این ساکت صبور ، که چون شمع ،
سرکرده درکنار غم خویش
با این شب دراز ودرنگش ،
جانش همه فغان ودریغ است
فریادهاست دردل تنگش
شبها درانتظار سپیده ، با آتشی که دردل من بود
چون شمع ، قطره قطره چکیدم
افسوس ! بردریچه باداست ، فانوس نیمه جانم
بس دیر ماندی ، ای نفس صبح.....ه .الف. سایه " سنگواره "
دوستی نازنین داشتم که همسر جراح معروفی بود ، زندگیش بین فرانسه وامریکا وایران میگذشت ، خوشبخت بود با دو فرزندش ، بمن میگفت :
زندگی یک داد وستد است باید چیزی داد تا چیزی گرفت ، تو خیلی وسواس بخرج میدهی تا که زندگی را به میل خود بگردانی سرنوشت از تو قویتر است من میخندیم ودرجواب میگفتم : به سرنوشت اعتقادی ندارم .........
امروز سیل سرازیر شده سیلی که نامش جنگ اقتصادی است خطرناکتر از جنگهای جهانی وعظیم تراز جنگهای اتمی ، یا باید دررهگذرش بایستم وبا آن به نیستی سرازیر شوم ویا باید ایستادگی کنم .
یاران همه رفتند ، دیگر کسی باقی نمانده از آنهاییکه من میشناختم ویا مرا میشناختد ، ازکسانیکه همخون من بودند ، از بستگانم ، مادر ، که پر باو میبالیدم حال چهار رشته از قلبم آویزان است وسر هر رشته قلب دیگری میطپد گاهی این رشته ها سنگین میشوند وسینه مرا به دردمیاورند وگاهی سبک وزن شده مرا به شادی میرسانند ، همه حواس من به آنهاست وفراموش میکنم که چگونه دررهگذار باد ایستاده ام .
سی ویکسال دراین سر زمین نتوانستم هیچ پیوندی با دیگران داشته باشم اینجا یک خیابان درازاست که هرچند صباحی عده ای میایند ومیروند ، همه حواس آنها باین است که چگونه خودرا نشان بدهند هیچکس خودش نیست یک خوف ویک ترس ناشناخته همه را دبر گرفته است از هم میرمند .......
همه مومن شده اند ! همه به طاعت روی آورده اند وهمه به دنبال گوشت حلال میروند مهم نیست اگر زندگیشان درحرامی میگذرد ، موقعیت بدی است دیگر کسی بفکر خانه وباغچه پر گل وریحان نیست ، سنگ وسیمان وبتون وآهن جای همه را گرفته است ، دلها نیز سنگ شده اند .
گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست ، من ....هموار خواهم کرد
گیتی را !
فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی / من خواستم ولی نتوانستم
تا خود چه خواهی ، چه توانی ........هوشنگ ابتهاج | سایه |
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/12/2/ میلادی/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر