چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

تکرار

مانند هرشب ،   هوای شرجی مرا دچار تنگی نفس کرده وبیخواب شده ام دیگر میل ندارم به رختخواب برگردم ، میلی هم ندارم درون رختخواب وملافه های سپید جان بدهم ، دلهره های امروز ودیروز وفردا را کنار گذاشته ام همان دلهره ها که درتار یکی شب بسوی من هجوم میاورند ، اوهام بیسر وته  وبی پایه ای که برآنها نام عشق گذاشته ام ، عشق به چی وکجا؟ دیگر میل برگشت ندارم دیگر هوای لطیفی که ازآن کوهستانها برمیخاست ومرا به لرزه درمیاورد فراموش کر ده ام ، همه چیز را دست نخورد درهمانجا بخاک سپردم  الیس از سر زمین عجایب فرارکرد ودرزباله دانی تاریخ واندالها روی خاکستر سردی نشست ، اینجا بود که خودرا یافتم ، اگر خود را نیز ازدست میدادم دیگر چیزی دردنیا نبود که مرا پای بند کند ، آن سرزمین را فراموش کرده ام ساک بزرگی از نوارها وسی دی ها وآهنگها درگوشه اطاق بانتظار سرازیر شدن در سطل زباله ها نشسته اند آهنگهایی که برای داشتن هر کدام از آنها راهها پیمودم کتابهای برگ برگ شده ام دیگر برای خمیرکردن آماده اند ، میشود ازآنها نان بربری تازه ای درتنور پخت ، آنهمه دیوان اشعار بزرگان آنهمه تاریخ موسیقی وسرگذشت انسانهای بزرگ امروز دیگر  به هیچ کاری نمیخورندمیلی هم ندارم درزمره پژوشگران این زمانه قرار بگیرم برایم مهم نیست که مرا چگونه پذیرفته ویا خطاب میکنند ، بجای همه آنها میتوانستم یک ذخیره بزرگ داشته باشم  اگر آن روزها این آدمهارا میشناختم محال بود دست بگرد آوری این آثار بزنم ، نوکیسه گی فرهنگی مانند سایر چیزها اطراف مارا فراگرفته بود . برق الماسها درخشان والنگوههای طلایی وگوشوارهای براق بیشتر بچشم میخورد تا آنچه را که من اندوخته بودم زنانی که درمیان آنها بسر میبردم همه غرق جواهرات بودند وکله هایشان درحسابگری ودلبری از همسرشان بود من بی توجه به آنها مشتی کتاب را زیر بغلر داشتم مانند یک گوشواره بدلی به پیکر آنها آویزان شده بودم چرا زودتر خودرا رها نساختم ؟ شاید همان ترس قدیمی بود انقدر ماندم تا دیگر چیزی از "من" بجای نماند خود خودمرا نیز نمیشناختم میان جمعی میرقصیدم آنهم یک رقص ناقصی که از آرتیستهای فیلم فارسی یاد گرفته بودم ، آرزو داشتم هنری  در دستهایم بود غیر از سوزن دوزی وخیاطی کار دیگری را نمیدانستم وآشپزی را به زور درخانه شوهر یاد گرفتم ، گم شدم ، امروز خیلی دیر از خواب زندگی بیدار شده ام زمانی چشم باز کردم که دیدم اطرافم را مشتی خاکستر فرا گرفته همان خاک سیاهی که همه ازآن میترسیدند .

دوهفته است که بیمار با تنی تب دار وسینه ای دردناک درگوشه خانه تنها افتاده ام خود از خود پذیرایی میکنم درانتظار هیچ کمکی نیستم تب میرود ومیاید اما من تسلیم نمیشوم به هیچکس احتیاجی ندارم  دیگر دلم برای هیچکس وهیچ چیز تنگ نمیشود همه چیز های گذشته حال مرا بهم میزند شاهد تکرار مکررات هستم ونوکیسه های تازه ، یکبار آنهارا دیده ام وباز تکرار وتکرار دراین شهر چیزی برای تماشا نیست هرچه هست فروشگاه وبرنامه های تلویزیونی آنها سراسر کثافت وبنگاه مشتری یابی است ، نه فضای سبزی است ونه پارکی ونه درختی گلهای بالکن خانه ام خشک شده اند ، از بی آبی مهم نیست خودم نیز دارم خشک میشوم درختان مصنوعی همه جا دیده میشوند گلدانهای مصنوعی گل دراین سر زمین میمیرد ونابود میشود مردمی بی تفاوت وبیسواد وسخت به سنتهای نان وپنیر وکالباس وشراب خود چسپیده اند من چه چیزی میتوانم از آنها فرا بگیرم ؟ داروهای کهنه وخریداری شده از کره وچین که بیشتر باعث مرگ میشوند تا مداوا وچه خوب من همهرا به درون سطل اشغال میریزم ومانند مادرجانم ازهمان داروهای گیاهی استفاده میکنم.پر نویسی کردم بکسی مربوط نیست هرکسی درد خودرا دارد ساعت پنج دقیقه به پنج صبح است ومن از ساعت دونیم بیدارم دراین هوای شرجی وگرم بی آنکه وزش بادی برگی را تکان بدهد نمیتوانم نفس بکشم .چرا عاقبت من این شد ؟ گناهم چه بود؟ دوست داشتن ووووووو. پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18/9/013 میلادی /

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

بدنامی حیاط

در گذشته های خیلی دور  دراوایل قرن هفدهم یک فیلسوف آلمانی به نام ) اوبرتولد در باخ *) فرمایش فرمود که ........

موسیقی یک لذت غیر قابل کنترل است واین لذت اولین قدم بسوی فساد میباشد اوف ....چقدر این حرف نابجا وغیر قابل درک است دنیا روی ترنم جویبار وصدای چهچه بلبل و زمرمه آبشارها بنا شده است  ، خوب دوستانی که داشت کم کم  از او دوری گرفتند وعده ای از دوستان که سری در جیب وکلیسا داشتند از موسیقی دور شدند منجمله تولستوی که خود شیفه موسیقی بود تا جایی که یک مدرسه موسیقی هم برای جوانان ایجاد کرده بود او هم از موسیقی بکلی دست کشید واین درحالی است که پس از کناره گیری از موسیقی ، روزی درکنار چایکوفسکی نشسته بود وبه کوارتت " د ماژور"  او گوش میداد وسخت میگریست .

او نمیدانست که در آینده درگوشه ای از جهان شخصی بنام شکسپیر به دنیا خواهد امد تا احساسات آبکی خودرا بخورد مردم جهان بدهد وهمشهریانش اقیانوسهارا مرز بندی خواهند کرد وسرزمینها را تکه تکه ، تولستوی پس از شنیدن سخنان آن فیلسوف چنان دچار دگر گونی شد که بکلی از موسیقی خودرا دورا نگاه میداشت وبا شنیدن صدای آن به وحشت میافتاد

وبازهم نمیدانست سرزمینی که خشت ان روی نوای نی ونغمه ساز وچنگ وشعر بنا شده چنان درسکوت مرگباری فرو خواهد رفت که همه چیز را فراموش می نماید روزگار ی شعرای بزرگ ونامی اشعار خودر ا به دست گویندگانی خوش صدا میدادند تا بانوای نی ویا ساز و ویلون آنهارا بگوش خلق برسانند آنهم به بهترین وجه وبهترین کلامی ، امروز موسیقی ما مانند ادبیات گم شده منفور است حال امروز صفحاتی یا بقول خودشان سی دی هایی ببازار میاید  دراین نوع

منکه عاشقتم اون شعر من کدو گوری گم شده.... هه هه هه

* پانوشت* ها از سرگذشت تولستوی بقلم توماس مان

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/  همین دیگر هیچ

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۲

غارتگران

مشگل من با آن خانوده اختلاف عقیده واختلاف فکری بود برای آنها بوی دود وادار تف کردن خلط آب دهان باین گوشه وآن گوشه یک امر طبیعی بشمار میرفت برای من همه چیز باید پاکیزه میبود بعلاوه همسرم را دوست داشتم ودراین امید بودم که به یک کوه تکیه داده ام درحالیکه او مشتی کاه بیشتر نبود او به دنبال مادر میگشت ومن به دنبال همسر مرتب دربین زنان فامیل دراز میکشید وآنها از کوچک وبزرگ اورا نوازش میکردند هم زیبا بود وهم جیبهایش پر ،  زود  چرا معطلیه این گاو پرشیر میتواند همه شما گرسنه هارا سیر کند یالا ، مشغول شوید او هم همه چیزرا درطبق اخلاص گذاشته وبه فامیل میداد وروزی علنا بمن گفت ، اول برادرم وهمسر وبچه هایش بعد تو بچه هایت !!!! من همه بچه هارا از خانه پدرم نیاورده بودم تکلیف روشن بود لباسهایم را خود میدوختم ملافه هایم را خودم میدوختم ولباسهای بچه هایم را نیز خودم تهیه کرده وبرایشان میدوختم اجازه بیرون رفتن نداشتم مبادا سر وگوشم باز شود همه روز درخانه بودم داشتم بکلی ویران میشدم صدای انقلاب بلند شده بود  وزم زمه  هایی بگوش میرسید برای من دیگر همه چیز یکسان بود دراین پناهگاه دوم خود نیز در اما ن نماند م  همه آنها به دنبالم آمدند یکی برای رحم خود دیگری برای تخمدان خود سوی برای ترمیم پای چوبیش وچهارمی برای پاسبانی از من وجاسوسی ،  درمحیط خانه با حساسیتی شدید با دیگران برخورد میکردم انسان تنها با مرض های جسمی نمییرد بیماری هایی نیز در روح رخنه میکنند که کم کم روح وسپس جسم را به نابودی میکشانند مغموم در گوشه صندلی مینشستم خودرا با میل وکاموا وبافتنی سرگرم میکردم بکلی از دنیای خارج دور بودم وخبر نداشتم که آن افعی بزرگ فراری در پشت خانه ام درمیان انبوه درختان درخانه ای پنهان با همسرش زندگی میکند ریشی گذاشته کلاهی وعینکی نامش را نیز عوض کرده بود ، این همان ژنرال پنبه بود که خوب شهرداری را خالی کرد با کمک پسر هایش هرچه توانست به خارج انتقال داد وهمه را صرف خرید خانه  های گوناگون بنام توله هایش نمودسپس میگفت :

من با آن رژیم کاری نداشتم ، من تنها کار میکردم ؟؟!! حرفی احمقانه تر ازاین در دنیا گفته نشده است ،

بهر روی آن گاورا خوب دوشیدند شیرش را بردند وتنها تفاله اش را بمن پس دادند ومن چند سالی آن تفاله را نگاه داشتم تا ار بیماری سیروس کبدی دراثر نوشیدن مشروبات فراوان به آن دنیا رفت ، بی هیچ حرفی وکلامی من مشغول فروش اتومبیل وفرش خانه وچند سکه بودم تا اورا از زمین بردارم ومقبره ی آبرومند برای او بسازم تنها بخاطر بچه هایم وخود وبچه ها درگرسنگی بانتظاربارش باران بمانیم پسرکم از چهارده سالگی ضمن درسخواندن کار هم میکرد وسپس مهندس شد دختر کوچکم از هیجده سالگی بی آنکه طعم جوانی را بچسد بکار حسابداری وسکرتری مشغول شد تا بتوانیم زنده بمانیم ودختر دیگرم با همسرش به امریکا رفت . بلی من نمیتوانستم برای همسرم مادر باشم من یک زن بودم واز این اداهای لوس وبیمعنی که بعضی از زنان درمقابل همسرانشان انجام میدادند حال تهوع بمن دست میداد ،دیگر خبر ندارم خانه بزرگم درتهران به دست چه کسانی افتاد وغارت شد هنوز از انقلاب خبری نبود که من رفته بودم بیاد دارم روزی بیمار درتختخواب افتاده بودم خواهر زاده هایش مانند دزدان به چپاوول گنجه ولباسهایم پرداختند وخود او ناظر بر اعمال آنها بود ، به آنها گفتم هنوز نمرده ام ، لباسهایم غارت شد ملافه وحوله وظروفی را که برای جهاز دختران خریده بودم همه به غارت رفت واقعا من از این قوم درحیرتم این طایفه همیشه گرسنه .............

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 16/9/013 میلادی / دیگر حوصله ادامه دادن را ندارم ، بهتر است درچاه متعف نرا بگذارم ورویش خاک بریزم تا بویش مرا بیمار نکند وبیاد " خان " هستم که کی وچگونه  از دنیا رفت ؟ روانش شاد.

 

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

کوچ

در آن زمان که _پوند- انگلیسی ده تومان نا قابل بود ودلار آمریکایی هفت تومان ، رفقا دسته دسته پولهارا درون چمدانهادمیگذاشتند وبسوی غرب میگریختند بوی بد ی به مشامشان رسیده بود درهمین احوال هوشنگ ابتهاج سایه شعری سرود بنام پرندگان مهاجر ، این مهاجرت  یا اجباری بود ویا اختیاری من بیخبر ازهمه این هیاهو ورفت وامدها درفکر راه فراری بودم که ازچنگ آن زنان مردان عهد عتیق که حالا لباسهای مارکدار میپوشیدند وبه هم فخر میفروختند ، زنان متشخصی ! که یک سقز درون دهانشان بود ودستهایشان کارت های بازی را زیر رو رو میکرد ، فرار کنم ، گم شده بودم میان آن مردم گم شده بودم هیچ چیز درآنهاحقیقت نداشت وبقول مولا " چو طفلی گم شد ستم من ، میان کوی وبازاری / که من این بازار واین کو را نمیدانم  ، نمیدانم/ به راستی نمیدانستم باید از کودکی  زیر نظر یک خانواده تاجر مسلک بزرگ میشدم تا بدانم هر تومان چند ریال میشود ؟ زندگی من پر بالا وپایین داشت وبرای این که از پا نیفتم به ادبیات وشعر وموسیقی پناه برده بودم درآن دنیا غرق شده واز دنیای خارج بیخبر بودم ، حال درمیان این مردم ناشناس داشتم از پای میافتادم واز آن همسر بلند قامت وزیبا دیگر خبری نبود بلکه مردی معتاد بمعنای واقعی مرده با پولهای باد آورده نمیدانست چگونه خودرا سر پا نگاه دارد در چشمانش دیگر نوری دیده نمیشد ، او روحا مرده بود ، همه جا حرف ( پول بود ) ولاشخوارنی که گرد اورا گرفته وتغذیه میکردند گرسنگانی که درهمه عمرشان تنها بفکر همان شکم وزیر آن بودند هضم آنها برایم سنگین بود دروغگویانی که هرچه دروغشان بزرگتر بود باورش آسانتر ، باز تنها شده بودم مانند پرنده ای بی پناه ، روزی وارد اطاق مادرم شدم دیدم کمرش خم شده ، پرسیدم چی شده ؟ گفت :

کمرم شکست دیگر نمیتوانم راست بایستم واقعا کمرم شکست بتو گفته بودم این مرد تنها درمیان لباسهایش انسان جلوه میکند او مشتی خاکستر بیش نیست لیاقتش همان بچه گربه ها میباشند او حتی لیاقت پدر شدن را نیز ندارد آری کمرم شکست ، بتو میگویم هرچه زودتر خود وبچه هایت را نجات بده ، از آن روز مادر دولا شد ودولا راه میرفت دیگر از آن صنوبر بلند قامت خبری نبود ، زنی فرسوده با کمری خم شده زیر بار متلک های این زنان ومردان گرسنه شهرستانی که مانند یک باد کنک توخالی تنها باد  داشتند.

سی وشش سال داشتم وداری چهار فرزند بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم دیگر پر دچار پریشانی شده بودم ناگهان مانند آلیس که درسرمین عجایب هویت ازدست داده خودرا به دست آود  بخود آمد فریاد کشید : من آلیسم ، آلیس ، منهم فریاد کشیدم من خودم هستم بدون شما ، نیروی خودرا از دست داده بودم او همسرم هرشب مانند یک تکه چوب لق لق کنان درحالیکه مانند یک آدم چلاق یک دست خودرا را زیر بغل گرفته تا بطری ودکایش نیفتد ودست دیگرش درهوا به دنبال  چیزی واهی میگشت ، بخانه میامد چشمان نیمه بسته میان ابروانش یک برجستگی وحشتناک وهمان مستر جکیل بود که حال شکل عوض کرده وبه دنبال بهانه میگشت ، بچه ها را به رختخواب میفرستادم وخودم را زیر لحاف پنهان میکردم درحالیکه میلرزیدم رکیک ترین حرفهایی را که ـا آنروز نشینده بودم برزبانش جاری میساخت ووسط اطاق خواب ادار میکرد ......

فرا رکردم بی هیچ توشه واندوخته ای خیال میکردم درهای بهشت به رویم باز خواهد شد به انگلستان که هنوز این چنین ویران وشبیه کشورهای جهان سوم نشده بود با چند چمدان وچهار بچه زیر باران شدید وارد شدم ......

امرور دختر کوچکترم دارد خاطرات آن روزهارا مینوسد دردها را باو گفتم جنبه های بدرا فر اموش کن وبه کودکیت بیاندیش  آن زمانیکه  سر عروسک خودرا از جای درآوردی چون شبیه عروسک خواهر بزرگت نبود وآن روزی که زن عموی مهربانت از پاساژ پلاسکو یک عروسک بادی پلاستیکی برایت خرید وتو با باقیچی ناخن های اورا بریدی ودرون خرابه انداختی تو هم با آن سن کم میدانستی که رها شدن ، جدا شدن ودر خط یک زنجیر قرار نگرفتن یعنی چه ؟ میدانستی تبعیض بین  بچه ها گذاشتن چه درد بزرگی است واین دردهنوز تا این سن با توست حال امروز به چشمان درشت او که مانند دوحفره کوچک پر اشک شده بودند مینگریستم وباو گفتم ادامه بده هرچه را که بیاد داری بنویس روزی همه آنها یکجا جمع میشوند و.چه بسا تاریخ یک ملتی را که بقول خودشان با انقلاب به قلب تاریکی ها کوبیدند مانند یک چراغ روشن در بالا ترین نقظه برجها سو سو بزند بنویس  دخترم ......بقیه دارد

متاسفانه تب اجازه نمیدهد بقیه را ادامه بدهم تا بعد/ ثریا ایرانمنش جمعه 13 سپتامبر /

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

جهنمی

درب آخر که زدم یک درب شکسته بود !

( الیزابت تایلور ایرانی ) !!!!!!!!

دیگر میل ندارم وارد جزییات کار وآشنایی وسپس ازدواج با همسر دوم ، بشوم میان بر میزنم درآن محیطی که کار میکردم قانون جنگل حکم فرما بود ، یا بخور ویا خورده میشوی ، من اهل آن خوراکها نبودم اما میل هم نداشتم خورده شوم ، همینقدر درحالت دفاعی بایستم کلی کارکرده ام .

مطابق قانون ابدی وازلی !! نخست وزیر عوض شد ومدیر عامل ما هم عوض شد ومردی از اقلیتهای بهایی درراس کار قرار گرفت وطبیعی است که همکیشان خودرا مصدر کار میکند ، آن مرد قدر کوتاه ویی دفتر مخصوص که همیشه کرواتهای شیک میزد وبوی خوشی میداد با همه سواد ومعلوماتش به |بوفه | تبعید شد منهم حکم معاونت دفتر را گرفتم اما درعمل خادم مخصوص خانم رییس جدید دفتر بودم بنا براین با یک اعتراض شدید تقاضا کردم قسمت مرا عوض کنند وبه رییس کار گزینی که همیشه یک کارت عضویت |ساواک |را در جیب داشت گفتم : برای من مهم نیست که دراین سوپر مارکت رییس باشم ویا درانبار روی اجناس اتیک وقیمت بگذارم اما دیگر حاضر نیستم خادم مخصوص وندیمه خانم رییس باشم واو مرا به قسمت معاملات دولتی مانند یک تکه گوشت جلوی دهان رفیقش جناب عالیمقام معاونت بازرگانی تبعید کرد عدو شود سبب خیر اگر ...........

همکاران زن بمن- الیزابت تایلور- ایران لقب داده بودند !؟ آنهم آن الیزابتی  که همسر دیگرانرا میرباید ، آوف ، مردانی که درآنجا کار میکردند ابدا از دید من مردان جالبی نبودند همان بهتر که محکم به همسرانشان بچسبند من راه خودم را میروم واو آن مرد بلند قد وهمیشه مست آن پسر بچه شهرستانی وآن مقام بزرگ معاونت وریاست کمیسیون خرید  ! بدجوری مرا دنبال میکرد ، مرا به شام دعوت میکرد نمیرفتم ، با نایت کلاب دعوت میکرد نیمرفتم برایم سیگارهدیه میاورد وفندک طلا روی میزم میگذاشت ،  روزی بمن گفت :

شنیده ام مرتب از صفحه فروشی روبرو صفحه میخری  بعد ازاین به قسمت صفحه فروشگاه برو وهرچه میل داری بردار وبگو صورتحساب را برایم من بفرستند ، آه ..چه ظریف ونکته سنج ، ازکجا میدانستی من عاشق موسیقی هستم ؟ برایم یک سنجاق سینه طلا سفارش داد که روی آن پنج خط حامل بود ونت ها همه الماس ویاقوت وزمرد بودند ، چه کسی دربرابر این نکات حساس بی تفاووت میماند؟ همسرش را روانه یک بیمارستان روانی دراتریش کرده بود حال به دنبال یک نسخه جوان ، یک اسب ماده وپاکیره میگشت تا میراث خطرناک خودرا حفظ کند این میراث از اعتیاد به الکل وتریاک شروع شده تا مرز دستبرد های کلان ورشوه گیری ادامه داشت حال هیچکس مانند من نمیتوانست اورا تحمل کند غرور ساختگی وجاذبه ای که نمیدانم درکجای وجود او دیدم دیگر پر خسته بودم بسوی روشنایی میرفتم ؟ یک تکیه گاه درعین حال بی میل نبودم که به سایر همکاران درسی بدهم بنا براین پیشنهاد ازدواج اورا پذیرفتم درحالیکه هنوز زن قبلی خودرا طلاق نگفته بود ، پای درون آتشی گذاشتم که تا امروز هنوز تاولهای آن روی سینه ام دیده میشود ، آن روح مرده میخواست زندگی را درمن بیابد .

" حان " از شنیدن خبر ازدواج من بد جوری دچار جنون شد وروزی در غیاب من بخانه رفته وبا چاقو همه لباسها وملافه ها وکیف وکفشهای مرا تکه تکه کرده بود ، حال من مانده بودم وهمان دست لباس تنم ، آه ...که این مردان وحشی هنگامیکه لگامشان پاره میشود دیگر خدا هم جلو دارشان نیست .

زمانیکه بخانه برگشتم اورا رنگ پریده روی مبل دیدم درحالیکه مانند یک بچه یتیم اشک میریخت ومشتی تکه پاره های پرده وملافه ولباس وسایر لوازم زندگیم مانند رشته های ماکارونی ریش ریش جلوی چشمانم خودنمایی میکرد .

روی صندلی نشستم چیزی برای گفتن نداشتم تنها حرفی که زدم ونمیدانم چرا ناگهان این حرف ازدهانم بیرون پرید ؟ باو گفتم :

تو خود صاحب دودختر هستی وحال فکر کن مردی با آنها این عمل را انجام داده است ، تو همین چاقورا درشکم آن مرد فرو میبردی ، من تنهایم مردی نیست که ازمن حمایت کند ، حتی تمایلی نداشتم که گریه کنم برایم همه چیز بی تفاوت بود ، او بسویم آمد وسرش را روی زانوان من گذاشت ومانند یک بچه حطار کاراشک میریخت ،  آه مرا ببخش ، بهترین هارا برایت میخرم وووووو

دیگر برای همه چیز دیر بود مرغ از قفس میپرید.......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشنبه / 12/9/013 میلادی/

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۲

مالکان

.......و. درمن هوسی است که مرا به عشق میخواند واین خود زبان عشق است   | فردیریک نیچه | از کتاب اشعار " چنین گفت زرتشت /

-----------------------------------------------------------

نیمه شب است از دردگلو بیدار شدم خشکی دهان ودرد ، همه جا سکوت خکمفرماست به گذشته وبه آنچه که تا به امروز نوشته ام میاندیشم با خود رو راست بودم وهنگامی که انسان با خودش یگانه باشد لزومی نمیبیند به دیگران دروغ بگوید آنچه گذ شته با کمی _ سانسور- همه را به روی کاغذ آورده ام وهنگامیکه به بررسی آنچه که رفته مینگرم میبینم تنها نقطه روشن زندگی من همان به دنیا آمدم پسرم بود وهمان عشقی که به " خان " داشتم ، حال گاهی به عکس پسرش که آنرا در " گوگل " یافته ام مینگرم  درست کپیه اوشده است واز درون فریاد میکشم ، برگرد ، برگرد  ، سخت بتو احتیاج دارم ......اما سالهاست که او روی درنقاب خاک کشیده است ودیگر صدای مرا نمیشنود-------

نیمه شب است هیچ صدایی بگوش نمیرسد / همه جان من یک چشمه جوشان است / نیمه شب است دیگر ناله هیچ عاشقی بگوش نمیرسد . همه چیز در بازار یافت میشود ، عشق را هم میفروشند / به قیمت بسیار ارزانی . تنها جان من است  که همه رگ وپی آن نوای عشق سرداده / دروجودم چیزی نیست که مرا تسکین بدهد/  ( دراندرون من خسته دل ندانم چیست / که من خموشم او درفغان ودرغوغا ست )

آری درمن چیزی است آتشی است که مرا به عشق میخواند

وآن خود عشق است / درون روشناییم / وای اگر درتاریکی بسر میبردم/

وچون در روشنایی روز هستم  به همین دلیل تنها مانده ام/فقیرم چون دستم همیشه بخشنده بوده است/ همیشه به چشمان ودستهای آرزومندی  نگریسته ام وهر چه را که لازم بوده بخشیده ام/ وفریاد میکشم ای بیچارگانی که لذت بخشش ر ا نمی فهمید  ، شما مردگانی بیش نیستید/  غروب زندگیم فرا رسیده اما اشتهای من هنوز باز است ....... وچنین گفت زرتشت .نیکی . اندیشه وبخشش /.

تاریخ زندگی ما دونفر سرگذشت جالبی داشت عشقی سوزان که به دست دوزن سیری ناپذیر ویران شد / سپس به سالن های بزرگی خزدیدم که دران همه گونه حیواناتی را بچشم دیدم حیواناتی که همه سر درآخور داشتند وآنچه را که دیگر نمیتوانستند بخورند درون کیسه پالانهایشان که از قبل جاسازی شده بود پر میکردند ومن درهمان حال درآتش پشیمانی وحسرت میسوختم ، همه راهها به رویم بسته بود.

نیمه شب است خواب ازچشمانم گریخته تنها به همان نقطه روشن میاندیشم که چه زود خاموش شد به دست خودم آن روزنه آن پنجره باز بسته شد دیگر هوا نبود هرچه بود کثافت بود وریا ودروغ.........بقیه دارد.

ثریا ایرانمنش/ اسپانیا/ چهار شنبه 11/9/013 میلادی