دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

ماریا کالاس

امروز دوم دسامبر نودسالگی بزرگترین خواننده زن اپرای قرن بیستم " ماریا کالاس " است، زنی که سالهای متمادی صحنه های بزرگ اپرارا فتح کرد ودیگر هیچگاه مانند او کسی به دنیا نیامد ( امروز گوگل هم لگوی خودرا باو اختصاص داده است ! ) .

ماریا کالاس را همه دنیا میشناسند وبه زندگی پر فراز ونشیب او کم وبیش آشنا میباشند و اکثر دنیا صدای اورا شنیده ویا میشنوند واورا تحسین میکنند وچه بسا آوای او لالای شبهای آنها ومونس همدم روزهایشان باشد .

ماریا میرفت تا دنیارا فتح کند اما یک دزد دریایی جلوی اورا گرفت واورا به کشتی خود برد از آن پس صدایش خاموش شد ویا کمتر شد عشق آمده بود ودیگر همه چیزفدای عشق شد سپس این عشق با یک خیانت بزرگ پایان یافت وعاشق ودلباخته او با دیگری پیوند بست .

بعد از آن شد بلبل ما خاموش ، پای تاسر گوش

ماه غایب شد وبادها خاموش / هرچه هرسو بود رفت وپنهان شد

وتا ابد غم نگهبان شد وسپس مرگ درپی آن آمد /

ماریاکالاس آنچنان درپای این عشق کمر خم کرد تا خورد شد وآن دزددریایی روزی با پرخاش باو گفت :

تو هیچ نیستی ، تنها یک زنی هستی که سوتی درگلو دارد !!!!

واین دریافت وکشف یک نادان درمقابل هنر است وهمین نادان هنر واورا کشت

او به تنهایی خود پناه برد وشد همان ( نورمای بلینی ) که بارها وبارها روی صحنه آنرا خواند و....گریست .

دیگر کسی مانند ماریا کالاس به دنیا نیامد وگمان هم نکنم دیگر دراین بلبشوی وزرق وبرق کالای های انبار شده کسی بفکر یک ستاره تابناک مانند او باشد دیگر ویسکونتی نامی نیست تا خدمتگذارش باشد ، همه رفتند ، همه رفتند درعوض کشتیها هنوز روی اقاینوسها ودریاها مشغولند .

او نه تنها یک آواز خوان بلکه یک هنرپیشه ماهر ویک هنر مند بزرگ بود وآنچنان درنقش های خود فرو میرفت که گویی توسکای واقعی است در این زمانه . یادش همیشه گرامی ونامش تا ابد جاودان است .

ثریا ایرانمنش /دوم دسامبر 2013 /مالاگا /اسپانیا /

آینه کدر

این ساکت صبور ، که چون شمع  ،

سرکرده درکنار غم خویش

با این شب دراز ودرنگش ،

جانش همه فغان ودریغ است

فریادهاست دردل تنگش

شبها درانتظار سپیده ، با آتشی که دردل من بود

چون شمع ، قطره قطره چکیدم

افسوس ! بردریچه باداست ، فانوس نیمه جانم

بس دیر ماندی ، ای نفس صبح.....ه .الف. سایه " سنگواره "

دوستی نازنین داشتم که همسر جراح معروفی بود ، زندگیش بین فرانسه وامریکا وایران میگذشت ، خوشبخت بود با دو فرزندش ، بمن میگفت :

زندگی یک داد وستد است باید چیزی داد  تا چیزی گرفت ، تو خیلی وسواس بخرج میدهی  تا که زندگی را به میل خود بگردانی سرنوشت از تو قویتر است  من میخندیم  ودرجواب میگفتم : به سرنوشت اعتقادی ندارم .........

امروز سیل سرازیر شده سیلی که نامش جنگ اقتصادی است خطرناکتر از جنگهای جهانی وعظیم تراز جنگهای اتمی ، یا باید دررهگذرش بایستم وبا آن به نیستی سرازیر شوم ویا باید ایستادگی کنم .

یاران همه رفتند ، دیگر کسی باقی نمانده از آنهاییکه من میشناختم ویا مرا میشناختد ، ازکسانیکه همخون من بودند ، از بستگانم ، مادر ، که پر باو میبالیدم حال چهار رشته از قلبم آویزان است وسر هر رشته قلب دیگری میطپد گاهی این رشته ها سنگین میشوند وسینه مرا به دردمیاورند وگاهی سبک وزن شده مرا به شادی میرسانند ، همه حواس من به آنهاست وفراموش میکنم که چگونه دررهگذار باد ایستاده ام .

سی ویکسال دراین سر زمین نتوانستم هیچ پیوندی با دیگران داشته باشم اینجا یک خیابان درازاست که هرچند صباحی عده ای میایند ومیروند ، همه حواس آنها باین است که چگونه خودرا نشان بدهند هیچکس خودش نیست یک خوف ویک ترس ناشناخته همه را دبر گرفته است از هم میرمند .......

همه مومن شده اند ! همه به طاعت روی آورده اند وهمه به دنبال گوشت حلال میروند مهم نیست اگر زندگیشان درحرامی میگذرد ، موقعیت بدی است دیگر کسی بفکر خانه وباغچه پر گل وریحان نیست ، سنگ وسیمان وبتون وآهن جای همه را گرفته است  ، دلها نیز سنگ شده اند .

گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست ، من ....هموار خواهم کرد

گیتی را !

فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی / من خواستم ولی نتوانستم

تا خود چه خواهی ، چه توانی ........هوشنگ ابتهاج | سایه |

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/12/2/ میلادی/

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۲

گریه پنهان

" انجمن شعر وموسیقی فاخر ایران "

*********************************

چو بستی در به روی من ، به صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی ، به دردخویش خو کردم

چرا رو درتو آرم که من حود را گم کنم درتو

به خود باز آمدم ، نقش تو درخود جستجو کردم

خیالت ساده دلتر بود از تو ،  با ما وما از تویکرو

من اینها هردو با آیینه ی دل روبروکردم

فرود آی ای عزیز دل که من، از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبور ی را

زحال گریه ی پنهان حکایت با سبو کردم

صفایی بود دیشب باخیالت خلوت مارا

ولی من باز در پنهانی ترا هم آرزو کردم

بلای عشق وتاراج جوانی ووحشت پیری

دراین هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

از این پس "شهریارا" ما وازمردم دل رمیدن ها

که من پیوند خاطر با غزالی مشکبو کردم

----------------------------------------------

" از کتاب : غزلیات شهریار ، به همت تقی تفضلی .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / اول دسامبر 2013 میلادی

 

تو..دیگر هیچ

زمانی طولانی ، من خودرا در میان امواج زندگی گم کردم ، به دنبال شاخه درختی بودم  که سر سبزی آن مرا فرا میخواند ، زمانهای بسیاری درمیان امواج وحشتناک زندگی میغلطیم وبا موج ها دست  وپنجه نرم میکردم .

هیچکس نبود ، وهیچکس نیست وهیچکس نخواهد بود تا لبخندی پر مهر برچهره اش بنشیند ودستی بسوی تو دراز کند بی آنکه دست دیگرش چیزی را از تو به یغما نبرد .

من حتی درخواب کودکیم نیز گم شدم ، میل داشتم از دیوارهای بلند شهر بالا بروم ومیل داشتم همه قلبهارا به تملک خود دربیاورم ، قلبها سنگی وآهکی ویا سوراخ سوراخ شده بودند .

چه صحراهایی را با پای برهنه در میان خار مغیلان ومارهای سمی وعقربهای جرار پیمودم تنها بودم ، تنها ، وبه دنبال زلال آبی از چشمه زندگی.

اینجا کجاست ؟ من دراینجا چرا نشسته ام ؟ به تماشای کودکانم ورنجهایشان که با چند برگ تازه بهم پیوسته اند .

دیگر میل به تماشا ندارم ، پنجره هارا بسته ام دیگر میل ندارم هیچ آوازی بگوشم برسد از هیچ صدایی ، گاهی از پشت پرده های خاک گرفته تنها صدای گریه شبانه زنی را میشنوم که درعو عو سگها ی همسایه گم میشود

به هنگام طلوع خورشید که به صورت خط خط وراه راه وارد اطاق میشود میدانم که روز تازه شده وباید دوباره دراعماق چاه سرگردانی غلط بزنم و........تنها... به قلب گرم تو میانیشم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/2013/12/1/ میلادی / از دفترچه های دیروز.

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۲

مرا نیز...

هر سال درزمستان سرد وتاریک / خفته شوند درختان به خواب نوشین

هر سال با ریزش برفهای سپید/ بیدار شوند دردل خاطرات شیرین

چمن خفته و سبزه بی زیور / " ای دوست مرا بخاطر آور "

هر شب سیاه وتاریک در ریزش باران / مه ریزد اشک زدیدگان لرزان

وز آسمان بپاشد گرد نقره فامی / برچهره زمین و جبین لرزان

شهر شود تاریک وبی منور / " ای دوست مرا بخاطر آور"

هر هفته شوی بکوه ودشت اندر / پی هر گل وشقایق نوبر

آنگاه پس از چندی روز دگر/ پژمرده شوند با باد سر سر

دردامنه کوه خفته هرپرنده پر پر / " ایدوست مرا بخاطر آور "

هر بار با شاخه گلی سرخ و رنگی / یار بسوی تو آید با هرارلبخند

بگوید از بلبلی با سینه مجروح /  نغمه سر داده با هزار پیوند

نوازد نغمه از آن چنگ بی آذر / " ایدوست مرا بخاطر آور "

سرگشته ام ومیدوم  بهر سوی / سوختم و، سوختم ز برق افتاب

دارم بیاد تو وآن یار هردم شوق/  بر دلم نشسته شور مهتاب

هر جا روی ای دوست درکنار یار/ گاه گاهی مرا بخاطر آور

ثریا / اسپانیا / " از دفتر دیروز " 2013/11/30 میلادی

 

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۹۲

روزی که....

زمانه ، پندی آزاد وار داد مرا /مانه را چو نکو بنگری ، همه پند است

به روز نیک کسان گفت ، غم مخور زنهار /بسا کسا که به روزگار توآرزومند است

زمانه گفت مرا : خشم خویش نگاه دار/ کرا زبان نه به بند است پای دربند است/             ***************************

این جهان پاک خواب کرداراست/ آن شناسد که دلش بیدار است

نیکی او به جایگاه بداست / شادی او به جای تیمار است

چه نشینی بدین جهان هموار / که همه کار او نه هموار است

کنش او نه خوب ، وچهرش خوب / زشت کردارد وخوب دیدار است

               ***************************

سماع باده گلگون ولبتان چون ماه / اگر فرشته ببیند دراوفتد به چاه

نظرچگونه بدوزم که بهر دیدن دوست / خاک من ، همه نرگس دهد بجای گیاه

کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت /  زخویش حیف بود اگر دمی بود آگاه

                  ***********************

ای آنکه غمگین وسزاواری / وندر نهان ، سرشک غم میباری

رفت آنکه رفت  وآمد آنکه آمد/ بود آنچه که بود ، خیره چه غم داری؟

مستی مکن که نشنود او مستی را /زاری مکن ، که نشنود او زاری را

                 ************************

من موی خویش را  نه از آن میکنم سیاه / تا بازنو جوان شوم نو کنم گناه

چون جامعه ها به وقت مصیبت سیاه کنند / مو موی خویش را درمصیبت پیری کنتم سیاه/

بی روی تو خورشید جهان سوز مباد / هم بی تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو ، کس چو من بد آموز مباد /روزی که ترا نبینم آن روز مباد

اشعار : رودکی سمرقندی

جمعه / ثریا ایرانمنش /اسپانیا / 29 نوامبر 2013 میلادی/