دنباله داستان ........
با درودی دوباره !
قول داده بودم برای پانزدهم ؤولای برگردم ؟ حال برگشتم ، درطی اینمدت گرمای شدید ، آمد ورفت مسافرانی که بعضی هارا روی چشمانم نشاندم وعده را از کنارشان بی تفاوت گذشتم ،
مرگ چند آشنا که دیگر به فصل فسیلی رسیده بودند وتماشای مانکن جدیدی که درهمه عزاها با لباسهای مکش مرگ ما جلوی دوربین میایستد گویی میخواهد بمرگ بگوید :
نوبت من هیچگاه نخواهد رسید ؟! درست است ، بقول این اسپانیاییها جانور بد هیچگاه نمیمیرد .
برگردیم سر قصه ...........
همسر عزیز ونازنین وخوش قیافه ام پس از طی چند ماه زندان انفرادی وبند عمومی ، شیک وطیب وطاهر مرا یافت ، من که دیگر آن نبودم که او مرا مانند یک گوسفند به دنبال خود میکشید ، حال تبدیل به زنی شده بودم با دنیایی تجربه واینکه در این دنیای جدید میتوان خوشحال وخوشبخت بود بی آنکه مجبور باشی تن به حقارت وزندان مردی بدهی که خود حقیر تر از توست .
آن دوست ، آن یار ، که امروز جایش بسی در زندگیم خالی است ، همچنان مرا دنبال میکرد ، مانند یک سگ نگهبان ونمیگذاشت دست هیچ کس به دامن من برسد ، مردی بود بکمال رسیده وارسته بسیار مودب وبسیار دنیا دیده وجذاب ، مردیکه مانند ریگ در جویبار زندگیم همه چیزش را فدا کرد ، او همسر وسه فرزند داشت ، بمن گفته بود که همسرش ر ا طلاق داده است وحال درصدد این بود که با من پیوند زناشویی ببندد ، اما من هنوز درقید دیگری بودم ودرانتظار باز گشت او .
همسرم در بدترین وفقیر ترین نقطه شهر دواطاق اجاره کرد ومن درانتظار آن چه را که به یغما برده بودند نشستم درحالیکه تنها چیزهایی را برایم آورد که دیگر به درد نمیخورد ، بجای آن فرشها چند خرسک ، ویک میز ناهارخوری چند صندلی کهنه وتختخواب را که به آن احتیاج داشت !؟ .
از او خواستم رادیوی مرا بیاور این رادیو تنها دلخوشی من بود وخوب آنرا نیز آورد ،
درآن دواطاق تار یک بدون پنجره ویا پنجره رو به دیوار حال خفقان داشتم هوای آزادرا چشیده ولمس کرده حال داشتم خفه میشدم او دوباره به همان شیوه دیرین تنها شبهای جمعه بخانه برمیگشت بقیه شبهارا دربغل معشوقه ودرکنار مادرش بسر میبردوبه حماقتهای من میخندیدند .
روزی باو گفتم : من مترس تونیستم که هفتگی به دیدارم میایی گذشته از آن من دیگر میل ندارم افتخار همسری شما را داشته باشم اگر ممکن است از هم جدا شویم واین حرف را محکم وبا قاطیعت تمام باو گفتم سپس اضافه کر دم اگر مرا طلاق ندهی ، هرچه دیدی از چشم خودت دیدی ساکت نمینشینم ، دیگر آن گوسفند چلاق بدبخت نیستم ، حال زنی هستم صاحب اراده وصاحب قدرت میتوانم گلیم خودمرا بدون وجود تو از آب بیرون بکشم حقوق تو متعلق به ننه جانت میباشد این حقوق من است که درزندان برایت استیک وجعبه شطرنج میاوردم درحالیکه خود گرسنه بودم ، برای تو کیک تولد میاوردم درحالیکه خودم در آتش یک تکه شیرینی میسوختم ، هیچگاه به آن دیگری ابرازی نمیکردم خود رابس بی اعتنا وبس سیر نشان میدادم ؛ ما هیچ رابطه ای باهم نداشتیم غیراز شام خوردن ویا سینما رفتن ویا به نایت کلاب او عاشق بازی ورق بود بنابراین ترجیح میدا بجای آنکه ناز مرا بکشد درکنار میز بازی بنشیند وورقهارا لمس کند او همیشه برنده بود وبرنده برمیخاست .....بقیه دارد
ثریا ایرانمنش / 2013/7/15 میلادی / اسپانیا /