چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

امروز

این روزها وآن روزها !

این روزها آنقدر اتفاقات وحشتناکی در دنیا روی میدهد که نمیدانی کدام را به دیگری پیوند دهی ، آنقدر آدم کشیها ، دزدیها وغارت روح وجان انسانها ، وجود دارد که گاهی از آنچه که برمن گذشته احساس شرم میکنم که بنویسم ، درآن روزها زندگی آرام بود ، دنیا آرام بود ویا ما اینگونه میپنداشتیم ، اگر جنک درویتنام بود ، خوب بما چه مربوط است؟! اگر مصر واسراییل درگیریهای چند ساله داشتند ، خوب بما چه مربوط میشد ، ماهمه در یک برکه آرام نشسته وماست خودمانرا میخوردیم ، اخبار آن روزها از هزاران صافی رد شده به ما میرسید ، بندرت به عفونتی که در زیر غده سرطانی دنیا داشت رشد میکرد توجه داشتیم ، جنگهای لفظی سرد وگاهی داغ وفحشهای بامزه ای که از رادیوها بگوش میرسید ، قهرمان آن زمان موشه دایان بود که مانند دزدان دریایی یک باند سیاه روی یکی از چشمانش بسته بود ، ما مشغول تماشای عشوه های مارلین مونرو برای جناب کندی بودیم وپوشش لباسهای زیبای بانوی اول . سرمان درون آخر مشغول چریدن وجویدن خوراک .

جدال من با زندگی که خودم انتخاب کرده بودم همچنان ادامه دار است ، بهتر دیدم یک " اینترلود " دراین وسط بگذارم تا هم رنج کمتری ببرم وهم کمی باین دنیای وحشتناک بپردازم .

گذاشتن بمب در میان گروه " ماراتونها" دربوستون وقربانی شدن چند بیگناه ، گروه گروه دزدان ردیف شده در دادگاهها ، دست دسته قاتلان وآدمکشان حرفه ای راست راست راه میروند وآدم میکشند ومانند برگ درخت بر زمین میریزند ، میلیونها گرسنه ، بیمار ، با کمبود غذا ودارو روبرو هستند ، اربابان قدرت هنوز در مزارع پر برکت خود بنوشیدن شامپانی وخوردن گوشت پرنده وچرنده شکاری مشغولند وچند عروسک مسخره را برای تماشای وسر گرمی مردم به نمایش میگذارند ، آنها به عیش وعشرت خود ادامه میدهند ، آنهم درمیان دیوارهای ضخیم سیمان وبتونی وسقفهای پوشیده شده در جزایر مخفی با جت خصوصی خود وفاحشه های کلاس بالا در فکر هر چه بیشتر مال اندوزی ومطمئن هم هستند که سگهای نگهبانشان آنهارا حمایت میکنند ، جنگها برای آنها برکت ! میاورد ، جنگ برکت خداوند است ،؟!و سگهایی که زبانشان را ازحلقوم بیرون کشیده درعوض پیکرشان را ساخته اند ومغزشانرا برداشته مانند رباط درمسیر افکار آنها حرکت میکنند ،

انتخابات مسخره ودروغین در همه کشورها ، وچپاوول ودروغ همچنان ادامه دارد ، ادامه دارد.

بهتر است نوشته ام را با غزلی از مولانا باتمام برسانم تا صفحات بعدی !!!!

------------------------

چند گریزی زما ، چند روی جابجا ؟ /جان تو دردست ماست همچو گلوی عصا

چند بگردی طواف ، گرد جهان از گزاف/ زین رمه پر زلاف هیچ تو دیدی وفا

روزی دوسه ای زحیر گرد جهان گشته گیر/ همچو سگان مرده گیر گرسنه وبینوا

مرده دل ومرده جو  ، چون پسر مرده شو/ ازکفن مرده ای است درتن تو این قبا "

زنده ندیدی که تا مرده نماید ترا / چند کشی درکنار صورت گرمابه را

دامن تو پر سفال ، پیش تو آن زر ومال/ باورم آنکه کنی که اجل آرد فنا

من به سما میروم نیست زر آنجا روا / باغ وچمن را چه شد سبزه وسرووصبا

-------------------------تقدیم به جناب  " ف. شین .

بامید پایان دردها ورنجها وبامید آرامش وصلح بر دنیای ویرانه ما .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ چهار شنبه 17/4/2013 میلادی

 

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۲

صفحه4

به کجا میروی ؟

یک فیلسوف آلمانی میگوید :

ما همیشه چند بار درد میکشیم ، یکبار خود درد را ، یکبار بازگویی آن وچند بار هم از یاد آوری آن درد ، ما همیشه دچار درد مضاعف هستیم .

از دیروز تا بحال حالم بهم خورده ، درهمین ایام بود وهمین فصل بهار که اورا بردند ، حال مانند یک جسد له شده جلو پاهایم افتاده وبا چشمانش التماس میکند که بروم ، وگریه نکنم ، کجا بروم ، صاحبخانه از فشار سربازان که هروز به بهانه ای بخانه ما میریختند وبا قنداقه تفنگ همه چیز را بهم میریختند ومیشکستند وسپس با آن نگاههای چندش آور ولبخندی زهر آلود پیکر مرا سرتا پا مینگریستند وخنده کنندگان از خانه بیرون میرفتند ، خسته شد وعذر مرا خواست ، وخواهر تو همین را بهانه قرار داد با دوکامیون بزرگ بخانه من آمد وآنچه را که طی دوسال خریده ، ساخته وجمع کرده بودم وبعنوان جهاز بخانه تو آور دم بخانه خودشان برد ، آنهم ببهانه فروش آنها وخرید آزادی تو ، من ماندم لباسهای تنم حتی شناسنامه وقباله ازدواجم را نیز برد ، من ماندم بدهکاری ها ، من ماندم تنهاییها ، من ماندم بی کسی وبی درکجایی ها ، مادرم را نیز از خانه بیرون رانده واو درخانه دوستی پنهان شده وجای گرفته بود ،

میل داشتم در آن ساعت از او به پرسم ، شما ها که دارید برای ملتی زحمت کش وزجر دیده " مثلا" جان خودرا فدا میکنید  میخواهید به نجات آنها برخیزید، پس چرا خود راهزنید ؟ ودرخلوت آن کار دیگر میکنید  ،  مطمئن بودم او از کاری که خواهرش انجام داده باخبر است برادر بزرگ او دربند دوم زندان قصر بود وبهر روی خبرها را بهم میرساندند ،اعتقادم از او همه دوستان او همه آدمهایی که  دنباله روی آنها بودند ، صلب شد . از او وزندگی بااو وهمه دنیا بیزار شدم ، بیزار .

بروم ؟ به کجا بروم ، هرشب درخانه دوستی بسر میبرم که آنها هم کم کم زیر فشار همسر ومادر وخانوده از من دوری میکنند ، من طائونی شده ام ، میدانی یک زن طائونی ،......اما اینهارا درآن ساعت شوم باو نمیتوانستم بگویم ، راهم را کشیدم ورفتم ، افسر کوتاه قدِی با چهره ای کریه که گویا رییس زندانها ومعاون رییس ساواک بود جلویم ایستاده و با چشمانش مرا لخت میکرد ، با آن بینی پهن که نشان میداد از بطن کنیزکی بیرون آمده است ،  پیاده جاده خاکی را طی کردم ظهر بود ، گرسنه ، خسته ، تنها ، تشنه وبی پول ، خدایا به کجا بروم ؟ به درخانه مادرهمسرم رفتم ، خواهرش درب را نیمه باز کرد وپرسید ؟ ببخشید چی میخواهید ؟ زنی موبور با چشمان آبی رنگ درآنسوی راهرو داشت مرا مینگریست واین همان بود که سرانجام پس از همه آنچه را که من ساخته بودم به همراه همسرم برد وروی آن نشست ، او هم همشهری من بود شوهر داشت با سه دختر ، شوهرش خلبان بود ، اورا بخوبی میشناختم ، باو نگاهی انداختم ، اما فورا دربه رویم بسته شد ، روی پله ها نشستم اما میدانستم که چشمان آنها از پشت طوری پنجره آشپزخانه مرا مینگرند ، دهانم خشک بود ، آخ ، ایکاش زیر چرخهای اتومبیل سرگرد| جیم| له شده بودم ، حال به کجا بروم ؟ به کجا؟ . بقیه دارد ........

ثریا ایرانمنش . سه شنبه  16/4/2013 میلادی .اسپانیا

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

صفحه 3

دیدار زندانی !

روز سه شنبه فرا رسید ، با یک تاکسی خودم را به زندان قزل قلعه که دربالای یک تپه قرار داشت رساندم ، عده زیادی زن ومرد برای دیدن کسان دربند خود آمده بودند ، سرانجام به میزی که یک افسر پشت آن نشسته بود رسیدم وتقاضا ی ملاقات زندانی خودرا کردم ، پرسید در کدام بند وچه شماره ای است ؟ گفتم نمیدانم ، من همسرش هستم وسه چهار ماه از او بیخبرم ، گفت شناسنامه ، گفتم ندارم بمن گفتند چیزی باخود نیاورم ، گفت ، چه کسی چنین حرفی زده تو باید با شناسنامه باینجا میامدی وتازه باید ببینم آیا اجازه ملاقات دارد یا نه ، انفرادیه یا تو بند؟ گفتم نمیدانم ، سپس سربازی مرا به خارج صف هول داد ودیگری جای مرا گرفت ، التماسهای من بی فایده بود خودمرا به جاده خاکی رساندم عده ای در آ نجا ایستاده بودند ، اتومبیلی سیاه رنگ از دور پیدا شد ، خودم را بسرعت جلوی اتومبیل انداختم واگر ترمز بموقع راننده نبود زیر چرخهای اتومبیل له میشدم ،

سر بازی از اتومبیل بیرون پرید وگفت ، احمق دیوانه این چه کاری بود کردی آنچنان ضعف بر من مستولی شده بود که نمیدانستم کجا هستم وچی بگویم چشمانم پرا زخاک شده بودند لباسها وصورتم ، گویی از درون یک قبر بیرون آمده ام ، صدای آشنا گفت " اورا سوار کنید ، آه این همان صدای هفته قبل وهمان همشهری من بود ، مرا سوار اتومبیل کردند وبسوی زندان رفتیم ،

حال درمیان ضعف وخواب وبیداری آن زن را بالای سرم میدیدم که داشت دردهانم آب وقند میریخت .

کمی حالم بهتر شد مرا روی یک صندلی نشاندند وهمه رفتند چشمانم بسوی آن دوسربازی افتاد که با لوله تفنگ خود مرا نشانه گرفته بودند ، آخ ، با آن نیشخند چندش آورشان ، نمیدانم چند ساعت روی آن صندلی نشستم ، سربازی به درون آمد وگفت ، شوهرت درحمام است والان اورا میاورند ، ومن گمان بردم که واقعا به حمام رفته برای شتسشو ، درحالیکه حمام یک جای وحشتناکی بود ، در یک زیر زمین تاریک که زندانیانرا با دستبندهای قبانی که بر پشت سر شان میبستند به آنجا میبردند ویکصد ضربه شلاق ، آنهم شلاق سیمی بر پشت وسروروی آنها میزدند ، شلاق سیمی عبارت بود از سیم وچرم بهم بافته که آنرا مدتها درآب میانداختند تا چرم آب بخود بگیرد وسپس آنرا برای خشک کردن درمعرض آفتاب قرار میداند چرم جمع میشد وسیم های سخت بیرون میزدند ، با هر ضربه که بر پیکر آن زندانی بدبخت فرود میامد یک خط خون آلود دهان باز میکرد ، حال زندانی منهم ازهمین حمام شوم بیرون میامد .

درب اطاق باز شده ومن یک تکه  گوشت وپوست خون آلود وخاکی، یک جسد بیجان یک موجود له شده را جلوی چشمانم دیدم . موهای طلایی او در خاک وخون تغیر رنگ داده بودند ، صورتش ورم کرده وچشمانی هرکدام مانند یک جانور زخم خورده به جایی خیره شده بود ،  خودم را باو رساندم ، سربازی که اورا آورده بود بادست موهایش را گرفت وسرش را بلند کرد وگفت :

اینه اون زندونی تو ، خوشگله ؟ ببین ، ازحموم دراومده ، تر وتازه ، او نگاهی بمن انداخت وگفت ، چرا اینجا آمدی ؟ جلوی این حیوانات گریه نکن ، برگرد وبرو...........بقیه دارد

                                                ثریا ایرانمنش / دوشنبه 15 آپریل 2013 میلادی

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

همسر2

شب گذشت درد تمام وجودم را فرا گرفته بود وخواب ازچشمانم گریخت ، نشستم به خواندن سایتها ووبالگها وکتابهایی که دانلود کرده بودم ، آه دکتر باقر عاقلی هم رفت ، همسر من سالها با  اوکار میکرد وشبهای زیادی من پذیرای او درخانه مان بودم ، چه بحث ها که نمیکردیم درکنار آواز بانو دلکش وساز...ونی... ومن طی یک بحث درمورد ادوارد هشتم باو دوکراوات باختم مردی دانا  ونیک اندیش وبسیار فهمیده ومودب بود ، روانش شاد.

خوب دنباله داستان همسرم وزندان ،  شایعه پشت شایعه بگوش میرسید که گروهی را اعدام کرده اند ، حدود چهار ماه بود که من از اوبیخبر بودم ، آخ اگر اورا هم اعدام کنند ، من خواهم مرد ، آنروز که ملافه وپیراهن های اورا به داستانی ارتش بردم تا باو برسانند ، جناب سرگرد "جیم" گفت :

اگر اعدامش کرده باشند چی ؟ ومن ناگهان لکه های خونرا روی ملافه سپید دیدم وگریه کنان گفتم ، نه ، نه، جناب سرگرد تنها یکبار اجازه دهید تا اورا ببینم ، سرگرد از پشت میزش بلند شد وهمچنان که قدم میزد وبه قد وبالای من نگاه میکرد گفت :

دختر ، تو با این جثه نحیف واین سن کم با اینها چکار داری ، میدانی که دستت را درون سوراخ مارکرده ای؟ اما گریه وزاری من پایانی نداشت ، پشت میزش نشست نامه ایرا نوشت وسر بازی را صدا کرد نامه را باو داد وبمن گفت روز سه شنبه میتوانی به قزل قلعه بروی اما هیچ چیز باخودت نبر، فهمیدی هیچ ! گفتم روی چشمم جناب سرگرد ، واو درجوابم گفت :

اگر همشهری من نبودی ومادر وپدرت را نمیشناختم فورا ترا بیرون میکردم بروخدارا شکر کن >

شکر کردم ، دوان دوان بخانه برگشتم وتا روز سه شنبه دقیقه هارا میشمردم

امروز که به تماشای اپرای | توسکا | می نشینم نمیدانم چرا صحنه برخورد آنروزمن با سرگرد جیم جلوی چشمانم مجسم میشود ، همان صحنه معروف که توسکار دست به دامن حاکم شده بود تا تنها یکبار معشوق را ببیند ...بقیه دارد

                                                               ثریا ایرانمنش .یکشنبه 14/آپریل

 

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۲

همسر..2

  قبل از آنکه به دنباله نوشته ها بپردازم باید دراینجا نظریه خودرا قبلا اظهار کنم ، من از آنهایی نیستم که به دنبال | حقوق | زن میدوند ومیخواهند دنیارا درمیان دستهای ناتوان خود بگیرند ، با نگاهی به سیاستها وزندگی مردم امروز در همه دنیا میتوان پی برد که ، از روزیکه پای زن به سیاست باز شد دنیا به کثافت کشیده شد ! البته نمیتوان منکر شد که در پشت زنها گروهی مرد خبره هستند که زن را مانند یک عروسک به میدان میفرستند ، زن هیچگاه نمیتواند سیاستمدار خوبی باشد طبیعت خود ذات این موجودرا شناخته که همه دردهای عالم را باو بخشیده وبجایش مرد را زیبا وقوی ساخته است ، زنها اگر بجایی برسند کره زمین نابود میشود !

بهترین داشنمندان ، عالمان  از میان مردان برخاسته اند ، مردان مانند اسب ها شاعرند وزنها محیل ومکار ، خود من قربانی دست همین زنها وهمین همجنسانم شده ام ، دوبار خانه ساختم وهردوبار به دست یک یا چند زن ویران شد .

بگذریم ، آن روز در آن اطاق وحشتناک آن زن بجای آنکه مرا دلداری بدهد بباد ناسزا گرفته بود چرا با مردی ازدواج کرده ام  که امروز در زندان است ؟ درآن زمان ظاهرا همه چیز آرام بنظر میرسید تنها ترس اعلیحضرت از خرس بزرگ وسرزمین شوراها بود ، وبخوبی میدانست که آن سر زمین قرزندان خوبی تربیت کرده وبه همه جای دنیا فرستاده است، بنا براین اولین هدف " کمونیستها " بودند که مورد حمله قرار گرفتند ، انها درمیان خودشان درگیری های زیادی پیدا شده بود هریک ساز خودرا مینواخت اما دربین آنها مردانی آزاد اندیش وآزادیخواه نیز دیده میشد که به حق برای ملت خود دل میسوزاند . بهر روی خشک وتر با هم سوخته میشدند ، اگر درآن زمان شاه با متانت بیشتری قدم بر میداشت  وبه سیاستمداران قدیمی واستخواندار خود  پشت نمیکرد ونخست وزیر وسفرای نوپا وبی تجربنه وگاهی خود فروخته را دورخود جمع نمیکرد ومردان خودرا باا شخاص سالخورده وبا تجربه  ، عوض میکرد مورد احترام پیشوایان مذدهبی نیز قرار میگرفت ، شاه درسوئیس تحصیل کرده بود ومیخواست ایران اسلام زده را بسوی غرب بکشاند ومانند آنها زندگیرا پیش ببرد از این موضوع چند نفری سوء استفاده کرده ورساله های نوشتند ومردم بیخبر وساده دل را فریفتند ، شاه ملت خودرا نمیشناخت واز روحیه ورفتار وکردار آنها بیخبر بود ، مردان کاردان وبا تجربه ای که حاضر بودند بی باکانه عقاید خودرا ابراز دارند از دور خود راند وبجایش مشتی متملق وچاپلوس وجوانان بی تجربه را بکار گرفت وآن ملای معترض نیز تبعید شد .

از همان زمان عکسهای او در خانه های فقرا وکارمندان جزء وناراضی دیده میشد فشار ساواک تنفر همه را برانگیخته بود وبه همین دلیل هم چاپلوسان ومتملقین گروه گروه از نویسندگاه ومترجمین وآنهاییکه میدانستند ومیتوانستند  به زندان میفرستاند و| ژنرال پنبه | به رویشان آبجوش  باز میکرد . بقیه دارد

ثریا

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۲

همسر یک زندانی

....... از یادداشتهای گذشته !

زمانیکه چشمانم را گشودم ، لوله آهنی دو تفنگ را روبرویم ونزدیک گونه هایم دیدم ، دوسرباز قوی هیکل با سبیلهای از بناگوش دررفته ونیشخندی چندش آور مرا مینگریستند، پشتم لرزید ، هر دو لوله بطرف سینه ام هدف گیری شد گمان کردم که همین الان تیرها به دررون سینه ام پرتا ب میشوند، نه  ، زنده بودم زنی با چادر نماز وچارقد سفید که با سنجاق آنرا به زیر  گلوی خود بسته بود ، بالای سرم داشت به دهانم آب وقند میریخت ، مزه بدی میداد بوی گند بوی ادرار ، کم کم حواسم را جمع کردم ، بیادم آمد که خودم را جلوی اتومبیل جناب سرگرد ...پرتاب کرده بودم ، حال قرار بود ظرف چند ساعت دیگر پس از ماهها بیخبری " او" را ببینم ، ماههای که چون جهنم برمن گذشته بود ، بی پولی ، بیکاری ، دربدری وسر بار دوستان شدن که آنها هم کم کم از من فرار میکردند ،

صدای پای آدمهایی که میآمدند ومیرفتند ، بکجا؟ نمیدانم همه چیز برایم خسته کننده شده بود ، آه امروز قرار است اورا ببینم با اجازه نامه از طرف دادستانی ارتش ، گویا از فشار بغض وگریه وخستگی وگرسنگی وتشنگی غش کرده بودم ، همه لباسهایم خاک گرفته گویی تازه از گور بیرون آمده ام .

زنک زیر لب مدام غرغر میکرد ومیگفت : بشما هم میگویند زن ، شما هشتدرید !! برو خدارا شکر کن که ترا هم نگرفتند و توی هلفدونی نیانداختند .

اواسط تابستان بود از رادیو آهنگهای کوچه وبازار پخش میشد ، اخبار سر ساعت گفته میشد ، سیاست ، اصلاحات ، قصه های اجتماعی ....کم وبیش همه چیز بر طبق وروال دنیای جدید ، یو .اس. ای.  اجرا میکردید .

گویا " ملایی " درشهر قم به اعتراض برخاسته بود  وسر وصدا راه انداخته به پیشوایان مذهبی پیشنهاد داده بود که این اصلاحات را نپذیرند واز تصویب قانونی آن جلو گیری کنند ، بخصوص زنان را که بی حرمت ساخته اند ؟!...

شاه با شتاب جلو میرفت همه چیز درظاهر خوب ورودخانه سیر طبیعی خودرا طی میکرد ، درآن زمان تاج وتخت از چهار جهت پشتیبانی میشد ، ملاکین یا زمین داران ، عشایر وتجار وصد البته پیشوایان مذدهبی  وارتش حال یک پایه تخت میلرزید ولق شده بود . بقیه دارد ..........ثریا .اسپانیا