شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۲

بانوی مدبر

جای آن است که خون موج زند دردل لعل / زین تقابل که خزف میشکند دیوارش /

----------------------------------------------------------------

زن گفت  ، چه آفتابی ، چه هوایی  وچه بهاری ،

زن بسوی آفتاب نیمه مرده حرکت کرد درجستجوی جفت خویش

زن بر لب ایوان بیکسی ایستاده بود

او به یک پیام کوتاه از لانه خود بیرون شد

زن زیبا بود ، حساس بود مانند یک پرنده

او هرروز نامه های عاشقانه را میخواند

زن مقروض بود ، خسته بود ومانند موجی سر گردان

در پی یک ساحل آرام ، بیهوده میگشت

زن بر فراز یک نور مرموز درتاریکی پنداشت خورشید است

ولحظه های خوش را زیر زبان لمس کرد

لحظه های دیوانگی را

او بسوی یک راه نامعلوم گام برداشت

او از لانه خود مانند یک پرنده ، پرواز کرد

بسوی یک قفس طلایی

و هنگامی  درب قفس باز شد که او مرده بود

زن مرده بود وتنها کالبد بی جان او درپیاده روها زیر لگد یابو ها،

بجای ماند .

ثریا ایرانمنش / شنبه .23/11/2013 میلادی .اسپانیا.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

شمع روشن

اگر تو زپا افتاده بودی ، به دل شکنان دل داده بودی ، دست تو از پافتاده میگرفتم ، میگرفتم / جای آن نیرنگ وریا ، رنگ تمنا میگرفتم ، میکرفتم ،

؟-------------------------------------------------------------

درنزیکی خانه ما ، یک | چپل| یا یک عبادتگاه است که باندازه یک اطاق بزرگ ناهار خوری اشراف میباشد ! در بیرون از آن یک سینی حلبی با مقدار زیادی شمع روشن دیده میشود وشکافی بر بالای آن نصب شده که روی نوشته اهانه ویا " دوننسیون " هرچه گشتم شمعی نیافتم به ناچار به درون اطاق رفتم عده ای ایستاده وعده ای نشسته با زبانی بیگانه دعا میخواندند نه ا زمجسمه خبری بود ونه از طلا ونقره ، تنها چند تصویر بر دیوار نصب شده بود ویک تصویر نیز درقابی معمولی به دست مردی که با ردای سفید خود دور میگشت وآواز میخواند ، درگوشه ای چشمم به یک میز کوچک افتاد که زنی روی آن مقدار زیادی تسبیح .صلیب وشمع گذاشته بود ازاو درخواست کردم که یک شمع بمن بدهد ، نگاهی بمن انداخت ، نه ! ازخودشان نبودم ، گفت یک یورو ....

شمع را گرفتم وهنگامیکه میخواستم خارج شوم از زن فروشنده پرسیدم :

این چه زبانی است ؟ گفت یونانی /بعداز این ارمنی / وبعد روسی / کاتولیکها هم درآنسوی خیابان یک کلیسا دارند که البته بیشتر به مسح مردگان میپردازد ودر زیر زمین آن مردگانرا را میسوزانند ......بیاد خاکستر های روی بالکن خودم افتادم که هر روز باید آنهارا بروبم وبشویم هرچند آنها درزیر زمین کار خودرا انجام میدهند وتنور آنها در زیر زمین است اما هرچه باشد ارواح به همراه دود از دودکشها بیرون میایند!؟  وخاکستر را هم با خود میاورند ؟...

شب طوفان شدیدی در گرفت من سرم را به زیر لحاف بردم زوزه باد یک نفس بلند بود و......فکر میکردم ارواح به همراه باد باینسو هم خواهند آمد ، خدا کند ارواح پلیدی نباشند ؟!..........

جمعه / یک خاطره . ثریا /اسپانیا /

شاعر نابینا

صد ها بار نوشتم وگفتم که من :

شاعر نیم وشعر ندانم چیست / من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم /

حال اگر گاهی چیزی از دستم بیرون شد خطی نوشتم نمیتوان نام شاعررا برمن نهاد .حدود شاعری من درحد همان شاعری یک اسب اصیل است ، اسب هم شاعر است ، دردنیای تخیلات خود زندگی میکند تا زمانیکه آزاد باشد تا زمانیکه لگام بر دهانش وزین بر پشتش نگذارند ، آنگاه رویاهایش را فراموش میکند ودیگر به آنها نمیاندیشد وکم کم درحد یک یابوی بارکش سقوط میکند.

روی بنمایی ودل ار من شوریده ربایی/ تو چه شوخی که دل ازمردم بی دیده ربایی/حسن گویند چو دیده شود دل برباید/تو بدین حسن ، دل از دیده ونادیده ربایی /

اگر گاهی دستم به خطامیرود وچند کلمه وجمله را به دنبال هم ردیف میکنم نامش شعر  نیست بلکه میتوان به آنها گفت : کلمات موزون !

من نه غزل سرایم ونه قصیده سرا ونه مداح ونه ترانه سرا .

من شعر زیبارا دوست دارم روحم را نوازش میدهد وصدا واوای زیبا نیز مرا از دنیای دون بیرون میکند.

--------------------------------------------------------------

بیاد گلچره افتادم که داستنانش ناتمام ماند :

او چند سال پیش باینجا آمد با سجاده ومهر وجانماز وقبله نما از سفر پاریس به اینجا میامد وازاینجا به آلمان میرفت ! روزیکه اورا بر سر سجاده با چادر نماز دیدم نتوانستم از خنده خودداری کنم ، نشستم تانماز او تمام شد سپس از او پرسیدم :

گلی جان ، تو که درهمه احوال وهمه زندگیت نمازرا به مسخره گرفته بودی وآنرا یک ورزش عهد حجر مینامیدی حال چگونه خود باین ورزش عادت کردی ؟درجوابم گفت :

من باید همیشه عضو یک " حزب " باشم حال حزب توده منحل شد واز بین رفت من وارد این حزب شده ام ، پرسیدم اعتقادی هم داری ؟ گفت :

اعتقاد یک عادت است ؟!

خدارا شکر که دربساط ما چیزی نبود که بودار باشد ، از او پرسیدم مخارج ترا دراین سفرها چه کسی میدهد ؟ گفت :

آن شرکتی که درآنجا کارمیکنم به دوردنیا میروم وبرایشان نمونه !! میاورم به چین رفته ام به ژاپن رفته ام به سرتا سر اروپا رفته ام تنها به آن سوی قاره نرفتم ممکن است سری به کانادا هم بزنم و........برادرم درکانادا صاحب یک زندگی اشرافی است ، _ بیاد ته ریش برادرش افتادم بیاد آن یکی که مانند گلی کچل بود و آن سومی هنوز بچه بود حال ؟!!ومادرش که دریک اطاق گلی درکنار بساط سماور مینشست وخواهرانش که هرکدان درخانه ای به لباسشویی ویا خدمتکاری مشغول بودند .

از خانه ما به شخصی که درآلمان میبایست اورا درفرودگاه ببیند تلفن زد همه چیز روبراه بود کلاه گیس سیاه وبراقش را روی سرش صاف نمود با لباسهای ابریشمی ودست دوز............

آخر گلی عضووزارت  {الف} بود هم خودش وهم خانواده اش وهم ....." او"

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/11/22/میلادی ." از دفترچه یادداشتهای روزانه " .

 

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۲

جوانیم

( انجمن شعر وموسیقی فاخر ایران )

ای غم بگو  با جوانیم چه کردی /دارم به دل صد آرزو با جوانیم چه کردی

این چنین رها مرا ، درمیان صد بلا تو کردی ای ندیم شبها /

بال من چو خسته شد ، چون دلم شکسته شد ، نشسته ام جدا از دنیا

کنون که من درآتشم  ، بیا ببین چه میکشم / ببین که غم چه کرده ای بامن

دردام هجرانم نهادی  وگرفتی جوانیم را /سر درگریبانم روزو شب که فتادم از پا / به کجا بروم که زروی دل خجلم /

جوانیم ، بهار زندگانیم منیر جاوانیم /رفتی به کجا ؟بلای ناتوانیم سزای مهربانیم ببین چه شد جوانیم آخر به کجا؟

------------------------------

شعر : از ایرج جنتی عطایی

آهنگ از شادروان همایوم خرم

خواننده : استاد بزرگ آواز ایران ، جناب محمد رضا شجریان

فرستنده: ثریا ایرانمنش / اسپانیا /پنجشنبه 2013/11/21 میلادی/

 

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۲

یوسف من

انجمن موسیقی فاخر ایران

---------------------------------------------------------------------------

اگر یوسف من جلوه چنین خوب نماید /خون دردل نو باوه ِ یعقوب نماید

خون ریزی ضحاک دراین ملک فزون گشت / کو کاوه که چرمی بر سر چوب نماید؟ /

کو دست توانا که به گلزار تمدن / هرخارو خسی ریخته  جاروب نماید

ای شحنه بکش دست زمردم که دراین شهر/ غیر ازتو کسی نیست که آشوب نماید /

هرکس نکند تکیه بر افکار عمومی / اورا خطر حادثه مغلوب نماید/

بر فرخی آورد فشار آنچه مصائب/ اورا نتوانست که مرعوب نماید /

-----------------------

شب چو دربستم ومست از می نابش کردم / ماه اگر حلقه به درکوفت جوابش کردم /

دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا ؟ / گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم/

منز ل مردم بیگانه چو شد خانه چشم / آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم/

شرح داغ دل  پروانه چو گفتم با شمع / آتشی به دلش افکندم آبش کردم  /

غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرها د/ خواندم افسانه شیرین وبخوابش کردم/

زندگی کردن من مردن تدریجی بود/ آنچه جان کند تنم ، عمر خطابش کردم

------------------ اشعار از : فرخی یزدی

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 آبانماه 1392 شمسی برابر با 19 نوامبر 2013 میلادی

 

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۲

مناظره

داشتم از زور بیکاری دفترچه های قدیمی را ورق میزدم چشمم افتاد به داستان افسرخانم وفری خانم ، عجب حکایتی است این داستان !!!

فری خانم میپرسد که : این افسر خانم چرا اینجا مانده تک وتنها بیمار ومریض وخسته چرا بر نمیگرده بره ایرون؟ مگه نمیگه که همه فامیلامون توی تهرون قصر دارن خوب ! اوهم بره با پولی که اینجا خرج میکنه یک کاخ کنار قصر اونا بساره تازه مگه ازدولت پول نمیگره نه کارکرده ونه مالیات داده تازه از دولت هم ماهیانه میگیره ، هربار هم میپرسی از کجا اورده ای؟ میگه میرم تهرون یک تکه زمینو میفروشم برمیگردم اینجا خرج میکنم ، خوب ، درطی این چندین وچند سال اگه همه ایرونو فروخته بود الان دیگه خاکی وزمینی وجود نداشت  پولهارو هم میده به پسراش که همه جای دنیا دفتر بزنند ؟! ، خوب آدم حسابی چرا اینجا؟ چرا نمیری مثلا موناکو یا کوت دازول ( کوستا آذول ) ویا پاینتر خود جنوب فرانسه که کلی هم قدمت وتاریح داره ؟ همه دزدهای گردن کلفت اونجا هستند ، میگه نه الا بلا من همینجا خوشم کنار بچهام هستم !!!  راستی اون پروفسور بزرگه که همین چند وقت پیشا ایرون بود به پسرش ( پسر افسر خانم ) زنگ زده که بیا آلمان زیر دست من تخصصت را بگیر آخه متخصص مغزو اعصابه  یعنی جراحه ! پسرک گفته نه ابدا نمیام همین جزیره بهم بیشتر خوش میگذره ، میرم زیر آبی یعنی غواصی وخیلی کارای دیگه این جزیره بمن بیشتر احتیاج داره تا بقیه ، خوب او بیچاره هم رفته از افریقا آدم اورده تا تربیت کنه ، جایزهشو هم گرفت .( جای مرحوم سینوحه خالی ) .

اون عرق فروشه که هر روز کارش این بود که کارتن مشروب هارو روی شونه اش بگذاره و ببره  به بارها ورستورانها تحویل بده حال صاحب چند ویلا وچند هزرامتر زمین شده مغازه کوچک عرق فروشیش هم سه تا شدند !!!

دیگه چیزی نمیگم.................

خوب ! خودت چی ؟ سرکارخانم فری خانم ، تو اینجا چکار  میکنی ؟

من ، کنار بچه هام هستم ، روزی روزگاری خانه ی بود سفره ای بود اتومبیلی بود هرکه گرسنه بود تو خونه من سیر میشد هرکی کار داشت وکیل من براش کاروجور میکرد هرکی ماشین نداشت اتومبیل من زیر پاش بود منم خیال میکردم بین همون آدمای قدیمی ومثلا بافرهنگ .کولتور نشسته ام ابدا این ادمای جدیدو نمیشناختم اون آدم خوبا همه یا مرده بودندویا در جایی دیگه سر زیر بالشون برده بودند من نمیدونستم یه همچی کسایی هم ممکنه توی ایرون باشند ، خوب انووقتها من ازچار دیواری خونه وکوچه پایم رو پایینتر نمیگذاشتم سرم تو کتابا بود ودنبال لغت میگشتم !!! وترجیخ بند وترکیب نبدهارا باهم مقایسه میکردم ؟! خوب دیگه .........

حالا همه سواره اند ومن پیاده ! همه سه تا سه تا ما شین دارن ومن باید تو صف اتوبوس ساعتها بایستم همه بیزنس من وبیزنس وومن شدند ومن باید از گداخانه دولتی ماهیانه حقوق بگیرم تازه کلی کاغذ ومدارک برده ام که والا بخدا من هرسال مالیات پولی را که از انگلیس اینجا اوردم تا خونه بخرم ، دادم سالها هم نشستم کنار چرخ خیاطی مالیات اونم دادم حال .....راستی دیشب بفکر چرخ خیاطیم افتادم ، آیا هنوز کار میکنه ، حتما زنگ زده اون چرخ خوبم را که از انگلیس اورده بودم بعنوان کمک عاریه ای به یک خانم دادم  دیگه رنگشو ندیدم ، بعد رفتم یک چرخ خیاطی دیگه خریدم اما مثل اولی محکم وحسابی نبود هرچه بود گذشت ، حالا تازه برم ایرون یک متر زمین ندارم توش بمیرم زمین ها راهم یک موزیسین معروف خورد ویک لیوان شیره هم روش سر کشید .کجابرم ؟

این است فرق بین آدمها که از قدیم گفته اند : خلایق هرچه لایق .

از سری  یادداشتهای روزانه .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه /