بیخود ومجنون دل من ، شیشه پرخون دل من / طائف گردن دل من ، فوق ثریا ، دل من /..............
با روحی خسته وپیکری خسته تر به ادامه خاطرات میپردازم ، خاطراتی که رنج دوباره برایم به ارمغان خواهند آورد مهم این است که هرچه هست حقیقت است وتحریف درآن نشده مانند فیلم ( رضاه شاه در تلویزیون اختصاصی ! من وتو ؟ ....آنچه را که باید بگویند نگفتند وآنچه را که نمیدانستند سرهم کردند وفرستادند روی آنتن .
بیچاره رضاه شا کبیر تنها گناهش این بود که پشتوانه فامیلی آنچنانی نداشت نه الدوله بود ونه السلطنه ونه میانه خوبی با ملاهای زمانه داشت بنا براین هرچه لجن وخاک است که لیاقت حکومتهای امروزی را دارد بر یاد او میپاشند وفراموش کرده اند که مادران وپدران واجداد آنها درچه لجن زاری میزیستند ودرچه کثافتی خودرا پاک وطاهر میکردند سوزاک ، سیفلیس، تراخم ، کچلی ، بیماری تب زرد ، مالاریا ، همه اینهاا درآن زمان در سر زمین پربرکت ایران وجود داشت مردان وزنان اکثرا تریاکی آنهم با دستمایه ارباب بزرگ استعمار ، هنوز تا هنوز است نام اغتشاشی را که امریکا برپا کرد _ کودتا_ مینامند چرا که مصدق السلطنه کلی ایادی وفامیل ودوست وآشنا داشت ودارد که همه طرفدار آن ( فامیل بزرگند ) درحایکه رضا شاه یکه وتنها بود .امروز کاری به عمل کردا ونداریم اما تنها میدانیم که .....خلایق هرچه لایق ، حال مشتی گرسنه وگدای دیروز وسیمتری نشین سوزاکی با موبایلهای طلای وآی پاد وآی پد واتومبیلها گرانقیمت سر بندهارا از پارچه وطنی تبدیل به پارچه های مزونی ساخت فرنگ کرده اند که برای همین قشر جامعه این مدسازان وتولیدگندگان بوجود آمده اند ، حال بجای سربند سیاه سکه دوزی شده چارقد هرمس میپوشند اما درون سرها ومغزها همه خالی ویا روی به پشت سرو برگشت به عقب دارند ، میترسند یک گام جلو بردارند مبادا سفره شان خالی شود ، قحبه های دیروزی، امروز پیر شده سجاده خودرا روی میز پهن میکنند واین سجاده همیشه همچنان باز است اما درعوض هرماه پولی به حساب آنها ریخته میشود درخارج خانه دارند ، شرکت میزنند ، هرویین میفروشند ، دلال محبت هستند وجالب آنکه همه هم یا دختر وزیر سابق یا پسر وکیل سابق ویا برادرزاده سپهبد سابق بوده اند !! همه آنها کنتسهای نیمتاج گم کرده اند ومردانشان همه تاج را درایران جا گذاشته اند؟! محال است کسی پیدا شود وراستش را بگوید حال فک وفامیل آنها درایران دربهترین خانه های تصرف شده دربالای شهر مینشیند وآنها یک پا اینجا ویک سرآنجا غلام دست بسینه وهمیشه درخدمت ایستاده اند و... در آینده میشوند ، هزارفامیل ؟!! .
از ما گذشت وای بحال نورسیدگانی که باید دریک سرزمین بی آب وعلف دریک صحرای داغ مانند عربستان زندگی کنند ودلخوش باشند که برکات آسمانی همیشه شامل حال آنهاست نهایت آنکه زنانمان مانند زنان پاکستانی یا افغانی لباس مپوشند ( از نوع مارکدار ! ) ومردان نیز با همان ردا وسربند که درزیر آن هزاران مکر وریا خوابیده است .
..............
ادامه خاطرات !
پس از رسیدن به رم اولین کارم این بود که به حمید بگویم برایم یک بلیط به مقصد ایران تهیه نماید بی چون وچرا وبی آنکه بخواهد به دوست عزیزش حساب پس بدهد هر چه زودتر بهتر ، حمید برایم بلیط را خرید ومن آنچه لیره ایتالیا درون کیفم داشت باو دادم وبه هنگام بستن چمدانم ، پیراهن ابریشمی که برای شب افتاح فیلم خریده بودم به کلارا دادم وخود با دست خالی با آلیتالیا به ایران برگشتم .
در فرودگاه همه چیز به نظرم غیر طبیعی میامد ، کارمندان گمرک اکثرا بی ادب مامورین با خشونت رفتار میکردند همه چیز بهم ر یخته وبی نظم هیچ شباهتی به آن فرودگاه زیبای رم نداشت که همه جا بوی تمیزی وپاکیزگی میداد اما اینسوی مرز گویی وارد یک فاضل آب شده ام .
با تاکسی خودم را بخانه رساندم ، خانه که چه عرض کنم همان سوراخی که همسرم برایم اجاره کرده بود ، گویا خودش نیز چند بار آ بآنجا سرزده وخبری ازمن نداشت ، نامه ای از مادرم داشتم که حال مرا پرسیده بود! چه عجب یاد ما کرده ای ؟ خسته بودم ، تنها بودم ، وسخت گرسنه ، بهتر بود اول بخوابم بخواب رفتم ، خوب چیز خوبی است گاهی انسان احتیاج دارد ، که از این دنیای دون خارج شود ، به هنگام غروب بیدار شدم واولین سئوالم این بود :
چرا بمن دروغ گفت ؟ مقصود او از این دروغ چه بود بهر روی روزی پرده ها بالا میرفتند چرا اول بمن نگفت که همسر وبچه دارد ؟ چرا مردان اینهمه نا مردند وتنها به سخنان وگفته های مردان دیروز میاندیشند که : زنها عقلشان ناقص است ، چرا نگوییم نامرد مردان حتی شعور بالایی هم ندارند هرچه را که فرا گرفته اند از روی کتابها بوده است ، نمیدانم شاید هم حکمتی است دراین بیخبری ها ....
بقیه دارد ........ثریا / اسپانیا/ دوشنبه 29 ژولای دوهزارو سیزده میلادی / ساعت ؟ 5/25 دقیقه صبح !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر