دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۲

سگ

داستان سگهای فامیل من !

گاهی بهتراست درمیان خاطرات تلخ گذشته نظری هم به حال امروز بکنیم ،

بمن میگفت : تو همیشه عاشق پیشه ای ؟ من به پول بیشتر احترام میگذارم ، گفتم کمک کن ، تا منهم مانند تو شیفته این سکه ها بشوم ، آن عاشق پیشگی را که تو درلفافه کثیفی پیچیده وبه نمایش میگذاری ، عشق به انسانها واقعی وحیوانات است .

فرزندان من هرکدام یک یا  چند سگ درخانه ومحل کارشان نگهداری میکنند  که عضو فامیلی آنها محسوب میشود سگی که درخانه دختر بزرگم هست گویی قرنها مرا میشناسد با آنکه خیلی کم به آنجا میروم اما هنگامیکه بوی مرا ازپشت درب خانه احساس  میکند تا آسمان وتا سقف خانه بالامیرود باید چند نفر اورا بگیرند تا من وارد شوم وهنگامیکه وارد خانه میشوم مانند یک بچه لوس خودش را به آغوش من میاندازد وساعتها ازکنار من دورتر نمیرود روی پاههای من میخوابد مبادا بیخبر اورا ترک کنم.

سگی که درخانه پسرم زندگی میکند تقریبا پیر شده وهرگاه به آنجا میروم مانند یک خدمتکار پیر از آنهاییکه همیشه درته خانه هستند خودش را به جلو میکشد ونفس نفس زنان سرش را روی زانوان من میگذارد ، با آنکه حساسیت شدید دارم باز اورا درآ؛وش میفشارم وگونه هایش را میبوسم .

سگ سوم واقعا یک عجوزه است با آنکه تنها شانزده ماه دارد اما همسان یک خرس بزرگ وقوی است ، گاهی من با احتیاط باو نزدیک میشوم چشمان وصورت او زیر ابروان پرپشت وبینی ودهان فراخش گم شده اند . هفته پیش اتفاق جالبی افتاد ، یک سگ ماده کوچک ولاغر که فرط گرسنگی رمق راه رفتن نداشت وارد محوطه کاراژ دخترم شد ، سگ بزرگ که نامش| فلوخا| میباشد  کمی خودش را باو نزدیک کرد وهردو پوزه های هم را بوییدند وبا هم براه افتادند ، هردو ماده هستند یکی سگ گارد ودیگری سگ شکاری  ، موقع ناهار| فلوخا| بود دخترم ناهارش درظرف مخصوص ریخت وجلوی او گذاشت سگ میهمان هم جلو آمد تا از غذای او بخورد نهیب وحشتناک آنتون بلند شد که : نه! این غذا متعلق بتو نیست برو بیرون ، سگ به آهستگی از درب دفتر بیرون رفت ، |فلوخا| نگاهی خشمگینانه به اربابش انداخت وسپس میان غذای خود بهترین وبزرگترین استخوان را پیدا کرد وبه نزد سگ میهمانش برد وهمانجا نشست تا او غذایش را بخورد ، درس بزرگی بما آدمها !!! داد درنتیجه آنتوان مجبور شد برای سگ میهمان هم ظرفی جداگانه وغذای  جداگانه تهیه ببیند ، آه .... خداوندا ، آنهاییکه میگویند سگ پلید ونجس است آیا ازآن آدمی که قلبی را میشکافد وجگر کشته را خام خام میخرود ، پلیدتر است ؟ من درمعاشرتهایم هیچگاه لحنی تلخ بکار نمیبرم  همیشه بسیار دوستانه رفتار میکنم اگرگاهی کسی بگوید زندگی تلخ است باو میگویم مردم این دنیا از قرنها پیش با مزاحمت ها وگفته های تلخ زندگی را برهمه دشوار ساختند امروز کافی است آن مزاحمت های دیرین دور ریخته شود وما درس انسانیت را ازهمان سگهای پلید ونجس یاد بگیریم ،

درحال حاضر دو رفیق بی آنکه باهم از یک نژاد ویک ر یشه باشند روزهارا بخوشی میگذرانند و.....ما؟ فکر نکنم هیچگاه به پای آنها برسیم هنوز خیلی راه مانده تا درس محبت ووفاداری وانسانیت را از این حیوان باهوش ویا یک اسب نجیب فرا بگیریم  روزیکه بقول مادر مرحومم بشر از اسب جد ا شد خوی حیوانی را بخود گرفت. درحال حاضر دل بسودا ها داه ایم وبه کلمات نامفهوم وبی معنای انسانهایی گوش میکنم که از طرف خداوند حرفی را که خود میل دارند بر زبان بیاورند از قول او میگویند.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ دوشنبه 2013/7/29 میلادی .

غم نامه

بیخود ومجنون دل من ، شیشه پرخون دل من / طائف گردن دل من ، فوق ثریا ، دل من /..............

با روحی خسته وپیکری خسته تر به ادامه خاطرات میپردازم ، خاطراتی که رنج دوباره برایم به ارمغان خواهند آورد مهم این است که هرچه هست حقیقت است وتحریف درآن نشده مانند فیلم ( رضاه شاه در تلویزیون اختصاصی ! من وتو ؟ ....آنچه را که باید بگویند نگفتند وآنچه را که نمیدانستند سرهم کردند وفرستادند روی آنتن .

بیچاره رضاه شا کبیر تنها گناهش این بود که پشتوانه فامیلی آنچنانی نداشت نه الدوله بود ونه السلطنه ونه میانه خوبی با ملاهای زمانه داشت بنا براین هرچه لجن وخاک است که لیاقت حکومتهای امروزی را دارد بر یاد او میپاشند وفراموش کرده اند که مادران وپدران واجداد آنها درچه لجن زاری میزیستند ودرچه کثافتی خودرا پاک وطاهر میکردند سوزاک ، سیفلیس، تراخم ، کچلی ، بیماری تب زرد ، مالاریا ، همه اینهاا درآن زمان در سر زمین پربرکت ایران وجود داشت  مردان وزنان اکثرا تریاکی آنهم با دستمایه ارباب بزرگ استعمار ، هنوز تا هنوز است نام اغتشاشی را که امریکا برپا کرد _ کودتا_ مینامند چرا که مصدق السلطنه کلی ایادی وفامیل ودوست وآشنا داشت ودارد که همه طرفدار آن ( فامیل بزرگند ) درحایکه رضا شاه یکه وتنها بود .امروز کاری به عمل کردا ونداریم اما تنها میدانیم که .....خلایق هرچه لایق ، حال مشتی گرسنه وگدای دیروز وسیمتری نشین سوزاکی با موبایلهای طلای وآی پاد وآی پد واتومبیلها گرانقیمت سر بندهارا  از پارچه وطنی تبدیل به پارچه های مزونی ساخت فرنگ کرده اند که برای همین قشر جامعه این مدسازان وتولیدگندگان بوجود آمده اند ، حال بجای سربند سیاه سکه دوزی شده چارقد هرمس میپوشند اما درون سرها ومغزها همه خالی ویا روی به پشت سرو برگشت به عقب دارند ، میترسند یک گام جلو بردارند مبادا سفره شان خالی شود ، قحبه های دیروزی، امروز پیر شده سجاده خودرا روی میز پهن میکنند واین سجاده همیشه همچنان باز است اما درعوض هرماه پولی به حساب آنها ریخته میشود درخارج خانه دارند ، شرکت میزنند ، هرویین میفروشند ، دلال محبت هستند وجالب آنکه همه هم یا دختر وزیر سابق یا پسر وکیل سابق ویا برادرزاده سپهبد سابق بوده اند !! همه آنها کنتسهای نیمتاج گم کرده اند ومردانشان همه تاج را  درایران جا گذاشته اند؟! محال است کسی پیدا شود وراستش را بگوید حال فک وفامیل آنها درایران دربهترین خانه های تصرف شده دربالای شهر مینشیند وآنها یک پا اینجا ویک سرآنجا غلام دست بسینه وهمیشه درخدمت ایستاده اند و... در آینده میشوند ، هزارفامیل ؟!! .

از ما گذشت وای بحال نورسیدگانی که باید دریک سرزمین بی آب وعلف دریک صحرای داغ مانند عربستان زندگی کنند ودلخوش باشند که برکات آسمانی همیشه شامل حال آنهاست  نهایت آنکه زنانمان مانند زنان پاکستانی یا افغانی لباس مپوشند ( از نوع مارکدار ! ) ومردان نیز با همان ردا وسربند که درزیر آن هزاران مکر وریا خوابیده است .

..............

ادامه خاطرات !

پس از رسیدن به رم اولین کارم این بود که به حمید بگویم برایم یک بلیط به مقصد ایران تهیه نماید بی چون وچرا وبی آنکه بخواهد به دوست عزیزش حساب پس بدهد هر چه زودتر بهتر ، حمید برایم بلیط را خرید ومن آنچه لیره ایتالیا درون کیفم داشت باو دادم وبه هنگام بستن چمدانم ، پیراهن ابریشمی که برای شب افتاح فیلم خریده بودم به کلارا دادم وخود با دست خالی با آلیتالیا به ایران برگشتم .

در فرودگاه همه چیز به نظرم غیر طبیعی میامد ، کارمندان گمرک اکثرا بی ادب مامورین با خشونت رفتار میکردند همه چیز بهم ر یخته وبی نظم  هیچ شباهتی به آن فرودگاه زیبای رم نداشت که همه جا بوی تمیزی وپاکیزگی میداد اما اینسوی مرز گویی وارد یک فاضل آب شده ام .

با تاکسی خودم را بخانه رساندم ، خانه که چه عرض کنم همان سوراخی که همسرم برایم اجاره کرده بود ، گویا خودش نیز چند بار آ بآنجا سرزده وخبری ازمن نداشت ، نامه ای از مادرم داشتم که حال مرا پرسیده بود! چه عجب یاد ما کرده ای ؟ خسته بودم ، تنها بودم ، وسخت گرسنه ، بهتر بود اول بخوابم  بخواب رفتم ، خوب چیز خوبی است گاهی انسان احتیاج دارد ،  که از این دنیای دون خارج شود ، به هنگام غروب بیدار شدم واولین سئوالم این بود :

چرا بمن دروغ گفت ؟ مقصود او از این دروغ چه بود بهر روی روزی پرده ها بالا میرفتند چرا اول بمن نگفت که همسر وبچه دارد ؟ چرا مردان اینهمه نا مردند وتنها به سخنان وگفته های مردان دیروز میاندیشند که : زنها عقلشان ناقص است ، چرا نگوییم نامرد مردان حتی شعور بالایی هم ندارند هرچه را که فرا گرفته اند از روی کتابها بوده است ، نمیدانم شاید هم حکمتی است دراین بیخبری ها ....

بقیه دارد ........ثریا / اسپانیا/ دوشنبه 29 ژولای دوهزارو سیزده میلادی / ساعت ؟ 5/25 دقیقه صبح !

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

صفحه46

برگشت .

از ایالت| ونتو| سرازیر شدیم |ونیز| را پشت سر گذاشتیم ، شاید اگر بار دار نبودم وویار نداشتم میتوانستیم همه  آن استانرا ببینیم و از زیباییهای طبیعت آن سر زمین استفاده ببریم اما من میل به برگشت داشتم ، نه رم ، بلکه ایران ، پاستوپورتم نزد خودم بود تنها بلیط دست خان ودرکیف او جای داشت مهم نیست به حمید میگویم یک بلیط برایم به مقصد ایران بخرد، چیزی دروجودم نا آرام بود احساس بدی داشتم ، گویی اتفاق شومی درراه بود . حس ششم داشت جنجال به پا میکرد ، باید برگردم ،چشمانم را رویهم گذاشته ودر آخرین نقطه صندلی عقب اتومبیل خودم را مچاله کرده بودم ، اشگ چشمانمرا میسوزاند ، شهر هارا پشت سر میگذاشتیم وگاهی درجایی میایستادیم تا غذایی بخوریم ویا شبی را بگذرانیم .

در وسط راه از حمید پرسیدم که میل دارم سئوالی از تو بکنم ، چه چیزی را خان از من پنهان نگاه داشته است ؟ راستش را بگو والا از اتومبیل پیاده میشوم وخودمرا ازیکی از این دره ها  پایین میاندازم ،

در نزدیکی یکی از شهر ها که بیشتر به یک ده بزرگ میمانست با درختان تنومند گل کاغذی وگلهای یاس وانبوه شمعدانیهای ، حمید اتومبیل را نگاه داشت  تا غذا بخوریم  سپس رو بمن کردو گفت : باید یک حقیقتی را بتو بگویم ، خان همین چند هفته پیش همسرش را طلاق داد  وآنهم سه طلاقه حال میرود تا خبر را به دختر وپسرش بدهد ، دختر کوچکش هنوز نزد مادرش بسر میبرد ،

گفتم او هنگامیکه با من آشنا شد درهمان شب اول بمن گفت که از همسرش جدا شده است ، حمید گفت :

نه ، دروغ گفته بود ، همسرش زنی مومن وچادری است  او میل دارد یک زن مدرن بگیرد تا پا بپای او درهمه محافل برود بنا براین با توافق یکدیگر از هم جدا شدند .

گفتم برایم منهم نیست ، من  نه خیال دارم درخانه بزرگ او زندگی کنم ونه خیال دارم صاحب اموال اوشوم من خودم کار میکنم وقبل از هرچیز باید تکلیفم با بچه روشن شود من آزادیم را به دست آورده ام آزادی قلبم را نیز ، حال میل دارم این قلبم را دراختیار موجودی بگذارم که درون من جای دارد ، دز زندگی زناشویی هیچگاه نباید دروغی وارد حریم زوج بشود  عظمت زناشویی تنها دریک عشق نیست وفاداری نیز لازم است ازهمین حالا معلوم است که او تا آخر عمر بمن دروغ خواهد گفت ، دردلم غوغای بپاشده بود  اولین ضربه  آنهم باین بزرگی ؟ نه هرگز ترا نخواهم بخشید، وارد یک رستوران محلی ایتالیایی شدیم با رومیزی های چهار خانه آبی وسفید چند میز وصندلی چوبی  ، هوای داخل خنک وبه سقف صدها بطر شراب درسبد آویزان بود فلفل قرمز نخ کشیده وانواع پنیرها که روی طبقه چوی به صف قرار داشت ونانهای خوشبوی محلی هر آدم بیماری مانند مرا به اشتها وا میداشت . دران روزها در کشور ما " ماکارونی " تازه وارد شده بود وخانمهای خانه یا آشپرها ماکارونی را مانند برنج صاف کرده وسس آنرا لابلای آن میدادند وآنرا با دمکنی دم میکردند ، چیز هجوی بود !!! اما اینجا یک قدح بزرگ ماکارونی به همراه یک کاسه بزرگ سس گوشت ومقدار زیادی پنیر وسالاد وزیتون های بزرگ روی میز چیده شد ، من مقداری ماکارونی را دورن بشقابم کشیدم ومقداری سس روی آن ریختم قاشق را برداشتم تا از ماکارونی بخورم ، همه لیز میخوردند ودوباره به درون بشقاب سرازیر  میشدند اینبار از چنگال کمک گرفتم ، نه فایده نداشت صاحب رستوران یک زن چاق وگنده سرخ وسفید با پیشبند مخصوص داشت مرا تماشا میکرد سپس با اشاره انگشتانش بمن حالی کرد که قیچی لازم داری ؟ منهم باسر گفتم آری ! سپس او رفت وبرگشت یک قیچی آهنی بزرگ باغبانی را برایم آورد ....شلیک خنده از همه آنهاییکه نشسته بودند بلند شد ، دیگر به راستی اشکهایم سرازیر شدند ، آن زن به حمید گفت باو حالی کن که این یک شوخی است وسپس قاشق را به دست چپ گرفته وبا چنگال ماکارونی را پیچاند وبمن گفت دهانت را بازکن ، اما بی فایده بود بشقاب رابسویی پرتاب کردم واز درب رستوران بیرون آمدم .

حمید وکلارا به دنبالم آمدند وبا مهربانی مرا دوباره به رستوران برگرداند یک اسکالپ بزرگ سفارش دادند با سبزیجات وپوره سیب زمینی ، اما من تنها کمی نان خوردم وکمی آب نوشیدم ، دیگر درنگ جایز نبود باید برمیگشتم.

حالم هر روز وهر ساعت بدتر میشد میل نه به غذا داشتم ونه آشامیدنی تنها آرزو دا شتم که بخوابم وتا شهر قدیمی رم ! من خواب بودم ؟! ...ادامه دارد

ثریا ایرانمنش/ 26 ژولای 2013 میلادی / اسپانیا/

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۲

ص45

آغاز یک تراژدی

..... این سفر خارج چندان  بدون برنامه نبود ، شبها که خان به همراه حمید وکلارا روی تراس خانه ویلایی  بسیار زیبایشان مینشستند وگرم گفتگو بودندمن دراطاقی دراز میکشیدم گاهی صدای خان را می شنیدم که میگفت :

آهسته حرف بزن ممکن است که او بشنود ، بشنوم ؟ چه چیزی را بشنوم ؟ چه رازی دراین بین  پنهان است ؟ برایم مهم نیست درحال حاضر خواب بهترین چیزی است که من به آن احتیاج دارم ، نه گردشهای شبانه ، نه تماشای فیلمهاییکه زبانشانرا نمی دانستم ونه بوتیکهای شیک وفروشگهای بزرگ هیچکدام مرا ا سیر نیمکرد ، تاروزکه خان عازم لندن شد ومن را درخانه حمید وکلارا گذاشت ، او برای یکهفته بدیدار دخترش میرفت ، واز صمیم قلب باید بنویسم که حمید وهمسرش نهایت مهربانی ومحبت را درباره من انجام میدادند کلارا هرصبح برایم صبحانه آماده میکرد وسپس حمید میامد ومیگفت : تنبل خانم خواب بس است برای خوابیدن فرصت داری بلند شو ترا ببرم شهر را تماشا کن ، بستنی های اینجا درتمام دنیا معروف است ! اوف ، حالم بهم میخورد ، به ناچار بلند  میشدم وبا اتومبیل حمید سر تاسر شهر رم را زیر پا میگذاشتیم بی آنکه چیزی برای من عوض شود تنها یک کلمه درمغزم صدا میکرد " هیس ممکن است او بشنود " ومن باید این راز را کشف کنم ، به واتیکان مقر زندگی پاپ رهبر کاتولیکها رفتیم ومن از موزه آنجا یک انگشتری کوچک که عکس حضرت مریم درحایکه عیسی را دربغل د اشت خریدم وبه انگشت کوچکم کردم بامید آنکه بچه من بسلامت پای به عرصه وجود بگذارد ویک سری قاشق وچنگال کوچک نقره که روی دسته آن میناکاری شده بود( هنوز آنهارا بیادگار نگاه داشته ام ، با آنکه همه چیزم را ازدست دادم اما  یادگار آن دوران درون جعبه من پنهان است ) .

به ونیر سفر کردیم > اوف ، چقدر از این شهر درون آب واز این کانال بیزار بودم ، نفس تنگی شدید داشتم بوی نم وکپک دیوارها وساختمانهای چند صد ساله داشت حال مرا بهم میزد !!! شاید برای عده ای غیر قابل تصور باشد که من از شهر ونیر بیزار شدم شب دریک هتل نسبتا شیک کنار کانال اقامت کردیم ملافه ها حتی بوی نم میدادند وتلاپ تلاپ آب ورفت وآمدئ قایقرانان برایم غیز قابل تحمل بود ، التماس میکردم که برگردیم ، حمید گفت :

از سر زمینهای دور مردم هزاران کیلومتر میایند پولهای هنگفتی خرح میکنند تا این شهر زیبارا ببیند وتو درمیان این شهر حالت گرفته شده ؟

گفتم من نه آرشیتک هستم ونه عتیقه شناس من فرزند کویرم مادرم نیز خورشید است اینجا دراین هوای مه آلود وانتهای کانال که مرا بیاد کانال مرگ میاندازد وخدا میداند چه خونهایی درون این کانال ریخته شده وچند هزار لاشه درونش فرو رفته اند  مرا بیاد یک گورستان متروک قدیمی میاندازد، روزی سوار یک گوندولا شدیم تا درکانال گردش کنیم از روبروی ما یک گوندولا با یک جنازه که روی آن مخمل سیاه ریشه دار پوشانده بودند رد شد چشمانم را بستم وجیغ کشیدم ، درآنسوی آب عروسی داشت از قایق پیاده میشد ، دیگر تحمل نداشتم تنها یکشب در زیر نور زد وکمرنگ چراغهای میدان سنت مارکو ودرمیان سیل کبوتران وفضله هایشان ، یک شام نکبتی خوردیم وفردا صبح زود راهی شهر رم شدیم ......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/7/25 ژولای /

 

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

ص.44

سفر ایتالیا .

تو هر بدی که میکنی ، مپندار که ایزد ببخشد وگردون رها کند

دینی است کرده های تو بردوش روزگار هروقت خوش ببیند أآنرا ادا کند/ بانو پروین اعتصامی .

--------------------

زندگی زناشویی بمنزله تاکستانی است که زن ومرد هردو باید درآن سهم داشته بانشد وهرکدام سهم خودرا  بطور مساوی از این تاکستان برداشت کنند ، متاسفانه در سر زمین ما وسایر کشورهایی نظیر کشور ما این سهم بیشتر به مرد میرسد واین مرد است که قوانین را مینویسد وحکم میکند . شما چگونه میتوانید نام آزدای را زنا کاری بنامید ؟  برای من این آزادی زندگی است میل ندارم در سر چهاراه مشکوک زندگی زناشویی بایستم ودران خود م را به نمایش یگذارم روزی که دل به کسی بدهم بطور یقین از اولی جدا شده ام .

حال دراین بداحوالی وبقول عوام ویار بد داشتم خفه میشدم ، خان تصمیم گرفت مرا باخودش به اروپا ببرد ، او میخواست اول به ایتالیا وسپس به انگلستان برای دیدن دخترش باین سفر برود چند عکس انداختم ویک دفترچه بنام پاسپورت ، بی هیچ اجازه نامه ای وهیچ گیر وبندی راهی دیار فرنگ شدیم اولین بار بود که من به خارج سفر میکردم دران زمان " ویتوریودسیکا فیلمی را ساخته بود با شرکت سوفیا لورن بنام : چیوچیارا " واو میل داشت این فیلمرا ببیند در چینه چیتای ایتالیا دوستانی داشت که به کمک آنها توانست پسرش را به مدرسه کارگردانی بفرستد ، حال شدید تهوع وترس مرا داشت از پای میانداخت ، سر انجام رسیدیم ویکی از دوستان خوب او با همسر ایتالیایش که هیچگاه نه نام ونه مهربانی آنهارا فراموش نخواهم کرد به پیشواز ما آمده بودند وبا اتومبیل  مارا بخانه خود بردند ، من با رسیدن به أنجا بی آنکه با کسی حرفی بزنم یکراست به تختخواب رفتم وخوابیدم ! نزدیکیهای غروب بود که دیدم چراغ اطاق روشن شد وحمید وهمسرش وبا خان مرا تماشا میکنند .......

فردای آن روز برای تماشای شهر رم وشهر  سینمایی چینه چیتا با اتومبیل حمید عازم بیرون رفتن شدیم ، هنوز آثار حاملگی درظاهرمن چندان دیده نمیشد اما حال تهوع وسرگیجه بدجوری مرا دچار مخمصه میکرد ومجبور بودم دربعضی از راهها بایستیم تا من چیزی بنوشم . شبی را به تماشای فیلم نشستیم که بطور خصوصی انرا نمایش میدادند من چیزی نمی فهمیدم نه از زبان ایتالیای سر رشته داشتم ونه از آن فیلم دردناک خوشم آمد نیمه کاره از سینما بیرون آمدم ، قرار بود چند روز بعد فیلم را بطور رسمی با حضور بسیاری از هنرپیشگان معروف به نمایش بگذارند  ...آه ، من نخواهم رفت ، اول که لباس ندارم  بعد هم ....نه ، بد نیست هنرپیشگان معروف را مانند جینا لولو بریجیدا وسیلوانا مانگانو که آنهمه اورا دوست داشتم از نزدیک ببینم ، بنا براین باید درصدد تهیه یک لباس مناسب باشم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش/ چهار شنبه 2013/7/24 ژولای / اسپانیا/

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۲

ص.43

بچه

قبل از هر چیز باید درباره آن خانواده ایکه دوست مشترک ما بودند توضیحاتی بدهم ، دوست ویار نازنین من که از این پس اورا ( خان) خواهم نامید اهل قمار وبازی ورق بود و از این طریق با این خانواده دوست شده بود مرد خانواده که نامش کازیمیر بود از لهستانیهایی  که دردروان رضا شاه به همراه چند مهندس دیگر برای براه انداختن کارخانه نساجی ( مازندران) به ایران آمده بودند وعده ای ازآنها همانجا مانده وتشکیل خانواده داده ودیگر خیال برگشت به سرزمینشان را نداشتند عده ای از لهستانیها هم درزمان جنگ بایران پناهنده شده وبه کسب وکار مشغول بودند  یا خیاطی یا رستوران داری ویابافتنی واز این قبیل رشته ها ، کازیمیر صاحب کلوپ لهستانیها نیز بود همسرش در اصل اهل تبریز بود که قبلا شوهرش کارمند همان کارخانه نساجی بود که کم کم مهندس کازیمیر عاشق او شد وطلاقش را گرفت باهم ازدواج کردند وصاحب دوفرزند پسر بودند ، برادر کازیمیر که نامش تدی بود با خدمتکارش عروسی کرد ! ویک دختر هم از پرورشگاه به فرزندی قبول کردند وچند مهندس دیگر هم در زندگی تنهایشان وبی زبانی بناچار با خدمتکارانشان ازدواج کرده وفرزندان آنهارا نیر به فرزندی پذیرفتند !؟ کازیمیر بسیار مهربان ، مودب وبا گذشت بود برعکس خانم که سعی داشت بکلی هویت آذری وایرانی بودن خودرا فراموش کرده یکپارچه فرنگی شود ، موهایش را بور کرده بود وموقع حرف زدن سعی داشت با لهجه حرف بزند واگر کسی اورا نمیشناخت خیال میکرد که واقعا یک زن خارجی است وهمه دوستان انهارا نیز لهستانیان مهاجر تشکیل میدادند این خانم تفاوت سنی زیادی با همسرش داشت ودلباخته خان نیز بود برای همین هم آن روز با لحنی پرخاجویانه بمن گفت که اشتباه کرده ام واشتباه میکنم ، شاید تکرار زندگی خودرا دوباره میدید  روابط ما به سادگی میگذشت هیچ کنجکاوی در زندگی یکدیگر نمیکردیم  کار ورفت آمد من تنها منحصر به همین خانوده میشد ، البته ناگهان دراطر افم زنانی پیداشدند که مانند زنبور درو سر من وخان میچرخیدند زنان فروشنده ای که با ناز وعشوه وچشمان خمار ولبخندهای مصنوعی  درکنار او عشوه میفروختند، خودفروشانی که حال زیر سایه یک شوهر همه گناهانشان پاک شده بود ، خوشبختانه او کمتر باین زنان اهمیت میداد عشق او اول فرزندانش سپس من واخر ورقهای بازی بودند ، خانم کازیمیر برای آنکه حوصله اش سر نرود درخانه نیز بساط قماررا براه انداخت شاید هم برای آنکه بیشتر خان را درکنارش داشته باشد  ، مانند مردذان سیگار میکشید  وودکا مینوشید وپوکر بازی میکردصدایش نیز کلفت ومردانه بود وگاهی خودش را بجای مردان در مکالمه های تلفنی جا میزد ؟

آنروز صبح زود خودرا بخانه کازیمیر رساندم وبه خانم گفتم که حالم بد است گفت باید به دکتر سری بزنی ، باتفاق به مطب دکتر زنانه همیشگی رفتیم ومعلوم شد که سه ماهه ونیم حامله هستم .

عید نزدیک میشد ، باید کاری میکردم به محل کار همسر سابقم که اکنون درفروشگاه بزرگ شهر مشغول تزیین ویترینها بود رفتم وماجرا  باو گفتم درعین حال اضافه کردم که چیزی بود که خودم خواسته ام به دنبال هیچ خوشبختی هم نیستم ترا هم مجبور باین نمیکنم که اورا قبول کنی برایم بی تفاوت است بگذار خودم تصاحبش کنم ، تنها آمده ام این خبررا بتو بدهم اگر روزی مرا با شکم باد کرده درخیابان دیدی بدان صاحب آن موجود تویی خیال باز کردن دکانی هم ندارم برای گرفتن شناسنامه هم اصراری ندارم مینویسم ( بی پدر) یا پدر ناشناس !  سرش را تکان داد باو اطمینان دادم که هیچگاه نه باخان ونه با هیچ مردی همخوابه نشده ام این مغز علیل توست که افسانه میبافد وبیرون آمدم.

به هنگام غروب هوا داشت تاریک میشد ماه میبایست دربیاید اما هنوز درپس افق مانده بود ومن درون یک غرقاب درتاریکی فرو میرفتم روشنایی ضعیفی از دوردستها بچشمم میخورد ( خان) جلوی در فروشگاه درانتظارم بود خانم کازیمیر همه چیزرا باو قبلا گفته بود ، دست مرا به میان دستهایش گرفت وبوسید سپس پرسید » چرا بمن قبلا نگفتی ؟  درجواب پاسخ دادم ! مگر چیزی عوض میشد ، این موجود که الان درشکم من جای دارد نمیدانم پسر است یا دختر خواست خودم بود ، الان هم بین دو تصمیم مردد ایستاده ام اورا نگاه دارم ویا به دست قصابی اورا بکشم .

اتومبیل او جلوی فروشگاه پارک شده بود سوار شدیم مدتی درسکوت گذشت سپس پرسید "او" چه گفت ؟ گفتم هیچ بی تفاوت مانند بز مرا نگاه کرد ، او اضافه کرد : مهم نیست بعد از آنکه به دنیا آمد ما باهم عروسی میکنیم خودم اورا به فرزندی خواهم پذیرفت ؟! هان ، متشکرم ، نه ، مرسی ارباب بزرگ ! نه شما ونه او نباید آشوبی به دل راه بدهید صاحب این فرزند خودم هستم وخودم اورا روی شانه هایم حمل میکنم ، او درجوابم گفت ، عالی است یک زن بدون بچه هیچگاه کامل نیست بگذار کسی همخون تو دراین دنیا باشد درآتیه ترا حمایت میکند

بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / دوشنبه / 22 ژولای 2013 میلادی / اسپانیا