شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

بچه کوسه

اوف ، شرف ، بی نیازی ، درستکاری ، مهربانی ، ودستگیری از دیگران وحرمت گذاشتن به مردمی که روزی میشناختی ، همه را بریز درون یک کوزه تا ترشی شود وبه آن لقمه گهی که دردهانت میکنند وتو مجبور بفرو دادن آن هستی کمک کند تا هضم شود.

این ثروت دزدیده شده واز راه نامشروع به دست آمده برای آنهاییکه درکنار تو راه میروند حکم شرف را دارد ، یک آدم وازده ، کسی خورده استخوانهای زیر میز را جمع کرده وحال مشغول نشخوار است .

امروز این آدمها ، یا این چهارپایان دست بالارا گرفته اند با ثروت های موهوم وگاهی حقوق باز نشستگی ، خرید وفروش ارز واز همه مهمتر هیچگاه خریدار نبوده اند همیشه فروشنده ومیفروختند حال هرچه دستمایهشان بود .

امروز من درآیینه بخودم مینگرم با چشمان فرو رفته ، چه چیزی مایه سر افرازی من است ؟ وقاز ؟زیبایی روح ؟ احساس واندیشه ؟ ، نه عزیزم آنهارا درون جوی بریز تا آب آنهارا ببرد این حرفها دراین دنیا سر مویی ارزش ندارند .

حال باید دید رفقا ! با چه چیز من درافتاده اند؟ چه چیزی درمن هست که باعث آزار روح آنان میشود؟  دلشان خوش است که میتوانند سنگ ریزه هایشان را بسوی من پرتا ب کنند ، حداقل همت کنید وکثافات جلوی خانه خودرا جارو نمایید خانه تانرا تمیز کنید شما که ارزش آنرا ندارید تا دردهای دیگرانرا احساس کنید وشعار ( اول خودم ، دوم خودم ، سوم خودم ) را ملکه ذهن خود ساخته اید حد اقل با نگاهی به آنچه که درطول زندگیتان ( غیراز وجوهات ناقابل)  بنمایید وببینیدچه چیزی را باین دنیا داده اید که هم اکنون طلبکارید ؟ ومرا سر زنش میکنید که چرا در راهروی خانه خودم از بیداگریهای شما پنهان شده ام .

همه روز به شکوه ها وشکایتهایتان گوش فرا دادم ناله شکوه وشکوه بی هیچ شکوهی ، دنیا همین است من آنرا خراب نکرده ام منهم نمیتوانم آنرا عوض کنم تنها میتوانم درمقابل حماقتهای شما سکوت نمایم وتنها به چرندیات شما که چگونه میشود آش ابودردارا درست کرد وچه موقع باید پیاز داغ را درون دیگ ریخت باید گوش بدهم  ، شما هرچه شکایت بکنید وضع خودرا وخیم تر کرده  شما با خودتان مشگل دارید آنرا دردرون خودتان بیابید مردم دیگر گناهی ندارند شما در فکر پختن آش ابودردا باشید ونابغه های عالم در تدارک وتهیه گاز خفه کننده وسایر وسایل آدمکشی.

من ترجیح میدهم به سکوت وآرامش زمین وطبیعت بیاندیشم ، ترجیح میدهم مردم همه شاد وخوشحال باشند ترجیح میدهم چشمانمرا به روی کسانی که روی طناب دار میرقصند ببندم  ، شما خیانتکارید وبه همه خیانت میکنید حتی بخودتان شما دردامن کوسه های بزرگی پرورش یافته اید وراه بلعیدن وخوردن وکشتن را فرا گرفته اید بی آنکه بدانید روزی همان کوسه بزرگ شمارا نیز در لیست غذای خود آماده دارد .

سلام به تنهایی ودرود به سلامتی روح واندیشه . ثریا/ اسپانیا/ شنبه /26

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۱

جلاد

با تمام خشم خویش ، باتمام نفرت دیوانه وار خویش

میکشم فریاد  ای جلاد  ننگت باد

آه  ، هتگامی که یک انسان

میکشد انسان دیگری را

می کشد درخویشتن انسان بودن را

بشنو ای جلاد میرسد  آخر روز دیگر گون

روز کیفر

روز کین خواهی

روز بار آوردن این شوره زار خون زیر این باران خونین سبز خواهد گشت بذرکین

---------------

به دیدار  یا بسوی یکی از اشعار هوشنگ ابتهاج " سایه " میروم ، سایه دران زمان برای ما غولی بود ، درآن زمان که چهره دنیاعوض میشد ودیگر کسی بفکر تکان ولرزش یک زلزله مهیب نبود .

گله های پرندگان سراسیمه اما بی هدف ویا با یک هدف ناشناخته بی اراده چرخ میخوردند آنان خودرا میان امواج خروشان وپر تنشی انداختند که تا آن روز هنوز پرده آهنین پایین بود

یک روز همه پرده ها بالا رفت وهمه زیر جامه های چرکین آنها نمودار گشت وما حیرت زده کشف کردیم که دردل این " توده" که تا دیروز فریاد میکشید ، چه دردها ، چه کینه ها وچه خونهای لخته شده پنهان است

  • آنها که رهبری میکردند با آن چشمانی که در چرخش آن یک نوع دیوانگی دیده میشد وآن پوزه های خون چکان  آن نفس دمکشی وآن شهوت شهرت و آدمکشی همه آرزوهارا به زیر خاک برد ،  سایه میسراید

                           ثریا/ اسپانیا/ جمعه25

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

پیری

دوست از دست رفته ی در سالهای پیش برایم نوشت :

همه ما روزی پیر خواهیم شد فقط دعا کن که بد پیرنشویم وگیر آدمهایی که دراین سراشیبی  افتاده اند ما دفن نشویم>

روانش شاد ، امروز بیمار وخسته پای تلفن خانمی بودم که همه شعورش را برنامه های ماهواره لوس آنجلسی پرکرده وهمه فکر وذکر او دور بالا پایین رفتن قیمت ارز های خارجی وطلاست .

گوشی را گذاشتم ورو به آسمان ابری کردم وگفتم ، میباید خیلی گناهکار بوده باشم ویا کم کم دارم در چاه ویل فرو میروم که سر وکارم با این آدمهای عوضی افتاده ، هم پیر ، هم بیشعور وهم گرسنه ودر حسرت روزهای جوانی که مردانی شیفته دنبال ایشان بودند و.....حال درسن بالای هفتاد هنوز غصه میخورند که چرا نه؟!  نمیدانم چرا همه گمان میکنند که شهبانوی تاج گم کرده اند ویا درگذشته کنتس ودوشس ویا درباری بوده اند  حال دراینجا طلبکار ما شده اند ! " یک فروشنده ، در یک فروشگاه بزرگ " که میدانستند ومیتوانستند خوب بفروشند وحال خریداری نیست .

پتو را روی پاهای یخ کرده ام انداختم ودراین فکر نشستم که حتما خداوند باریتعالی مر ا ازبندگی خود خلع کرده است درمیان یکمشت آدمهای عوضی ، حریص وسیری ناپذیر افتاده ام ، آه......خدا نکند که سکه شانس دمرو بیفتد . روح مرحوم عزیز نسین طنز نویس ترک شاد ایکاش هنوز زنده بود وچه کتاب پربهایی درباره این قوم سرگشته وآواره میتوانست بنویسد ، حیف که طنز درمن ریشه ندارد .همین وبس

 

                                ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

و...این سوسن است که میخواند !

از پشت پنجره کدر  به آفتاب نیمه جان وبی رنگ زمستانی نگاه میکنم به همان هم راضیم که در گوشه ای از بالکن  مینشیند وسپس بسرعت دور میشود  آهسته میاید وتند میرود ، نه ملاقاتی د ارم ونه تلفنی ونه پیامی درهمین انفرادی خود راه میروم میخورم مینوشم ومیخوابم ودوش میگیرم درسکوت ، گاهی در آخر هفته شاید ملاقاتی داشته باشم ونوه هایم را ببینم سعی میکنم کمتر به همه  بیاندیشم تنها نام من در رده گروههای زندان اوین نیست ، زندان زندان است چه درآن سر زمین چه دراین سر زمین غذا هم همان است  ، شکنجه های روحی وروانی همه به همان شکل اجرا میشود تنها فرق آن این است که یک " امنیتی" با ساطور یا قمه یا شمشیر ویا کارد نیست تا ترا سلاخی کند ویا به زور بتو تجاوزنماید وسپس آواز سر دهد وقران بخواند.

غصه آن روزهارا نمیخورم آن روزها هم همین روزها بودند غم بود ، شادی کم بود ، وآفتاب زیاد وسایه کم خانه های اعیانی بزرگ که هم اکنون به وفور دیده میشوند میهمانیها وجشنهای زیادی که بر پا میشد از وزیر نفت تا وزیر خواروبار انواع واقسام تفریحات ورقص وموسیقی نمایش بانکداران ، سفرا ، وزار، وگردانندگان سیاست به همراه مادینه هایشان که غرق درپوست حیوانات وجواهر بودند ، گروه ملتزمین رکاب ودلقکهای عرصه هنر وروزنامه نویس که به دور هم جمع میشدند سپس ( کلوپ ها ) شکل یافتند واین عده بسوی کلوپ ها روانه شدند وهرکدام یک کارت عضویت درکیف یا جیب خود داشتند که به نمایش در میاوردند ( هنوز هم این کلوپ ها درخارج بکار خویش مشغولند ) وتنها مخصوص اعضاء میباشند !! .

در آن زمان من تازه پا به دنیای بزرگان گذاشته بودم ودرکنارا شخاصی که تازه از شهرستان به پایتخت  آمده وبا ازدواجهای درباری خودرا بالا کشیده بودند ، راه میرفتم کسی مرا ببازی نمیگرفت من خود بازی را شر وع کردم محفلی آراستم برای مردان اهل ادب وشعرا ومتفکرین ؟! همانها که امروز مارا مجبور به فرار وانزوا وبدبختی واین روز کشاندند.

فلوت زن معروف شعار میدا د درحالیکه کاسه اش پر بود وخانه اش اراسته وزیبا ، شاعر محترم در اشعارش بی نیازی  وخود بزرگ بینی را آنچنان جلوه میداد که گاهی بصورت غولی در میامید که آماده بردن وخوردن من است  همه چیز داشت ، لباسهای مارکدار برپیکر خود وهمسرش و......خودش جزیی از جیره خواران بود ، خواننده کافه نشین تازه از قید وبند بنگاه هنری خود آزاد شده با پیراهن ابریشمی وپوست سفیدش تنها منقل را میدید وهمسرنوازنده اش کفشهایشرا جلوی او جفت میکرد ، امروز هم درهمین جامعه نوین سرگرم آن کار دیگرند! .

همه بودند ، همه بودند غیر از آنکس که من میخواستم ، آن مکان تمیز وزیبا تبدیل شد به میخانه ، قهوه خانه ، قمارخانه ، ومن.... همه را رها کردم ورفتم ، رفتم که رفتم .دیگر هم باز نگشتم.

                                                                 ثریا/ اسپانیا/ 23

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۱

حرف الف

کدام حرف را میخواهم بگوش چه کسانی برسانم ؟ باید _ روزنامه_ میداشتم وپشتم به جاهای خیلی خیلی محکمی تکیه داشت ، اینجا گاهی برای نوشتن هم دچار درد سر میشوم  وبعضی از کلماترا فراموش میکنم ، شب پیش درخواب ورویاهایم میدیدم میخواهم یک ( آکادمی) زبان پارسی باز کنم ؟! همان مثل شتر درخواب بیند پنبه دانه ! .

برای آنکه دیگران بدانند وبفهمند حرف من چیست ، باید گریزی به جامعه متمدن وبی غش غل وبی حادثه ! امروزی بزنم درغیر اینصورت کسی بخود زحمت نمیدهد که نوشته هارا بخواند واگر زیادی شلوغ کنم حدا قل جریمه : اخراج، زندان ، وبالای دار و دست آخر در اسید سولفوریک ذوب میشوم ، مانند پاتریس لومبا که اورا تکه تکه کردند حتی از تکه ها واستخوانها او ترسیدند  واورا درا سید همان ا سیدی که بقایای جنازه های دانشکده پزشکی را در آن حل میکنند ، اورا نیز ذوب کردن وبجایش " موسی " چومبه " نوکر بی اختیار نشست .

اگر کسی امروز درصدد تحسین وتشویق  گفته های  من برآید فردا بزرگترین دشمنم خواهد شد من میدانم وخوب هم میدانم که این زمین وسر زمینهای دیگر زیر پاهایم سست هستند میلی ندارم بهمراه کارناوال مد وعطروپوشاک ورقص های دیوانه وار که ناشی از بوی مواد مخدر است بروم .

یک کارناوان دیوانه وار  ، سکس ، دراگ وآدم کشی و.....رقص مرگ باید به تماشای رقص مر گ بنشینم به مردمی که بر بالای دار میرقصند یا بیگناه یا گناهکار آنچه باعث این رقص شوم وننگ آور است همان سستی وبی تجربگی وندانم کاریهای ارباب حکومت است  که به دنبال همان کارناوال مبتذل راه افتاده با بند وبسته ها وقراردادها وپشت کردن به همه آنچه که تا امروز اندوخته ایم روانند ومشغول مال اندوزی وساختن گورهای چند طبقه

نه ! برایم بهتر  است ساکت بنشینم ودیوار گچی روبرو را تماشا کنم وبه  قیمت وارزیابی ، طلا ريال دلار وسکه پردازم !

امروز میان آنچه که واقعی است وواقعیت دارد وآنچه که غیر طبیعی است حد ومرزی وجود ندارد.

سرگشته ایم و بی هیچ بهانه ای باید این سر  گشتگی را بردوش بکشیم تا به آخر

   " کار وخود فراموشی" - درکنار غولها یی که شبانه بما حمله ور میشوند وصبح ناپدید میگردند - ادیان ، لا مذهبی ، ببی نیازی  ، بیفایده است باید از پله های نردبان خدا  بالا رفت ویکی یکی انگور هارا چید وخورد نباید به دنبال ( باکوس خدای شراب ) روان شد وشیشه را لاجرعه سر کشید وتکبیر به هر چهار رکعت زد بیهوشی وفراموشی  ودست آخر خمار ی سرگردان .

این خود زندگی است ، یک زندگی لبریز از ( کپک های خانگی ) مردن آسانترین کارها ست دراین دنیا مانند تخمه آفتاب گردان آنرا بتو هدیه میدهند پس تا روزی که زنده ای  بایدراه بروی وکار کنی وبه اندیشه هایت فرصت ندهی که شورش کنند باید آنهارا به د ست فراموشی بسپاری .

آنهاییکه بتو احتیاج دارند تا گوش به دردهایشان بسپاری  به هنگام فشار در د برتو ، گم میشوند .فراموششان کن تنها راه برو ، مردم را نمیشناسی اما همه ادعا دارند که ترا بخوبی خوب !!! میشنا سند یک بیگانه که سالهای سال آهسته میاید وآهسته میرود گویی این بیگانه چشما نش کم سو ویا کور است کسی یا چیزی را نمی بیند ، اما همه اورا میبیند آنهم لخت وعریان.

                                                                       ثریا/. اسپانیا/ سه شنبه  22

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۱

مونتاژ

شب گذشت هنگامیکه خودرا برای خواب آماده میکردم طبق روال همیشگی رادیورا که ر وی کانال کلاسیک است روشن نمودم ، آرشه ی داشت بر روی سیم ها میلیغزید .

گفتم : هنوز آرام نگرفته ای هم اکنون در کنار فرشتگان وآپولون خدای موسیقی نشسته ای وهنوز مینوازی ؟ ،

چهره ات خندان وشاد بود گویی از اینکه به سوی ابدیت پرواز کر ده واین زمین نفرین شده را به نفرین شدگان وا گذاشته ای ، احساس خوشبختی میکردی عده ای وقت شنناس وفر صت طلب نیز برای آنکه خودی بنمایانند بتو آویزان شذند ، به غیراز صدای ملکوتی شجریان که میخواند"

جامی است که عقل آفرین میزندش/ صد بوسه زمهر بر جبین میزندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / میسازد وباز بر زمین میزندش

واستاد فرهاد فخرالدینی که بس زیبا درباره است سخن گفت

بیاد لاشه ای افتادم که هم اکنون نمیدانم درکدام گوشه بی نفس افتاده وچرا خودش را بتو نرساند ؟! با او یکبار همنوازی کرده بودید دردستگاه شور وچه غوغایی بپاشد ، سپس او آن لاشه بقیه آثار ترا با ساز خودش همراه ساخت یعنی ( یک مونتاژ) وآنهارا درخارج به قیمت خوبی بفروش رساند اگر کسی اهل وخبره این کار باشد آن خط مونتاژ را کاملا درک کرده وبا چشم دل میبند تو نتوانستی کاری از پیش ببری ، او. به وسیله رابطه ها با رسانه ها ، این روزی نامه ها که همه میتوانند یک دست پخت نفرت انگیز بوجود آورند وباد همه سازش داشته باشند ، اورا احاطه کرده بودند وتو آرام مانند همیشه از کنار این بیدادگری گذشتی .

امروز آرامش پیدا کردی وآرام شدی دردی بر دل همه آنهاییکه ترا میشناختند نهادی اما این درد شیرین است زیرا تو به آرامش ابدی دست یافتی .

حال دوباره فرصت طلبان ومرده خوارن یکی یک آثار بی ارزش خودرا که با همگامی تو بها پیدا کرده اند ببازار روانه میسازند شاید هم دوباره مونتاژی صورت بگیرد .

بهر روی یاد تو همیشه دردلهای پاک زنده است روانت شاد و قرین رحمت باد .

                                                                          ثریا/ اشپانیا/دوشنبه 21