میان دو دیوار
سر ناهار بشدت رنگش پریده بود ولرزش خفیفی دردستهای او دیده میشد ، مرتب میگفت :
باور نمیکنم ، باور نمیکنم ، سپس رو بمن کرد وگفت : چه چیزی دراین مرد دیدی که عاشقش شدی ؟ گفتم نمیدانم ، خودم هم نمیدانم ، مشگلات خانودگی زیادی داشتم ، وهمه زندگی مادر وخودم را برایش تعریف کردم ، سپس گفتم آندیگر ؛ آن شریک شما هم درانتظار یک جهیزیه بزرگی بود هرچه باشد تاجر ماب است باید همیشه کاسه اش پر باید ، چه بسا مرا برای پرستاری دوفرزندش که از همسر قبلی خود داشت بخانه اش میبرد ، معلوم نبود که حتما من صاحبخانه او وجای همسر اورا میگرفتم وبعد هم مانند امروز به کثافتکاری ها والواتیهایش ادامه میداد ، اگر همین الان همه ثروت واتومبیل واملاکش را از او بگیرید او مانند یک درخت خشک ومرده خاک شده بر زمین میافتد ، من به دنبال نیمه خودم بودم ، به دنبال قدرتی که مرا تکمیل کند ، شاید فریب گفته های اورا خوردم ، بارها وبارها مرا به سوی همین مرد، بسوی همین شریک شما فرستاد تا پول قرض کنم ومن هیچگاه باو نگفتم برای قرض پیش تو آمده ام ، یک بلیط میگرفتم ومیرفتم درسالن مینشستم وفیلم میدیدم ، سپس برمیگشتم ، همسرم میپرسید " شیری ، یاروباه ؟ درجواب میگفتم یک موش مرده .
سرش را باتاسف تکان دادر وگفت : بلی وسیله خوبی را برای پول درآوردن گیر اورده بود ، کسی نبود از تو دفاع کند او هم پر باد به پر وبالش داده بود حال امروز به گمانم بادش بخوابد.
ساعت چهار میبایست به دفتر بر میگشتم او مرا نزدیک سینما پیاده کرد وگفت شب ترا خواهم دید .
هنگامیکه وارد دفتر شدم ، قیافه جناب رییس بدجوری توی هم بود مانند یک جغد باد کرده ودهانش پر وخالی میشد ، مرا به دفتر صدا کرد ، قبل از آنکه حرفی بزند ، با وگفتم :
ببین ، من جلوی مردم برای تو احترام قائلم وترا آقای رییس میخوانم برایم پشیزی ارزی نداری مهم هم نیست همین الان از اینجا میروم من تا گردن درون لجن غرق شده ام ، هیچ انسانیتی دربین نیست ، بلی من باا و به زندان رفتم وبا او ناهار خوردم وشب هم قراراست اورا ببینم ، تو حرفی داری؟ همسر تو که نیستم ، همسر قانونیم بمن این اجازه را داد!!!! تن به جنگی تن بتن داده بودم جنگی که هیچ به نفع من تمام نمیشد اگر مرا بیرون میکرد باز گرسنه میماندم ، خیال هم نداشتم به گردن این تازه از راه رسیده آویزان شوم من هیچ چیز از او نمیدانستم تنها یک بار دختر وپسرش را که عازم فرنگ بودند، دردفتر دیدم ، دیگر رسیده بودم به آخر خط ، همسرم بجای کمک ودلداری من تازه هوس و طلب " استیک " میکرد ، ساعتی بعد "خ" برگشت وبی آنکه حرفی بزند وارد دفتر رییس شد ودرب را از درون قفل کرد احساس میکردم جدالی سخت بین این دومرد درگرفته درعین حال هردو به یکدیگر احتیاج داشتند ومن مانند یک خیار شور لابلای دو تکه نان داشتم له میشدم ، آن روز همه چیز را درخطوط چهره همسرم خوانده بودم ، با خود میگفت ...آه هنوز نمرده وزنده است ویک یارو خر پول را هم به دنبالش میکشد خوب هنوز میشود از او استفاده کرد ؟! به راستی او هم همین را میخواست او همه عمرش آرزوی همین را داشت که من نردبان ترقی وپیشرفت او شوم درحالیکه نمیدانست پله های این نردبان سست واز پای بست ویران است وبرای اینکار به دنیا نیامده بلکه مانند یک کبوتر معصوم وزخمی ، به دنبال جفت خود است ، ناامیدی بدجوری به قلبم چنگ انداخته بود ، حال رو به کجا بیاورم ، این یکی این تازه از راه رسیده ، میتواند جای پدر من باشد ، هنوز احساسی باو ندارم درحال حاضر مانند یک دوست درکنارش راه میروم هیچ توقع وآرزوی هم از او ندارم ، خیال هم ندارم مترس او باشم وحتم میدانم که او این موضوع را بخوبی درک کرده است./ بقیه دارد.......
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. ژوئن 2013 میلادی / خرداد 92/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر