یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۲

تو..دیگر هیچ

زمانی طولانی ، من خودرا در میان امواج زندگی گم کردم ، به دنبال شاخه درختی بودم  که سر سبزی آن مرا فرا میخواند ، زمانهای بسیاری درمیان امواج وحشتناک زندگی میغلطیم وبا موج ها دست  وپنجه نرم میکردم .

هیچکس نبود ، وهیچکس نیست وهیچکس نخواهد بود تا لبخندی پر مهر برچهره اش بنشیند ودستی بسوی تو دراز کند بی آنکه دست دیگرش چیزی را از تو به یغما نبرد .

من حتی درخواب کودکیم نیز گم شدم ، میل داشتم از دیوارهای بلند شهر بالا بروم ومیل داشتم همه قلبهارا به تملک خود دربیاورم ، قلبها سنگی وآهکی ویا سوراخ سوراخ شده بودند .

چه صحراهایی را با پای برهنه در میان خار مغیلان ومارهای سمی وعقربهای جرار پیمودم تنها بودم ، تنها ، وبه دنبال زلال آبی از چشمه زندگی.

اینجا کجاست ؟ من دراینجا چرا نشسته ام ؟ به تماشای کودکانم ورنجهایشان که با چند برگ تازه بهم پیوسته اند .

دیگر میل به تماشا ندارم ، پنجره هارا بسته ام دیگر میل ندارم هیچ آوازی بگوشم برسد از هیچ صدایی ، گاهی از پشت پرده های خاک گرفته تنها صدای گریه شبانه زنی را میشنوم که درعو عو سگها ی همسایه گم میشود

به هنگام طلوع خورشید که به صورت خط خط وراه راه وارد اطاق میشود میدانم که روز تازه شده وباید دوباره دراعماق چاه سرگردانی غلط بزنم و........تنها... به قلب گرم تو میانیشم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/2013/12/1/ میلادی / از دفترچه های دیروز.

هیچ نظری موجود نیست: