آن داروی تلخ وش را ،آن شرنگ مهربانی را
بیرون ریختم ، اگر چه پرده اعتماد مرا موشها
جویدند
من ایستاده ام ؛ برهمان برج که از آهن گداخته
ساخته شده
نه! هر گز بسوی تو باز نخواهم گشت
روزی آواز میخواندم ، ترانه ها سر دادم
" برخیز نازنینم "
امروز روی آن شهر خفه وخفته
بین جهالت ها جلالی نیست
تنها جدال است
آن روزهای خوب ، آن روزهای آرام
با همه تلخی ها ، میشد درکوچه ها آواز خواند
آواز شبانه دلداگان بیداد میکرد
سیماب صبحگاهی ، چهره اش درخشنده بود
تنها هوای خانه " پر دود بود "
وآن مرد کوچک ، رنج دیده
در نفیر نی لبک خود میدمید
دیگران آواز میخواندند
امروز؟! در کنار شما مومنان ، نا امیدم
در برزخ شما آونگ لحظ ها
فرمان انهدام میدهد
پنجره هارا بستم ، وپلک چشمانم را نیز
راهی نبود ، غیر اندوه
ایدوست ، بیا ودردشت سپید خاطره ها
آوازتنهاییت را رها کن
------------------------------- .
ثریا ایرانمنش ( حریری) . اسپانیا . 14 آپریل 2014 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر