند. قصه تمام شد .تا بعد
ثریا ایرانمنش ( حریری) . اسپانیا. 16 آپریل 2014 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر