یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲

شیوخ العشرا

واما گوینده این داستان زنی ازدیار بی سبزه زار و خاکی زرد وقرمز وآسمانی پرستاره چنین حکایت کند :

شیوخ والعشرا وقصه نویسان ولد الپهلوی در زمان آن خادم بزرگ ، نقاب برچهره گذاشته به پیشگاه او مشرف میشدند وهمچنانکه دستمالی از ابریشم خالص دردست داشتند دروصف آن قبله عالم وحرم زیبایش اشعاری میسرودند وقصایدی به شرف العرض میرساندند ، سکه های زر ناب درکیسه کرده بسوی خلوتگاه خود که بیشتر به بنگاه شادمانی شبیه بود میرفتند ودرمیان فرشهای زیبای دستباف وظروف نقره وطلا وتختخوابهایی از برنز مینشتند ریش خضاب زده را که با سریش به بناگوش چسپانده بودند از هم گشوده وآنرا آبکشی میکردند وسجاده مروارید وقلابدوزی شده خودرا پهن نموده وسر به سجده میگذاشتند .سپس کتابهای پیامبران بزرگ از قبیل المراسلات الحکیم التلستوی والحکیم والنین وقصه های برادر بزرگ را میخواندند واشک بر گونه هایشان جاری میشد اما بسبب بلندی ریش اشکها به زمین نمیریختند.

تا آنکه روزی تیری از غیب برتخم چشم یکی از این شیخ های بیگناه نشست .سر به آسمان کرد ونالید که ای پرودگار دانا وتوانا مرا چه گناه بزرگی درپیش بود که تخم چشم مرا نشانه گرفتی؟ ندا آمد» که با خود راست باش ویگانه تا بتوانی بامن نیز یگانه باشی.

وآن دیگر شیخ که از اهالی کوهستانها ودشتهای بزرگ وشهر نان کشمشی بود نیز هرچند گاه بخدمت میرسید وزمین ادب میبوسید وسپس بخانه خود باز گشته سر به سجده میگذاشت . یک پایش درمیان کتاب ورساله های ذکر شده بود وپای دیگرش در میان کتبی مانند الحافظ شیرازی والشیخ ا سعدی وگاهی هم اشعاری را بهم میبافت وبه دست قوالان ونوازندگان میداد تا بخوانند ونام او بر چهره آسمان نقش بسته بود.

کم کم آن خادم بزرگ بمرگ نزدیک میشد وجهان برای پرواز شیخ الشعراها بازتر. در پشت پرده دست دردست ابلیس گذاشتند وبرایش قصیده ها سرودند وسپس در مقابل شیطان سر خم کرده وگل برگردن وکیسه زر دریافت داشتند وهمچنین دیگر صاحبان جراید که شب سر بر بالین گذاشتند وصبح ناگهان مسلمان چند آتشه از جای برخاستند وبیادشان آمد که باید با نام خدا سبزه عید شان را سبز کنند واینها همه از برکات آن ابلیس بزرگ بود که در دستگاه مخوف جهنم دوره دیده بودند وحال برای سوختن وآتش زدن سرزمین بزرگ راهی دشت  شده بودند. واینچنین بود که ذلت برملتی غالب آمد وآن سرزمین مانند شهرهای گم شده در کتابهای قدیمی ، نابود شد

آن بیرق بزرگ از میان برداشته وسر زمین مانند» سودوم وگومورا» یکپارچه خاک شد .

گوینده این قصه . الثریا ایرانمنش ایرانی اصیل وزاده پیامبر بزرگ زرتشت

هیچ نظری موجود نیست: