جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۲

صفحه46

برگشت .

از ایالت| ونتو| سرازیر شدیم |ونیز| را پشت سر گذاشتیم ، شاید اگر بار دار نبودم وویار نداشتم میتوانستیم همه  آن استانرا ببینیم و از زیباییهای طبیعت آن سر زمین استفاده ببریم اما من میل به برگشت داشتم ، نه رم ، بلکه ایران ، پاستوپورتم نزد خودم بود تنها بلیط دست خان ودرکیف او جای داشت مهم نیست به حمید میگویم یک بلیط برایم به مقصد ایران بخرد، چیزی دروجودم نا آرام بود احساس بدی داشتم ، گویی اتفاق شومی درراه بود . حس ششم داشت جنجال به پا میکرد ، باید برگردم ،چشمانم را رویهم گذاشته ودر آخرین نقطه صندلی عقب اتومبیل خودم را مچاله کرده بودم ، اشگ چشمانمرا میسوزاند ، شهر هارا پشت سر میگذاشتیم وگاهی درجایی میایستادیم تا غذایی بخوریم ویا شبی را بگذرانیم .

در وسط راه از حمید پرسیدم که میل دارم سئوالی از تو بکنم ، چه چیزی را خان از من پنهان نگاه داشته است ؟ راستش را بگو والا از اتومبیل پیاده میشوم وخودمرا ازیکی از این دره ها  پایین میاندازم ،

در نزدیکی یکی از شهر ها که بیشتر به یک ده بزرگ میمانست با درختان تنومند گل کاغذی وگلهای یاس وانبوه شمعدانیهای ، حمید اتومبیل را نگاه داشت  تا غذا بخوریم  سپس رو بمن کردو گفت : باید یک حقیقتی را بتو بگویم ، خان همین چند هفته پیش همسرش را طلاق داد  وآنهم سه طلاقه حال میرود تا خبر را به دختر وپسرش بدهد ، دختر کوچکش هنوز نزد مادرش بسر میبرد ،

گفتم او هنگامیکه با من آشنا شد درهمان شب اول بمن گفت که از همسرش جدا شده است ، حمید گفت :

نه ، دروغ گفته بود ، همسرش زنی مومن وچادری است  او میل دارد یک زن مدرن بگیرد تا پا بپای او درهمه محافل برود بنا براین با توافق یکدیگر از هم جدا شدند .

گفتم برایم منهم نیست ، من  نه خیال دارم درخانه بزرگ او زندگی کنم ونه خیال دارم صاحب اموال اوشوم من خودم کار میکنم وقبل از هرچیز باید تکلیفم با بچه روشن شود من آزادیم را به دست آورده ام آزادی قلبم را نیز ، حال میل دارم این قلبم را دراختیار موجودی بگذارم که درون من جای دارد ، دز زندگی زناشویی هیچگاه نباید دروغی وارد حریم زوج بشود  عظمت زناشویی تنها دریک عشق نیست وفاداری نیز لازم است ازهمین حالا معلوم است که او تا آخر عمر بمن دروغ خواهد گفت ، دردلم غوغای بپاشده بود  اولین ضربه  آنهم باین بزرگی ؟ نه هرگز ترا نخواهم بخشید، وارد یک رستوران محلی ایتالیایی شدیم با رومیزی های چهار خانه آبی وسفید چند میز وصندلی چوبی  ، هوای داخل خنک وبه سقف صدها بطر شراب درسبد آویزان بود فلفل قرمز نخ کشیده وانواع پنیرها که روی طبقه چوی به صف قرار داشت ونانهای خوشبوی محلی هر آدم بیماری مانند مرا به اشتها وا میداشت . دران روزها در کشور ما " ماکارونی " تازه وارد شده بود وخانمهای خانه یا آشپرها ماکارونی را مانند برنج صاف کرده وسس آنرا لابلای آن میدادند وآنرا با دمکنی دم میکردند ، چیز هجوی بود !!! اما اینجا یک قدح بزرگ ماکارونی به همراه یک کاسه بزرگ سس گوشت ومقدار زیادی پنیر وسالاد وزیتون های بزرگ روی میز چیده شد ، من مقداری ماکارونی را دورن بشقابم کشیدم ومقداری سس روی آن ریختم قاشق را برداشتم تا از ماکارونی بخورم ، همه لیز میخوردند ودوباره به درون بشقاب سرازیر  میشدند اینبار از چنگال کمک گرفتم ، نه فایده نداشت صاحب رستوران یک زن چاق وگنده سرخ وسفید با پیشبند مخصوص داشت مرا تماشا میکرد سپس با اشاره انگشتانش بمن حالی کرد که قیچی لازم داری ؟ منهم باسر گفتم آری ! سپس او رفت وبرگشت یک قیچی آهنی بزرگ باغبانی را برایم آورد ....شلیک خنده از همه آنهاییکه نشسته بودند بلند شد ، دیگر به راستی اشکهایم سرازیر شدند ، آن زن به حمید گفت باو حالی کن که این یک شوخی است وسپس قاشق را به دست چپ گرفته وبا چنگال ماکارونی را پیچاند وبمن گفت دهانت را بازکن ، اما بی فایده بود بشقاب رابسویی پرتاب کردم واز درب رستوران بیرون آمدم .

حمید وکلارا به دنبالم آمدند وبا مهربانی مرا دوباره به رستوران برگرداند یک اسکالپ بزرگ سفارش دادند با سبزیجات وپوره سیب زمینی ، اما من تنها کمی نان خوردم وکمی آب نوشیدم ، دیگر درنگ جایز نبود باید برمیگشتم.

حالم هر روز وهر ساعت بدتر میشد میل نه به غذا داشتم ونه آشامیدنی تنها آرزو دا شتم که بخوابم وتا شهر قدیمی رم ! من خواب بودم ؟! ...ادامه دارد

ثریا ایرانمنش/ 26 ژولای 2013 میلادی / اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: