پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۲

کو تاجم ؟

مادر گفت :

همه چیزت را دادی تا نام بخری ، درجواب گفتم :

من به نام او احتیاجی ندارم . خود اورا میخواهم ،

گفت : او هیچگاه ودرهیچ موقعی ، متعلق بتو نیست . او خودرا فروخته است به شیطان درون شیشه . تاجت را اززمین بردار وبر سرت بگذار افتخار اورا باو پس بده ، دراین قمار بزرگ او که میبازد تویی ، نه او و......مادر راست گفت ، آنکه باخت من بودم ، نه او

دراین قمار سر بسر فریب  ، آنرا که نام عشق بر رویش نهاد بود به دور افکند وخود صید دیگری شد.

حال دراین بهار دلفریب عاشقان  ، این گلبن های جوان  درون این گلشن زیبا افسرده اند ، آنها نگین های درخشانی هستند که درمیان خاک خاشاک افتاده اند وآ ن مرغ بدبخت پرشکسته که درخاموشی مرد .

امروز تنها جای زخم هایم کمی درد میکنند ، برایشان مرهم دارم ، وآن دیگری که باو اطمینان کردم ، دیگر مادر زنده نبود تا مرا یاری دهد  زمان در شام تنهایی وبیکسی میگذشت  ، چه سنگین وگرانبار درکنار آدمکهای تازه رشد کرده  دقایق ، لحظه ها ودم هارا  طی میکردم ، در آن بستری که دل تنهایم را بخواب دعوت مینمودم  ، نفس درسینه ام میگرفت  ، نگاهم بی رمق ودرسایه دیوار داشتم خشک میشدم ، تن رنجور وبیمار وتبدارد ، دلی از مهر خالی  که  ازدرد بیکسی مرده است دنیا برایم زندان شد همه رنج ، همه مرگ ومن تنهای تنها  فرو افتاده از پا ، نه همراهی ، نه همدردی ونه دمسازی .و....نه پروازی ، وآن طرار زبر دست هرچه را که داشتم به یغما برد .

امروز بال پروازم را یافتم . دوباره به اوج آسمانها خواهم رفت بی هیچ همراهی ، خود یک شاهینم  .

در آخرین روزهای سال کهنه / پنجشنبه 22اسفند 1392 / 13 مارچ 2014 میلادی/ اسپانیا

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۲

کجا؟

گاهی از اوقات از خودم میپرسم که ، من کجا ودرچه دامنی بزرگ شدم گه کاملا با مردم این زمانه فرق دارم ؟

مادر که هیچگاه حوصله حرف زدن نداشت وهمیشه فکرش به دنبال هفت پسری بود که ازدست داده بود ومن تنها بازمانده آن خانوده بزرگ بودم ! همه به دست دایه ها  مرده بودند ویا از سرخک ومخمک وآبله مرغان واسهال واستفراغ  جهانرا ترک کرده وخود وبقیه را راحت کرده بودند ،

بیاد دایه ام میافتم آن زن مهربان که ازمادر برایم مهربانتر بود وبه هنگام جداشدن از او وسفر به پایتخت مانند ابر بهار اشک میریخت با آنکه خودش چند بچه قد ونیم قد داشت .

چه کسی بمن یادا داد که چگونه غذا بخورم ودست به سفره کسی نبرم ؟ آن عمه مهربان وبانوی بزرگ که زندگیش از خیاطی میگذشت با همسر با بسن گذاشته اش بی آنکه هیچ بچه ای داشته باشند تنها مونس آنها یک کنیز با دخترش بود که پس از مرک آن زن عمه جان دخترش را بفرزندی پذیرفت وباو لقب خانم داد هیچکس جرئت نداشت عنوان خانم را از پشت اسم آن دخترک بردارد ووصیت کرده بود پس از مرگش آن دختر خیاطخانه اورا اداره کند . چقدر مهربان بود با چادر نماز سفیدش که همیشه بوی خوشی از آن بمشام میرسید مادر تنها باد درلپ هایش میانداخت وبرای خودش غصه میخورد و دلسوزی میکرد واشک میریخت گاهی هم تشری بمن میزد که مواظب غذا خوردنت باش دختر هیچوقت لپش را باد نمیکند لقمه را به مبیان دهانت روی زبانت بگذار وآهسته آهسته آنرا به گوشه لپ بفرست ، یاد بگیر چگونه غذا میخوری ، هیچگاه با دست غذا نخور وآب را سر نکش چای را فوت نکن وووو منهم ماندد یک دختر خوب که قرار بود به دربار پادشاهان وامپراطوران قدیم برود تربیت میشدم ؟!  سپس کتابها  ورمانها به کمکم آمدند وحسابی از دنیای اطرافم دورشدم .

گویا یکی از بستگان دور مادر که نامش درتاریخ زنده است روزی روزگاری درهند وسپس در ترکیه ودست آخر در فرانسه تحصیل کرده بود وپس از ماجراهای زیاد سر اورا بریدند وبه تهران برای جناب محمد علی شاه فرستادند  او سه تن دیگر که گویا زیادی حرف میزند ! شاید این تربیت عالی از همانجا سر چشمه گرفته بود .

امروز درمقایسه خودم با این آدمها ، بکلی خودمرا غریبه میدانم گویی از یک سیاره دیگر پای باین جهان گذاشته ام نه زبان عامیانه آنهارا میفهمم ونه متلکها وقلمبه گوییهایشان را درخانه دوهمسرم نیز با همین مشگل روبو بودم آنها هرد پرده بکارت دنیارا پاره کرده بودند ومن مانند طفلی گمشده نه راهرا میدانستم ونه چاه را .

در تمام عمرم دوبار عاشق شدم عشق اولی تا چهل سال طول ودومی تنها دوسال هردو مرد عامی بیسواد یکی بازاری دیگری مطرب و دراین میان مردی دیگر را به همسری پذیرفتم یک کمونیست دوآتشه ! آه نه ! هیچکس نبود تا زبان مرا بفهمد حتی دیگر فهم زبانم برای خودم نیز مشگل شده بود. امروز بیاد عمه جانم بودم .بیاد گرمای مطبوع خانه اش وبوی خوش " کولمپه های " خوشمزه اش وچای خوش طعم وعطر او که همیشه یک دانه هل به درون قوری میانداخت آن اطاق بزرگ آفتاب رو با پنجره های بزرگ و....در پایتخت مانند یک بچه بی پدر ومادر وبیکس وکار بین مردم عادی میکشتم .عمه جان سالها بود که از دنیا رفته بود وفاطمه خانم دختر خوانده اش خیاطخانه را بسته وبه جنوب سفر کرده بود ، لابد میرفت تا ریشه اش را بیابد

ثریا ایانمنش / اسپانیا. سه شنبه 2014/3/11 میلادی .

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۲

بی هویت

تاریخ کم کم جای خودرا به افسانه ها میدهد ، تاریخ  سر زمین ما بسیار طولانی ودردناک است ، نیمی از آنرا بریده اند ، گویی زمان گم شده از زمان صفویه تاریخ شکل میگیرد . این داستان تازگی ندارد  تمدن ها نابود میشوند آنهم به دست قدرتهای بزرگ  ، با نگاهی به تاریخ سر زمین های دیگر میتوان فهمید که بشر همیشه تمدنی داشته است ، سپس آنکه قویتر بوده تمدن اورا ازبین برده ونابود ساخته مردمش را زیر تیغ هلاک نموده ویا ببردگی اسارت برده است  ، آنها هم غروز داشتند ، حس خانگی وخاک داشتند وامروز بجر مشتی حشت وسنگهای بیقواره رویهم انباشته که لابلای آنهارا خزه ها وعلفهای خودرو پر کرده ، چیزی باقی نمانده است .

سر زمین ما هم روبه نابودی میرود ، ضعف . نا لیاقتی  ، گرسنگی وفقر تنها اسلحه ایست که مردم را به نابودی میکشاند واگر کسی توانست پایداری کند آنگاه شمشیر واسلحه بکار میرود ، حال اگر مثلا ملا برود سگ دیگری بیجایش خواهد آمد  تا باقیمانده را به گلوی سیری ناپذیر اربابان فرو کند  ، دیگر چیزی باقی نمانده است یک سرزمین خشک ، بی آب وعلف وآنچه هم که مانده به دست نورچشمی ها وآقازاده های بیغیرت صرف عیش وعشرت وهوسهای پایان ناپذیر آنها ، نظیر جت خصوصی ویا اتومبیلهای گرانقیمت که کارخانه دارن برای همین نوکیسه ها ببازار میفرستند وخانه های بزرگ با چمزار سبز مصنوعی ........واگر از آنها بپرسند مثلا " مادها " چه کسانی بودند ، خواهند گفت شاید اسم یکنوع نوشابه است .

نه دیگر چیزی باقی نمانده وآنچه که ته ظرف مسی زنگ زده دیده میشود تنها یک رویاست که ما میخواهیم با علم کیمیا آنرا به طلا تبدیل کنیم .

اسگندر کبیر میشود . انوشیروان عادل نامیده میشود وخر دجال امام سیزدهم .

تاریخ گم شد، وما بی هویت باقیماندیم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ دوشنبه 1314/3/10 میلادی

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۲

لالایی

فردا .جمعه 17 اسفند وهشتم مارس روز جهانی زن است . زن !؟ که تنها یک روز حق دارد نمادش را نشان د هد در این روز در سر زمین فقر زده ووفلاکت بار ما رضا شاه بزرگ زنان را از کفن سیاه چادر که با میخ به سر زنان کوبیده بودند بیرون آ ورد . وامروز دوباره آنرا به زور سر ب داغ بر سر زنان کردند . " زن" این نماد زیبایی ولطافت . این چهره نقاش طبیعت امروز تبدیل به یک تفاله شده است .

-----------------------------

درخوابهایمان شاد بودیم ، اما هرگز ،  هرگز

آن لحظه های نازک رویایی را

آن لحظات مخملی را نتوانستیم با خود همراه کنیم

آن لحظات از چهار چوب خویش بیرون نیامدند

هرگز ، آن تجربه های غلیظ سعادت

که درعمق خوابمان اتفاق میافتاد

به مرز حقیقت نرسید

بیداری ما حزن انگیز بود

هرشب از هرم داغ بوسه ها بیدار میشدیم

وخوابمان تکه تکه میشد

بخوانید مادران . لالایی را بخوانید

شما که تمام عمر درکنار گهواره وهم خویش

نشسته اید

بخوانید مادران اندوه

نگذارید تا آتش دراین خیمه برخیزد

نگذارید دیو سیاه جهالت بیدار شود

بخوانید .

------------------

ومن ، یک زن ، یک مادر ، با دست تهی با چمدانی خالی سر زمین مادری ومادر مهربان را رها کردم ، تا از زیر زنجیرا ستبداد یک نامرد رها شوم . پیروز شدم پیروز.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / جمعه . 7/3/2014 میلادی .

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲

شیوخ العشرا

واما گوینده این داستان زنی ازدیار بی سبزه زار و خاکی زرد وقرمز وآسمانی پرستاره چنین حکایت کند :

شیوخ والعشرا وقصه نویسان ولد الپهلوی در زمان آن خادم بزرگ ، نقاب برچهره گذاشته به پیشگاه او مشرف میشدند وهمچنانکه دستمالی از ابریشم خالص دردست داشتند دروصف آن قبله عالم وحرم زیبایش اشعاری میسرودند وقصایدی به شرف العرض میرساندند ، سکه های زر ناب درکیسه کرده بسوی خلوتگاه خود که بیشتر به بنگاه شادمانی شبیه بود میرفتند ودرمیان فرشهای زیبای دستباف وظروف نقره وطلا وتختخوابهایی از برنز مینشتند ریش خضاب زده را که با سریش به بناگوش چسپانده بودند از هم گشوده وآنرا آبکشی میکردند وسجاده مروارید وقلابدوزی شده خودرا پهن نموده وسر به سجده میگذاشتند .سپس کتابهای پیامبران بزرگ از قبیل المراسلات الحکیم التلستوی والحکیم والنین وقصه های برادر بزرگ را میخواندند واشک بر گونه هایشان جاری میشد اما بسبب بلندی ریش اشکها به زمین نمیریختند.

تا آنکه روزی تیری از غیب برتخم چشم یکی از این شیخ های بیگناه نشست .سر به آسمان کرد ونالید که ای پرودگار دانا وتوانا مرا چه گناه بزرگی درپیش بود که تخم چشم مرا نشانه گرفتی؟ ندا آمد» که با خود راست باش ویگانه تا بتوانی بامن نیز یگانه باشی.

وآن دیگر شیخ که از اهالی کوهستانها ودشتهای بزرگ وشهر نان کشمشی بود نیز هرچند گاه بخدمت میرسید وزمین ادب میبوسید وسپس بخانه خود باز گشته سر به سجده میگذاشت . یک پایش درمیان کتاب ورساله های ذکر شده بود وپای دیگرش در میان کتبی مانند الحافظ شیرازی والشیخ ا سعدی وگاهی هم اشعاری را بهم میبافت وبه دست قوالان ونوازندگان میداد تا بخوانند ونام او بر چهره آسمان نقش بسته بود.

کم کم آن خادم بزرگ بمرگ نزدیک میشد وجهان برای پرواز شیخ الشعراها بازتر. در پشت پرده دست دردست ابلیس گذاشتند وبرایش قصیده ها سرودند وسپس در مقابل شیطان سر خم کرده وگل برگردن وکیسه زر دریافت داشتند وهمچنین دیگر صاحبان جراید که شب سر بر بالین گذاشتند وصبح ناگهان مسلمان چند آتشه از جای برخاستند وبیادشان آمد که باید با نام خدا سبزه عید شان را سبز کنند واینها همه از برکات آن ابلیس بزرگ بود که در دستگاه مخوف جهنم دوره دیده بودند وحال برای سوختن وآتش زدن سرزمین بزرگ راهی دشت  شده بودند. واینچنین بود که ذلت برملتی غالب آمد وآن سرزمین مانند شهرهای گم شده در کتابهای قدیمی ، نابود شد

آن بیرق بزرگ از میان برداشته وسر زمین مانند» سودوم وگومورا» یکپارچه خاک شد .

گوینده این قصه . الثریا ایرانمنش ایرانی اصیل وزاده پیامبر بزرگ زرتشت

جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۲

پاکو!

مرثیه این برای پاکو .

شعبده بازان با کلاههای مخملینشان . هنوز زنده اند. پاکو

آنها جای پایشان ژرفتر از شاد ی های تو ست .پاکو

تو دربرای تندر حوادث ایستادی. خانه همه را روشن ساختی

وسپس جان دادی . پاکو

تو در شعله خود سوختی وساختی وسوختن وساختن را

بما یاد دادی . پاکو

تو تن به بردگی ندادی وبرده فروشانرا به سخره گرفتی

واین چنین بود زیبایی روح تو .پاکو

بر بوته خار نشستن وخونین شدن وگذشتن تا غایت حیرت

وپریدن . پاکو

فردا خاک ترا بکام خویش میبرد ، پاکو

وروزبعد گلی از آنجا خواهد رویید که من وتو هردو آنرا میشناسم

پاکو،

تارهای گیتارت بی کوک میمانند وباد آهنگهارا به یغما میبرد .پاکو

تو با آهنگ بزرگ شدی وبا آهنگ بدرقه میشوی وبا آهنگ بخاک میروی

تصویری از گونه های افتاتده تو درآبگینه فردا قرار خواهد گرفت .

پاکو

مقصد نا پیدا وزیر صده ها هزار حباب ا شک وباران وریشخند

مخمل نشینان .

زیباترین تماشاست رفتنت به دیار باقی . پاکو

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 28 فوریه دوهزاو چهارده میلاد ی /روز آندا لوسیا .