دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۱

تجاوز

دنیا ی خر تو خری است ومتاسفانه ماهم دراین خر تو خر حضور داریم > حال مد جدیدی در مرکز هند دموکراسی زده ، شکل گرفته است تجاوز گروهی به یک زن بدبخت وبی پناه ، کجای شما درد دارد ؟ از چه چیز زن میترسید ؟ درحال حاضر که آنرا مانند یک برده با قفل وزنجیر در بغل خودتان بسته اید با آن قوانین احمقانه تان شما از نوع بهترین شیرهای این ماده گاو تغذیه کرده اید حال اورا به زیر میکشید وشلورتان را به روی ا وباز میکنید ونرینه کثافت خودرا به او حواله میدهید ، شما انسان نیستید حیوانات باغ وحش هم نیستید شما از جنگل فرار کرده به صورت انسان درمیان جمع زندگی میکنید .

چه چیزی در زن هست که شما نر هارا میترساند ؟ یک زن بی دفاع درمقابل مشتی وحشی ، حتی حیوانات از این تجاوز دسته جمعی رویگردانند آوف ، حال تهوع بمن دست میدهد  با آن پوزه های بوزینه وارتان با آنهمه ریش وموهای پر شپشتان با آن بوی گند مردانیگتان حالم را بهم میزنید .

ما زنها چه بهایی را باید بشما بپردازیم ، تنها برای همخوابه شدن با شما ؟! دیگر هیچ؟  برای این ساخته شده ایم که مارا به ارابه هایتان ببندید ؟  با اینهمه شما نرینه های مضحک چه خوب یکدیگررا درک کرده ومیشناسید وما هرکدام سر نوشتی شوم وجداگانه داریم .

چه خوب است که من دیگر میلی به شستن لباسهای چرک شما ندارم وچه خوب است که قرنها ازشما دورم ومیلی هم ندارم دستهایمرا با دستهای آلوده شما کثیف کنم ، افتخارات شما برای خودتان خوب است ، چه سیاستمدار باشید وچه هنر پیشه  وچه درلباس مردان خدا خودرا پنهان کنید میدانید که باهم کنار خواهید آمد بهم جایزه میدهید وبا هم میخوابید یک ملت تندر ست با روح سلامت باید بداند خشت اول بنارا یک زن یک مادر  نهاده است وشما جانوران از جنگل فرار کرده وبسوی تمدن پوشالی روی آورده این پیکر پاک ومقدس را آلوده میکیند  وخون پر مایه اورا میریزید بی هیچ ایمانی  قهرمانان پوشالی که میخواهید فراتر روید فراتر از کی ؟ فرا تراز چی ؟ این منم که از تو. میگیریزم  منی که تو نمیشناسی وهیچگاه هم نخواهی شناخت شما حتی هدف خودرا نمی شناسید حال جنایت بهتراست تا خیانت خیانت کمتر درد میاورد  باید تیز وتند عمل کرد آنهم نه تنها بلکه گروهی  با آن اهداف رذیلانه وآن افکار کوته ومغز پریشان وچرک خود وآن جوان 14 ساله در خلاء تهوع اورش با شما یکی میشود ، نه شما لیاقت تمدن ، صلح وآرامش وصفارا ندارید جنگ برای شما بهترین است . با پوزش ا ز تند نویسی .

                                                                  ثریا. اسپانیا. دوشنبه 14

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۱

سرور

شب گذشته با شکم خالی خوابیدم ، حوصله نداشتم با یک شیشه ماست درون تخت وکتابم ، نیمه شب  ، نه ! سر ساعت دوازده بود که بیدار شدم ، خواب ازچشمانم گریخته شکمم مالش میرفت ، بجهنم ، بگذار کمی بادش بخوابد ، بیا گناهانت را جلوی چشمانت بیاور ، آنهارا بشمار !! گناهانم ، نه دشمنانم ،  قلبم را شمشیرهای نه گانه وده گانه سوراخ میکردند شمشیر یادها، عشق ها، دوستیهای ، انکارها وشرمساری ها  وپشیممانی ها با آن طنز بیرحمانه که بر زندگی روا داشتم .

خودرا به دست اندیشه هایم سپردم ، میان آنهمه دیو ودد که دیدم تنها یک انسان بود که مرا دوست میداست ، " سرور " دوست خیاطم که جناب سرهنگ همسرش اورا قربانی یک موطلایی کرده واو با پسرش در به دربه دنبال یک پناهگاه میگشت ، من آنرا داشتم باهم خانه را تقسیم کردیم اوبه دوخت ودوز پرداخت ومن در پی نان ، آه تنها او بود که بمن بها میداد  تنها اوبود که باآن لبخند دائمیش مرا دلداری میداد وتنها او بود که مرا از ازدواج مجدد م برحذر داشت پسرش خودرا درپس پرده پنهان میکرد ، اندیشه هایم پرواز کردند بسوی " لیلا" خانم که مرتب میخواست بداند چه عطری مصرف میکنم وچشمانم را چگونه آرایش میدهم وچرا اینهمه مژگانم بلند است خود او ساعتها وقتش را صرف آرایش چشمانش میکرد با خط های آبی خاکستری طلایی وسفید وپالتو پوست ویزون وبنز کورسی اش وهمسرش ومادرش وپدرش >

در یک دم همه آن تلخکامیها بمن روی آوردند بیاد سرور اشک ریختم گرچه از هم جدا بودیم اما دلهایمان بهم نزدیک بود .

او درخیاطخانه اش مرتب کار میکرد ومیگفت : عیبی ندارد اگر پاهایمان دربند است  دستها وسینه هایمان  باز است مینتوانیم از آنها استفاده کنیم کار وظیفه زندگی است واین کار کردن جز با مرگ پایان نخواهد یافت ، تنها میتوانیم خودرا از چنگ زالوهای خونخوار رها کنیم .

امروز او نیست تا مرا دلداری بدهد ؛ او نیست تا مرا بستاید دیگر هیچکس نیست .شب وروزم درانتظار میگذرد .

لیلا خانم میپرسید از چه میترسی ؟ میگفتم از نا امنی ، من هیچگاه احساس امنیت نکرده ام ، برای آنکه مرتب جابجا میشدیم ، شهر  به شهر  دیار به دیار تو درکنار مادری مهر بان که همه خیانتهای پدرت را نادیده میگرفت بزرگ شدی من درکنار مادری که از خیانت روی گردان بود ومیخواست خودش باشد من همیشه درخوف ووحشت بسر  میبردم از نگاه زنهای پر واری که ازدادن خانه بما خوداری میکردند ؟ آه ...چه خوشگل است فردا یا پسر م یا شوهرم را از راه بدر میکند ،

شب گذشته به نبردهای طولانی زندگی می اندیشیدم وامروز صبح با یک دوش آب داغ همه اندیشه هارا بیرون راندم وتنها به او فکر میکنم " سرور "

                                                                         ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 13

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۱

پای پرچین

مردم را نمیشود عوض کرد هرکاری برایشان بکنی همان که هستند میمانند همان سوداها ، همان پیش داوری ها همان کوری ها که نام عقل یا ایمان بدان داده اند وهرگز چیزی جز یک دیوار ، جز یک صدف حلزونیشان نیست چرا که برای زنده ماندنشان لازمش دارند آنها از آن صدف بیرون نخواهند آمد تو هم نمیتوانی آن صدف سخت وسنگی را بشکنی.

خوشبختانه من احتیاجی به آن صدف ندارم عریانم وهرچه  هم از دریا بیرون آورده شود حال مرا بهم میزند .

درمیان اینهمه عادتهای بد درمیان طبقه این تازه به دوران رسیده ها شاید کارهای من چیز مضکحی بنظر برسد اما من به آوای درونیم گوش میدهم نه آن صداهای دلخرا شی که گه گاه از بلند گوها پخش میشود .

هرگاه تشنه باشم آب مینوشم آنهم نه مانند یک تشنه که از صحرا وگرمای طاقت فرسای آن آمده وحریص به آب است .

من کاملا تندرستی خودرا تا این سن حفظ کرده ام زمانی بود که روحم درجهنم گداخته میشد خوشبختانه بخشوده شدم واز جهنم بیرون آمدم سپس میبایست برای خودم هدفی میافتم میل نداشتم از شعورم فراتر روم " خود من " حالا آنرا یافته  ودیگر نمیگذارم از من بگریزد ، به جهنم که مردم بیمار دستخوش سوداهای ظاهری وروح بیمار خودشان هستند من به دنبال آن آزاد اندیشی وآزاد منشی بودم آنرا پیدا کردم میل ندارم آنرا مانند یک فرش کهنه زیر پای رجاله های امروزی پهن کنم .

نه تسلیم ارتجاع میشوم ونه تسلیم زور ، هنوز پنجه هایم نیرومند وقوی هستند میتوانم آنهارا بکار بگیرم من ، از آن خونی که دررگهایم جریان دارد سپاسگذارم که مرا مانند دیگران رها نکرد تا از هر " پرچینی " بالا روم وسر به هر انباری بزنم و مانند یک موش برای کمی غذا خیز بردارم .

درعوض نیروی دیوانه واری بمن وام داد تا پایداری کنم ، گاهی ا شکم سرازیر میشود مهم نیست با چند لیوان آب جایش را پر میکنم .

اینجا کسی نیست تا باین حرفها گوش دهد حماقت همه جارا فرا گرفته وبقول انیشتن : روزی که بشر از تکنو لوژیهای خود عقب بماند ، دردنیا به غیراز مشتی احمق کسی بجای نمی ماند " .

گاهی برای نوشتن سخت دچار وسواس میشوم وگاهی مورد انتقاد قرار میگیرم گاهی تحسینم میکنند ومیدانم همین فرد تحسین کننده فردا در ردیف عیبگویانم قرار میگیرد بنا براین هیچگاه برایم  چندان شگفت آور نیست.

چه دختر یک کنیر بدبخت مطبختی باشم ؟! چه زاده یک اشرافزاده  ، خونی که دررگهایم وصورتم وسینه ام جریان دارد از یک رودخانه پاک ودست نخورده سر چشمه میگیرد آن بزرگ زادگی وا شرافیت وبی نیازی در ذاتم نهفته است ودر جانم رخنه نموده لزومی ندارد آنرا اکتسابی کشف کنم ؟! .

آنهم با لباسهای رنگارنگ وجواهرات گوناگون ودرخشان آنگاه خودم در زیر این زباله ها گم میشوم .امروز صاحب چیزهایی هستم که نام یکی از آنها " آزادی " است . که پر بهاترین نعمت زندگی است .

واین است ------ از ثری تا به ثریا بالا میروم !.

                                                                              ثریا/ اسپانیا/ شنبه12

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۹۱

شکستم

ای دوست ، ای یار ناشناخته ام ،

این ستاره سوخته ، چندان که خاکسترش بخاک ریخته

گفتنیها گفته شد ،  عشقها گم شدند و...فراموش گشتند

از این رو دیگر زمین بی ستاره خواهد ماند

میروم درغار تنهایی ، هم اوا با جغد سکوت

پر میکشم تا فرا سوی آسمانها ، تا جایی که بتوانم

گام بردارم در کنار ( دوستی ) و......جوانی

تارهای زندگی از هم گسیخته

فانوس شبم در معبر تاریکهیا آویخته

اینک منم ، میان مشتی غریبه سرگردان

از پشت شیشه به کوچه تاریک مینگرم

دلم روی سنگفرشها میطپد بی هیچ حوصله ی

بادی لرزان وشتابان گذر میکند از خانه ام

می افکند خاک بیگانه را بر این بستر متروک

من..... آن درخت برهنه زیر تابش آفتاب

بی آنکه زنده باشم نفس میکشم .

درکنار حصار این حریصان ، که همه چیز را میخواهند

وهمه چیز را می بلعند ، دستهای کوچک من

تا ب نگهداری خاک را ندارد

                                                     ثریا/ جمعه /13/1/11

 

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۱

بیچاره زن

صحنه ای وحشتاکتر وشنیع تر از این صحنه درهیچ کجای دنیا _ غیرا زدیار مسلیمن _ ...دیده نمیشود ، با چه قساوتی وباچه لذدتی این تکه گوشت دست بسته وبی دفقاع را درون خاک کرده وبسویش سنگ پرتاب میکنید ؟

اگر درگذشته های دور درتاریخ تازیان واصحاب کعف این اتفاق میافتاد امروز بسی زجر آور است  بعلاوه  باید اولین سنگ را کسی  پرتاب کند که خود بیگناه است وکدام ازیک شما درندنگان وخونخواران میتوانید ادعا کنید که بیگناهید

در میان عادتهای بد وخوب شما که شماره شان اندک است این خوی درنگی تنها منحصر بشما مردان است ، عادت به میخوارگی ، عادت به خود ارضایی عادت به دزدی  وشکنجه دادن مخصوص شما دم داران است .

وزنانی که درکنار شما " عفت ماب "  ودست بسته ودست به سینه همانند یک کنیز زر خرید  ،هیچگاه درخطر وسوسه نمی افتند وبیگناهند. ؟!

یک ملت تندرست هیچگاه نیاز باین وحشی گری ها ندارد وهدفی جز رفاه اجتماع درسرش نیست شما هیچگاه هدفتان چندان پاک ومنزه نبوده است تنها به شکم وزیر شکم فکر کرده وهمه یقین وزندگی شما درهمین دو جهت خلاصه شده است زنارا شما میکنید دیگری باید مکافات آنرا پس بدهد آنهم با این وضع فجیع که حتی حیوانات از دیدن آن فرار میکنند ، شما از نوع کدام جانورانید؟

جنایت برایتان بهترین کارها ست که خلاء تهوع آنگیز زندگیتانرا پر میکند هنوز خونی خشک نشده خون دیگری را میریزید وما زنها ساخته شده ایم تنها برای تمایلات شهوت آور شما

در این شورش وبلوا کسانی به میدان آمده اند که از نوع خون وخانواده وشرف ما تهی اند آنان تنها به نوشخواری خونین خود که قبلا آنرا بالا آورده بودند دوباره میپردازند همه دچار یک شهوت دیوانه وار برای کشتن وبردن وغارت کردن همچو جانواران باغ وحش که شکنجه های اسارت هنوز رهایشان نساخته اما تباه شده اند آنان اگر یک مادینه را در دسترس نداشته باشند پیشانی خودرا چندان به میله های قفسشان میکوبند که خرد شود  غرش کنان بسوی زن میروند اورا پاره پاره میکنند وسپس به دست دیوانگانی می سپارند که اورا تا کمر درخاک کرده وبسویش سنگ پرتا ب کنند .اوف برشما وننگ بر شما باد

خیال نداشتم تن خودرا باین آلودگی بسپارم اما ازدیدن صحنه وحشتناک زنی درمیان خاک که چشمانش مانند دوستاره التماس کنان درپی نجات بود دلم را سخت به درد آورد واز خود میپرسم : آیا واقعا اینها همان مردان نیک اندیش وبزرگ وبا صفای ما بودند ؟ ویا حیواناتی از کمند گریخته گرسنه ولبریز ازشهوت وتشنه خون به سر زمین آریایی روی آورده وجبران مافات میکنند

                                                                          ثریا  . اسپانیا. پنجشنبه .13/1/10

 

 

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۱

سایه

قیافه اش بیشتر به یک روباه بیمار شبیه بود تا یک انسان اما هنوز دردلش آرزوها میپرواند که بلکه " مردی پولدا ر"!!! عاشق اوشده و زندگیش را عوض کند ، همیشه درحال ناله وشکایت است .

روزی بمن گفت : زندگیت را کوچکتر کن واین _ آشغالها- را بریز دور وبیا نزدیک من یک خانه یک اطاق خوابه اجاره کن درعوض همه روز آفتاب خواهی داشت ؟.

گفتم آنچه که بچشم تو آشغال میاید زندگی سی ساله من است دراین غربت آنهارا خودم خریدم وبه همراه بچه هایم روی آن زیستم از زندگی مدر ن امروزی وچوبهای سفید وتخته سه لاییهای مغازه ها بیزارم بعلاوه نمیتوانم روی مال " دیگران" زندگی کنم خورشید واقعی در سر زمین خودم میتابد من از آفتاب بی رویه این سر زمین بیزارم از حماقتها وبیشعوری خیلی آدمها وحشت میکنم .

آنها میل دارند درخانه بنشینند ودیگران تحمل مخارج آنهارا بکنند وهمیشه درگیر خرافات وآداب وعقاید بی اعتبار جامعه خود زندگی را میگذرانند ، زندگی دراینجا ودربین کسانیکه اطرافم را گرفته اند رنج آور است من مجبورم خوب وبدرا باهم بیاموزم وآنچه را که آنها دوست میدارند منهم جدی بگیرم بی آنکه خودم حق انتخاب داشته باشم .

درهمه جای این سر زمین بیگانه ام همه چیز درمن موروثی است وزندگیم را به هما ن سان که اجدادم ونیاکانم داشته اند پیش گرفتم ومیل دارم همه چیز دوام داشته باشد ، آرزو داشتم بدون کمترین درنگی بسوی سر زمین مادریم برگردم اما....راه بسته است دیگر آنجا کسی هم خون وهم نژاد من  باشدزنده نیست تنها میتوانم عطر کوهستانهای پر برف ودشتهای لبریز از شقایق را به درون سینه  بفرستم دراینجا بوی دریا مرا آزار میدهد بوی گند کازینوها ، رستورانها  وآدمهای حریص وتشنه ای که میل دارند یک شبه ثروتمند شوند بیشتر ترجیح میدهم درکنار همان آبشار  رودخانه زادگاهم باشم وهرشب صدای ریزش آب را بشنوم که مانند یک لالایی مرا بخواب میکند یک آبشار مصنوعی ساخته دست بشر تنها مرا به سرسام وا میدارد ، خوابهای من دراینجا همه مصنوعی وغیر قابل تعبیرند ، من درکنار همان تخته سنگهای کنار رودخانه بهتر میخوابم

آن چیزهای ( آشغال ) به نظر تو !  که من از سر زمینم آورده ام هنوز بوی عطر سوهان ونقل بید مشکی وبوی خوش عید آنروزهارا میدهد وآن تنگ بلور گردن باریک مرا بیاد رند شیراز میاندازد اگر تو دلمرده شدی من هنوز در سینه ام عشقی نهفته دارم وهنوز درانتظار سرود آزادی نشسته ام وجود هر انسانی از مشتی خاک فنجانی خون ودایره ه ای ازآسمان بالای سرش ساخته شده من برای داشتن آفتاب آرزو دارم روی همان خاکی که از آن پیکرم ساخته شده ودر کنار مردمی که روحشان بامن یکی است ، زندگی کنم.

این آفتاب همان آفتابی است که مرا سوزاند بجای آنکه زندگی مرا گرم وروشن  کند همه را به آتش کشید برای همین هم هست که من به سایه پناه آورده ام این آفتاب ارزانی تو باد . 

بودن درکنار انسانهای احمق که زندگی را تنها از دید سکه های طلا میبینند برای من غیر قابل تحمل است .

                                                        ثریا/ اسپانیا/ 13/9/1