مادر گفت :
همه چیزت را دادی تا نام بخری ، درجواب گفتم :
من به نام او احتیاجی ندارم . خود اورا میخواهم ،
گفت : او هیچگاه ودرهیچ موقعی ، متعلق بتو نیست . او خودرا فروخته است به شیطان درون شیشه . تاجت را اززمین بردار وبر سرت بگذار افتخار اورا باو پس بده ، دراین قمار بزرگ او که میبازد تویی ، نه او و......مادر راست گفت ، آنکه باخت من بودم ، نه او
دراین قمار سر بسر فریب ، آنرا که نام عشق بر رویش نهاد بود به دور افکند وخود صید دیگری شد.
حال دراین بهار دلفریب عاشقان ، این گلبن های جوان درون این گلشن زیبا افسرده اند ، آنها نگین های درخشانی هستند که درمیان خاک خاشاک افتاده اند وآ ن مرغ بدبخت پرشکسته که درخاموشی مرد .
امروز تنها جای زخم هایم کمی درد میکنند ، برایشان مرهم دارم ، وآن دیگری که باو اطمینان کردم ، دیگر مادر زنده نبود تا مرا یاری دهد زمان در شام تنهایی وبیکسی میگذشت ، چه سنگین وگرانبار درکنار آدمکهای تازه رشد کرده دقایق ، لحظه ها ودم هارا طی میکردم ، در آن بستری که دل تنهایم را بخواب دعوت مینمودم ، نفس درسینه ام میگرفت ، نگاهم بی رمق ودرسایه دیوار داشتم خشک میشدم ، تن رنجور وبیمار وتبدارد ، دلی از مهر خالی که ازدرد بیکسی مرده است دنیا برایم زندان شد همه رنج ، همه مرگ ومن تنهای تنها فرو افتاده از پا ، نه همراهی ، نه همدردی ونه دمسازی .و....نه پروازی ، وآن طرار زبر دست هرچه را که داشتم به یغما برد .
امروز بال پروازم را یافتم . دوباره به اوج آسمانها خواهم رفت بی هیچ همراهی ، خود یک شاهینم .
در آخرین روزهای سال کهنه / پنجشنبه 22اسفند 1392 / 13 مارچ 2014 میلادی/ اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر