چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۲

صفحه 42

غرش رعد آسای یک عشق

بیشتر اوقات با هم بودیم اکثرا شام ، وسپس به تماشای فیلم میرفتیم که دراکثر سینماها لژ داشتیم ، ویا به نایت کلابهایی که تا آن روز من از وجودشان بیخبر بودم ، اکثرا اورا میشناختند ورویهمرفته بطرزی شایسته با او برخورد داشتند او بهر حال یک معامله گرخوب بود وگاهی هم بخود اجازه میداد که استقلالش را به دست بیاورد ، بمن گفته بود از همسرش جدا شده است ( اولین وبزرگترین دروغ) وتنها باخواهرش زندگی میکند ودختر کوچکش که هنوز در دبیرستان سالهای آخررا میگذراند ،  طولی نکشید که به استعداد او در پی ساختن یک زندگی محترمانه پی بردم ودانستم مرد بزرگی است ، او همیشه مراقب من بود زنهایی تازه که با دیدن او فورا بامن طرح دوستی میریختند ، اما هدف اوبود واو زیر لب زهر خندی میزد وخودش را کنار میکشید ویا فورا دست مرا درمیان دستهای قوی خود نگاه داشته وبر آنها بوسه میزد .

من میل نداشتم برایم ریخت وپاش کند میدانستم از هیچ چیزی رویگردان نیست اما هنوز همسر ی دربند داشتم وخود در بند دیگری ، سعی میکردم که تا آنجاییکه مقدور است دوست بمانیم ، او با چشمانی شکافنده رمز را در دیده گانم میخواند وشعله آرزو را درمیان آنها میدید ، نه بگذار همانگونه که بوده باشد  ، دوست میمانیم ، من پر جوانم وتو دوبرابر سن مرا داری میتوانم جای دخترت باشم ،  تیره گیها برطرف شده بودند ، من هنوز درهمان اطاق بیغوله زندگی میکردم بی آنکه باو آدرسی داده باشم سرور دوستم را باو معرفی کرده بودم تا باور کند که با او هم خانه هستیم ، غیر از همین نکته هیچ چیزی را از او پنهان نمیکردم ، فورا دستم را میخواند گاهی خطرناک میشداما من با بی قیدی در دفع آنچه که روی میداد میکوشیدم .

گاهی زبان به اعتراض میگشود ، آه این زباله ها  که از بس حرفهایشانرا تکرار کرده اند حال تهوع به انسان دست میدهد بجایی هم نمیرسند ، مقصود اورا میفهمیدم ، اما کمتر بااو دراین موارد شریک میشدم ، هرچه باشد او هم دستی درکار تجارت داشت واین اقتصاد بود که حکم میراند واقتصاد وپول هیچگاه چهره انسانی ندارند ، باید سخت مواظب خود میبودم وبگونه ای باو میفهماندم که : بمن دست نخواهی یافت  من فعلا در تله موشها هستم شاید روزی حلقه وبندهارا جویدم وبسوی تو آمدم .

کمتر سر  شوخی داشت ، بسیار شیک میپوشید وبا مردان بزرگی رفت وآمد داشت ، گاهی به لباسهای کهنه ویا نیمدار من مینگریست ، هان ؟ چیه ؟ همین که هستم من چوب لیاسی نیستم که لباس عیانی را به شانه هایم آویزان کنم ، اکثر لباسهایم دوخت خودم ودست دوز بودند ، همین که هست ، میلی هم ندارم تو مرا بپوشانی .

بازی چیزی جز یک بازی نیست تنها برنده عوض میشود .

بقیه دارد ..........ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ ژوئن 2013 میلادی

صفحه 41

برادر بزرگ !

گاهی دلم میخواهد فریاد بکشم :

آهای مردم فریب این زاهدان وآن راهبان وآن مردانی که میل دارند از شما ملت رنج دیده حمایت کنند ، نخورید ، آنها برای خودشان میجنگند مرگ شما وفرزندانتان برایشان پشیزی ارزش ندارد ، چند صباحی به زندان میروند  این زندان رفتن مدالی است که برسینه هایشان نصب میکنند وبرمیگرد ند بادی به غب غب میاندازند که : ما درراه شما مبارزه کردیم ، خیر آفایان شما در راه هوسها ودر راه سود بی پایان خود در یک نقاب روشنفکری یا تدین با مردمی ستیز میکنید که قدرت دفاع از خودرا نداردند ، شما وقاحت وپر رویتان زیاد است روش کاررا بخوبی دیده ومیدانید درکجا راه بروید ودرکجا بخوابید .  ووای به حال آنهاییکه فریب این تارتوف های غارتگر را بخورند.

از آن روز شوم تا هفته ها به دیدارش نرفتم ، نامه پشت نامه وعکس های ترحم انگیز برایم فرستاد وشرمندگی خودرا از اینکه اموال مرا غارت کرده اند واینکه من تنها امید او هستم ، دوباره سری به زندان زدم اما مصمم بودم که از او جدا شوم ، خبر داشتم بر ادر بزرگ  سر  انجام تسلیم شده واعتراف نامه را امضا کر ده است این اعتراف نامه نه زیر شکنجه روحی وجسمی بلکه با قبول آنکه از تحصیلاتش به نفع مملکت استفاده کند  امضا شد، شاه عده ای از آنهارا بخشیده بود وعقیده او بر این بود که باید از شعور ومغز آنها بسود مملکت استفاده کرد نه آنکه آنهارا به جوخه اعدام سپرد هر چه باشد آنها با پول همان ملت به تحصیلات عالیه خود ادامه داده وحال همان ملت را به زیر لگد های خود خورد میکنند.

البته چند افسر را که خیانت آنها محرز شده بود اعدام کردند وایشان از اعدام به حبس ابد وسپس پانزده سال  ونه سال ودست آخر آزادی مطلق با دادن کلی پول وپارتی هایی که پیر زن دور خودش جمع کرده بود از زندان بیرون میامد ، او بلد بود لباسهای فاخر شاهنشاهی را ببرد وبدوزد مامورانی درجمع او کم نبودند که برخی از آنها نام وآوازه ای بلند داشتند آنها از شرافت خانوداگی !!! چیزی کم نداشتند بوی گند دلار ها بیشتر به مشام آنها خوش میامد  تا بوی سیر وپیاز ، برارد بزرگ  هم  هنگامی آزاد شدواقعا بسود ملت وارد کارزار شد چپاوول ارز های خارجی وداخلی بیشتر به دهانش مزه کرده بود  باید نامش را نیز ابدی میساخت بنا براین در سال جشن های شاهنشاهی او هم یک مدرسه بنام مادر عالیقدرش که آنهمه رنج ومرارات را برخود تحمیل کرده بود ، در یکی از دهات مشهد باز کرد ودین خودرا به شاه وملت ومادرخردمند خود ادانمود !!!

ولیعهد تازه به دنیا آمده بود ومن خوشحال از اینکه شاید زندانیانی نیز مورد عفو ملوکانه قرار گیرند وهمسر  نازنین منهم یکی از آنها باشد ؟! نه داستان دیگری بود ، پشت پرده های بسته  ، هردوی آنها آزاد میشوند ، رفقای بیرون بی خبر از همه زدو بند ها  آنهارا سر زنش میکردند رهبرشان وا داده بود .

پولهای بانک بیشتر ارزش داشت تا درد و رنج ملتی ، پیرزن درکنج خانه بیکار ننسشته بود ،خوب شکست خوردیم ، دوباره شروع میکنیم ، به درستی میتوان فهمید وتشخیص داد که آنها ازکدام سرزمین وکدام شکم جوانه زده اند واز همین رو درهر آبی شنا میکردند وبدا بحال زنانی مانند من که آروارهایشان بوی اشراف منشی میدهد ومدعی یک زندگی سالم میباشند این اردک ماهی نوخاسته نیز میخواست مانند آن یکی به تنهایی شنا کند حال به هر مردابی پای میگذاشت ودرهر آب روانی دست وپا میزد وهیچ غمی آزارش نمیداد ....... وزنی با سه فرزند وبا داشتن شوهر دربالا خانه مادرش درانتظار آغوش او بود . بقیه دارد..

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ ژوئن 2013 میبادی / خرداداماه 1392 شمسی !

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۲

صفحه 40

میان دو دیوار

سر ناهار بشدت رنگش پریده بود ولرزش خفیفی دردستهای او دیده میشد ، مرتب میگفت :

باور نمیکنم ، باور نمیکنم ، سپس رو بمن کرد وگفت : چه چیزی دراین مرد دیدی که عاشقش شدی ؟ گفتم نمیدانم ، خودم هم نمیدانم ، مشگلات خانودگی زیادی داشتم ، وهمه زندگی مادر وخودم را برایش تعریف کردم ، سپس گفتم آندیگر ؛ آن شریک شما هم درانتظار یک جهیزیه بزرگی بود هرچه باشد تاجر ماب است  باید همیشه کاسه اش پر باید ، چه بسا مرا برای پرستاری دوفرزندش که از همسر قبلی خود داشت بخانه اش میبرد ، معلوم نبود که حتما من صاحبخانه او وجای همسر اورا میگرفتم  وبعد هم مانند امروز به کثافتکاری ها والواتیهایش ادامه میداد ، اگر همین الان همه ثروت واتومبیل واملاکش را از او بگیرید او مانند یک درخت خشک ومرده خاک شده بر زمین میافتد ، من به دنبال نیمه خودم بودم ، به دنبال قدرتی که مرا تکمیل کند ، شاید فریب گفته های اورا خوردم ، بارها وبارها مرا به سوی همین مرد، بسوی همین شریک شما فرستاد تا پول قرض کنم ومن هیچگاه باو نگفتم برای قرض پیش تو آمده ام ، یک بلیط میگرفتم ومیرفتم درسالن مینشستم وفیلم میدیدم ، سپس برمیگشتم ، همسرم میپرسید " شیری ، یاروباه ؟ درجواب میگفتم یک موش مرده .

سرش را باتاسف تکان دادر وگفت : بلی وسیله خوبی را برای پول درآوردن گیر اورده بود ، کسی نبود از تو دفاع کند او هم پر باد به پر وبالش داده بود حال امروز به گمانم بادش بخوابد.

ساعت چهار میبایست به دفتر بر میگشتم او مرا نزدیک سینما پیاده کرد وگفت شب ترا خواهم دید .

هنگامیکه وارد دفتر شدم ، قیافه جناب رییس بدجوری توی هم بود مانند یک جغد باد کرده ودهانش پر وخالی میشد ، مرا به دفتر صدا کرد ، قبل از آنکه حرفی بزند ، با وگفتم :

ببین  ، من جلوی مردم برای تو احترام قائلم وترا آقای رییس میخوانم برایم پشیزی ارزی نداری مهم هم نیست همین الان از اینجا میروم من تا گردن درون لجن غرق شده ام ، هیچ انسانیتی دربین نیست ، بلی من باا و به زندان رفتم وبا او ناهار خوردم وشب هم قراراست اورا ببینم ، تو حرفی داری؟ همسر تو که نیستم ، همسر قانونیم بمن این اجازه را داد!!!! تن به جنگی تن بتن داده بودم جنگی که هیچ به نفع من تمام نمیشد اگر مرا بیرون میکرد باز گرسنه میماندم ، خیال هم نداشتم به گردن این تازه از راه رسیده آویزان شوم من هیچ چیز از او نمیدانستم تنها یک بار دختر وپسرش را که عازم فرنگ بودند، دردفتر دیدم ، دیگر رسیده بودم به آخر خط ، همسرم بجای کمک ودلداری من تازه هوس و طلب " استیک " میکرد ،  ساعتی بعد "خ" برگشت وبی آنکه حرفی بزند وارد دفتر رییس شد ودرب را از درون قفل کرد احساس میکردم جدالی سخت بین این دومرد درگرفته درعین حال هردو به یکدیگر احتیاج داشتند ومن مانند یک خیار شور لابلای دو تکه نان داشتم له میشدم ، آن روز همه چیز را درخطوط چهره همسرم خوانده بودم ، با خود میگفت ...آه هنوز نمرده وزنده است ویک یارو خر پول را هم به دنبالش میکشد خوب هنوز میشود از او استفاده کرد ؟! به راستی او هم همین را میخواست او همه عمرش آرزوی همین را داشت که من نردبان ترقی وپیشرفت او شوم درحالیکه نمیدانست پله های این نردبان سست واز پای بست ویران است وبرای اینکار به دنیا نیامده بلکه مانند یک کبوتر معصوم وزخمی ، به دنبال جفت خود است ، ناامیدی بدجوری به قلبم چنگ انداخته بود ، حال رو به کجا بیاورم ، این یکی این تازه از راه رسیده ، میتواند جای پدر من باشد ، هنوز احساسی باو ندارم درحال حاضر مانند یک دوست درکنارش راه میروم هیچ توقع وآرزوی هم از او ندارم ، خیال هم ندارم مترس او باشم وحتم میدانم که او این موضوع را بخوبی درک کرده است./ بقیه دارد.......

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. ژوئن 2013 میلادی / خرداد 92/

 

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۲

به تو !

به تو ، که به نجات من برخاستی ، به تو که هنوز یاد تو در ذهنم جای دارد ،

عکس پسرت را که درگوشه ای از ایتالیا زندگی میکند به همراه نوه ات درکنار عکسهای خانوادگیم ودرکنار عکس آخرین نوه ام گذاشتم وهرگاه باو مینگرم ترا میبینم ؛ با همان چهره مهربان و آن چشمانی که همیشه غم بر آنها سایه انداخته بود .

باید افتخار کنی که پسر  تو نیر مانند خودتو یک " مرد" شد توبهترین پدری بودی که من شناختم . چه حیف که پدر من نبودی ، همسرم نیز نمیتوانستی باشی ، پسر تو هم نمیتواند پسر من باشد چرا که امروز هرد و همسن وسال  هستیم.!

حال درکدام ستاره منزل داری ؟

برای ساختن یک زندگی باصطلاح خانوادگی ، ترا قربانی کردم  توکه یک آهوی دشت مهربانی بودی باز همراه وهمگام مارمولک دیگری شدم که کم کم داشت یک هیولای میشد با دهانی گشاد واشتهایی سیری ناپذیر .

امروز درکجای آسمان بی ستاره وتاریک من نشسته ای؟

یاد تو همیشه در قلبم جاودان است . دوستدار تو / ثریا / اسپانیا/

صفحه 39

لباس چرک

او با چهره ای بشاش ، صورت تراشیده وادوکلن زده ، با یکدست کت وشلوار تمیز وپیراهن چهارخانه لبخند زنان جلو آمد ، جا خوردم ، آیا این همان لاشه زخم خورده وشکنجه شده آ ن روز است که سربازی اورا جلوی من پرتاب کرد؟ پس خوش میگذرد ؟! پرسید:

چطوری ؟ چکار میکنی ؟ این چهره گشاده وبشاش نشان غم نداشت ودردی هم دراو دیده نمیشد مطمئن بودم که پیر زن وخواهروحشتناکش وآن ( زنی که تازه معشوقه اش شده بود) به دیدارش میایند ، این چهره چهره یک مرد دردکشیده نبود درنامه اش برایم نوشته بود که : شنیده ام خوش میگذارانی ؟! بلی عزیزم خیلی خوش میگذرانم با مارمولکهایی بشکل تو که روی سقف ودیوار اطاق محقرم ر اه میروند مشغول خوشگذرانی میباشم ،  گفتم  راستی میل دارم جناب آقای | خ.ز| رییس جدیدیم را بتو معرفی کنم ایشان شریک همان جنابی هستند که تو مرتب پول ازاو قرض میخواستی ویا اینکه پشت سفته هایت را امضاء کند ، حال من در شرکت آنها مشغول کارم حقوقم چندان زیاد نیست حتی کفاف خرج روزانه امرا هم نمیدهد ، او سری تکان داد وگفت ، خوشوقتم ومتشکرم که از زن من نگهداری میکنید .

او ....آن دوست نازنین در گوشه ای ایستاده ودستهایش را به پشت کمرش قفل کرده بود وداشت این صحنه مضک را تماشا میکرد .سپس یک کیسه بزرگ از طریق همان پاسبانی که بین دومیله ها رفت وآمد میکرد به دست من داد سر کیسه با نخ بسته شده بود وروی آن برچسبی زده بودند که نام وفامیل ویک شماره دیده میشد باز با قلم قرمز نوشته شده بود که : کنتر ل شده است ، محتوی لباس چرک :

کیسه را که سنگین هم بود گرفتم ، او گفت اگر میتوانی پنجشبه یک ملاقات خصوصی بگیر تنها باید یکصد وپنجاه توما ن به جناب سرگرد : جیم : بدهی وچند تکه گوشت استیک ویک جعبه شطرنج نیز برای من بیاور !!! آه ، اوف برتو نامرد. بی آنکه خدا حافظی کنیم از دربیرون آمدم آن دوست نیزیک خداحافظی سردی کرد وپشت سرم روان شد ، دربیرون حیاط کیسه را از دست من گرفت وبسویی پرتا ب پرکرد ، گفت چرا مادر وخواهرش لباسهاس چرک اورا نمیشویند ؟ پاسبانی از آنسوی حیاط فریاد کشید : سرهنگ ! اینجا آشغال دانی نیست ، او کیسه را برداشت وبه دست یک سرباز دیگر داد وگفت این را برای زندانی شماره ... آقای عین .شین ببرید ، اشتباهی بما داده شده است وفورا دست مرا گرفت بسوی اتومبیل روان شدیم .

درون اتومبیل از اینهمه سردی وحقارت بغض گلویم را گرفته بی اختیار سرم را روی سینه او گذاشتم وگریه را سر دادم ، برای اولین بار دستهای پرقدرتی مرا درآغوش کشید ، به راننده گفت مارا به یک رستوران برای ناهار ببر وسپس به آرامی به من گفت :

من میپنداشتم که امروز به دیدن یک مرد واقعی ومبارز راستین میروم نه یک دلقک وبقول تو مارمولک ! نه یک فلک زده بدبخت .

  گریه نکن ، تا من زنده ام تو درامانی ، گریه نکن ، آه چگونه گریه نکنم  ، در دلم میگفتم تو که خبر نداری من با چه بدبختی دارم روز وشببم را میگذارنم ، روی یک گلیم کهنه زندگی میکنم درحالیکه فرشهای من زیر پای مادر وخواهر او لگد میخورند ، همه چیزمرا به یغما برده اند و این مارمولک سمی حال بجای دلداری من گوشت استیک میخواهد ، چی فکر کرده بود ؟ گمان میکرد من با این مرد میخوابم ومزد بغل خوابیم را تبدیل به گوشت استیک وشطرنج میکنم وبرای او به ارمغان میبرم ؟ آه ...... سیگاری روشن کردم وگفتم این اولین وآخرین ملاقات من با اوست فورا تقاضای طلاقم را به دادستانی میفرستم .......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ ژوئن 2013 میلادی / برابر با خردادماه 1392شمسی .

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

ص.38

بند عمومی !

به کوچه ایکه زندان درآنجا جای داشت نزدیک میشدیم  من دراین گمان بودم که او دراتومبیل ودرانتظارمن میماند اما نه ، پیاده شد وبازویم را گرفت بسوی در بازداشتگاه نزدیک شدیم دو سر باز با تفنگ اینسو وآنسوی در ایستاده بودند ، با دیدن او پاهایشانرا جفت کردند ! وبا احترام پرسیدند که چکار داریم ؟ نگاهی باو انداختم  درحال حاضر جای هیچ تفکری نبود بدنم مانند بید میلرزید واو این لرزش را زیر دست خود احساس میکرد وبازوی مرا فشار میداد ومیگفت : نترس ، ترا نمیخورند ، معمولا همیشه دراینگونه مکانها آدمهای بیسر وپا ودهان گشادی را میکذارند تا بیشتر به مراجعین وملاقات کنندگان توهین کنند ، این احساس زمانی بمن دست داد که زنی چادر بسر بازوی مرا کشید ودرون یک اطاقک برد تا مرا بازرسی بدنی بکند ، اما همه نوع توهین وتحقیر را بمن روا داشت غیراز آنکه بازرسی واقعی بعمل آورده باشد  " درصفحات قبل اشاره ای باین روزها کرده ام " .

جلوی میزی که یک سرباز  پشت آن نشسته وچند پاسبان وسرباز دیگر اطراف اورا احاطه کرده بودند نزدیک شدیم شناسنامه هایمانرا ارائه دادیم سرباز نگاهی بمن وسپس نگاهی به چهره پر غرور وبی هیجان او انداخت وپرسید :

حضرتعالی هم به داخل تشریف میبرید؟ او جواب داد بلی ، چطور مگه ؟ اشکالی دارد ؟ پاسبان درجواب گفت : نه ، نه قربان ، نه ، پسر راهرا بازکن ما هردو یک برگه دردستمان بود که نام وشماره زندانی روی نوشته شده ومیبایست به ماموری که درجلوی اطاق ملاقات ایستاده بود نشان دهیم .

وارد یک حیاط مخروبه شدیم ، یک حوض چهار گوش بدون آب وبا بدنه وآجرهای شکسته که تنها نگهدار برگهای خشک شده درختان بود ، دیده میشد محیط آنچنان دلگیر وغم انگیز بود که قلبم را به درد آورد افسر جوانی را که ماهها قبل بجرم اختلاس ویا ..... هرچه گرفته بودند داشت درکنار همان حوض روی برگهای خشکیده وماسه ها راه میرفت ظاهرا او مشغول هواخوری بود وسربازانی اطرافش را گرفته بودند ، مارا بسمت چپ حیاط راهنمایی کردند ، کاغذرا نشان مامور دادیم باز دراین جا  دراین گمان بودم که بهمراه من به درون نخواهد آمد ، اما او با اعتماد  به نفس کامل گویی وظیفه داشت تا درآخرین محل مرا همراهی کند.

محل ملاقات یک سالن بزرگ بود که با دو میله  بین ملاقات کنندگان وزندانی جدامیشد ودروسط این میله پاسبانی با یک باتوم ویک هفت تیر راه میرفت وهمه را زیر نظر داشت ، ماموریکه کاغذ ورودی را ازما گرفته بود فریاد کشید :

زندانی شماره ..... عین . شین ... ملاقاتی دارد . حال دربین اینهمه جمعیت با زبانهای مختلف وبچه های کوچک زنان چادری بیچاره ایکه معلوم نبود چرا در آن مکان زندانی دارند وپیر مرد انی که از شدت ضعف قدر ت ایستادن نداشتند ، همه یا مشغول گفتگو با زندانی خود بودند ویا درانتظار ، مدتی طول کشید تا زندانی من جلوی میله ها ایستاد ، از تعجب دهانم باز ماند .....بقیه دارد

ثیا ایرانمنش .اسپانیا / ژوئن 2013 میلادی