یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

سفر

من واو  من وتو من وشما ، همه از یک سر زمین آمدیم

سرزمینی که باخودش درجدال بود

امروز آن آسایش وآن آرامش از همه جا رخت بربسته

ما همه از یک سر زمین آمده ایم ، اینهمه با هم غریبه ایم

یکی با نام ونشانش آمد ، دیگری با کوله بار طلاهایش

ومن با روح آبی دریا ها که صدایم کرد

امروز همه درخیالبافی ها ، خاطرات را ازجیب یکدیگر

میدزدیم ، خاطرات قدیمی را

بی خبراز دریاچه ورودخانه های خشک

که درآنها خون خشک درهوا جریان است

امروز با رویاهایمان که رنگی کمرنگ دارند

از سر حسرت روزهارا می شمریم

واز سر حسرت به قفا مینگریم

امروز " من مرگ " را صدا کردم

ودراین فکرم ، چه کسانی به بدرقه من خواهند آمد؟

وچه کسی خاکستر مرا از زمین بر میدارد

ودر هوا پخش میکند؟

آیا کسی میداند که سقوط از بلندی ، چه ارتفاعی دارد؟

من سفره سبزی خوردن  وپنیر وعرق را جمع کردم

پس از آنکه جانوران همهرا به یغما بردند

امروز نقابها بر افتادند ، نقابهای ریا وتوهم

امروز به پنجر های تاریک وهوای طوفانی وبارانی

نگریستم ، وگریستم  ، سخت هم گریستم

دنیای من خالی است واسب رهروم گم شده

حال باید پیاده راه را بپیمایم روبرویم دشتی گسترده

جایی که شاید بتوان حقیقت را یافت

                                       ثریا /اسپانیا/ یکشنبه 11

 

نادره /نادرافشار

اطاق کوچک وبقول خودش زیر شیروانی ، اما سینه ای ستبر ودستی که بی گدار دل بباد داده بود . در دیدگان او موج تنهایی دیده میشد وجسمی که هر روز رو به تحلیل میرفت . او بی هیچ ترسی تن به مبارزه بر ضد خرافات وبخصوص زن ستیزی ومرد سالاری داده بود ، عده ای این مبارزه اورا وارونه پنداشتند ومهر بدنامی بر پیکر پاک  ودردکشیده او زدند اما او بیباک  با سری بلند به راه ناهموار وپر خطر خود ادامه میداد.

میپرسید : ریشه من کجاست ، پاهایم درد میکنند ، پاهایم کجاست ؟ میخواهم دوباره بر زمین بایستم وبا زمین جفت شوم.

ما هرشب تلفنی با هم مکالمه داشتیم او زنگ میزد از همه جا وهمه چیز واز همه زندگیش برایم حرف میزد ومن تنها گوش میدادم تا زمانی که خواب اورا فرا میخواند وشب بخیر میگفتیم  تا فردای دیگر.

چهارماه بود که از او خبر نداشتم به تعطیلات رفته بودم وحادثه دررفتگی ساق پایم ، بمن امکان اینرا نداد تا پیوند را ادامه دهم وبی خبر ماندم ، با اخلاق وخوی او آشنا بودم  به تازگی بی اندازه حساس شده بود .

بد گوییها وتهمت هارا با خنده پشت سر میگذاشت ومیگفت :

نیازی ندارم برای سیر کردن شکمم خودم ویا تنم را بفروشم ، نه نیازی باین کار ندارم ، مهم نیست گر سنه باشم ، یا عریان ، مهم این است که جای پاهایم محکم باشد وپاهای دردناکم یخ نزنند ، او درخلوت تنهایی خود از سرما میلرزید نه از ترس وگذاشت تا همه صدای اورا بشنوند.

مهم نیست چه کسی اورا میستاید یا میراند انسانهای امروزی ودیروزی وفردا همه به سهم خود دردهایی دارند وعده ای هم بی درد وغافل بفکر دود ودم خویشند وتن به هرحقارتی میدهند .

دیروز تمام روز کار من این بود که به روزنامه های " آن لاین" وسایتها ودوستان اطلاع بدهم که نادره افشاری از میان شما وما رفت ، عده ای فورا چیزکی روی صفحه خود چسپانیدند وفورا آنرا برداشتند تا مبادا دیوار موش داشته باشد وموش گوش وخبر به بیداگاه کهریزک برسد.

همه شب صدای او درگوشم بود بلند شدم وگفتم منهم باتو خواهم آمد خیلی زود ماندن دراین دنیای بیشرفی افتخاری ندارد .

روانت شاد وروحت قرین رحمت باد امید آن است که آرزوهایت در فردای ایران آزاد ( اگر آزادی بماند) بر آورده شوند .

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه  11 نوامبر 2012

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

مرگ بیصدا

 " شاید برای آنکه او مسئله حسابش را خوب حل نکرده بود ، این اتفاق افتاد"

----------------------------------------------------------------

از زمان گذشته بود ، از ساعات ودقایع نیز فرا تر رفته بود ، فلبش داشت از دلهای شکسته وپاهای زنجیر شده وگل های کوچک که پر پر میشد حرف میزد .

همیشه احساس میکرد که کلمات بر او شورش میبرند ، بی پروا آنها را مانند پروانه های رنگا رنگ پرواز میداد.

همیشه درد داشت ، شکی نبود که ساعات پایانی را میدید که درون برگ برگ نوشته هایش باو مینگرند.

او سایه خمیده وخاموش خودرا بر ملافه سپیدش کشید ، بدین اعتقاد که یک " زن " است .

اما او شوهر هم داشت وپایبند وظیفه .

چراغها روبه خاموشی میرفتند وجیر جیرک ها از جایگاهشان بیرون آمده درآخرین کوچه ودرآخرین خیابان ودرآخرین طبقه ، بجانب او هجوم بردند.

در فاصله دوری از رودخانه  ، درکنار تمشک های وحشی وبوته های تیغدار

در زیر یک شیروانی کوچک او بخواب ابدی فرو رفت .

نه گل مریم ونه صدف ونه گل داودی ونه گل سرخ ونه آیینه های شیشه ای به روی او ریخته نشد.

چون یک ماهی بی هراس از دهان کوسه ها فرار کرد. دهانه اسب خودرا رها ساخته وبه جلو تاخت .

امروز باخبر شدم که جمعه نهم نوامبر بسوی ابدیت رخت کشید او عاشقانه درد میکشید وخنجر خونینی خودرا بی هیچ خوفی درهوا میچرخاند .

آیا امروز کسی هست از او یادی بکند ؟ آیا بزرگداشتی برایش خواهند گرفت ؟ نه! بطور قطع ویقین  نه! همه دستهایشان دریک کاسه است ونمیتوان روی به سوی دیوار کرد ولقمه های چرب را دردهان گذاشت .

او همه آنچه را که دردل داشت باخود به آتش سپرد.

برای خانم نادره . که همه تجربیات تلخش را دراختیارم گذاشت .

یادش گرامی .روانش شاد.

ثریا/ شنبه دهم نوامبر2012

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۹۱

باران

باران یک نفس میبارد آنهم نه باران ، بلکه سیلی مهیب از آسمان به زمین فرود میریزد ومن بفکر بچه هایی هستم که درجاده های پر خطر باید برانند وبروند با این مردم دیوانه ودنیای دیوانه تر.

امروز تازه وارد عالم واقعیت شده ام ، واقعیتی دردناکتر از همه رویاهایم آنچه را درعالم رویا میدیدم وآن خدای مهربانی که بر میخ کوبیده شده ورنج ودرد را برهمه تحمیل کرده بود بچشمم یک بازیچه است  امروز بربرهای دیوانه  بطرز تهوع آوری به خواهش های خود رنگ جلا میدهند عشق ها وهوسهارا به رخ یکدیگر میکشند سرودهای عاشقانه تهوع آور در سالنهای پردود با زنان لخت ندا درمیدهند که دنیا بکام ماست .

من درغروب " خدایان : زندگی میکنم همه چیز دروغ با انواع واقسام مختلف وشکلهای مختلف ایدالیسم دروغین ، بشر دوستی دروغین ساختمانهای عهد قرون وسطی و" گوتیک " دروغین تاتر ها وافسانه ها دروغین وتکراری قراردادهایی که با ادا واطوار امضا میشوند با خدایان دروغین ، سیاستمدارانی که بازیچه دست هوس های بازار وبورس میباشند ،  نه اندیشه ونه چشم دل هیچکس باز نیست همه میدانند که فریب  میخورند وبرای این کار گویا یک تعمدی درکار است ، به کارهای خود جنبه های پراهمیتی میدهند ومیخواهند که همه دروغهایشان جنبه معنویت پیدا کند همه عاجزند وهمان ترس دیرین بر دلها رخنه کرده خواه درعشق ، خواه درسکس ، خواه درباده خواری وخواه درعبادت ایمان مانند موجی غافلگیر آمد ورفت برای گله های گوسفندی که میل داشتند فریب بخورند ، سود جویی وسوداگری همه را گمراه کرده وخود میدانند که درپس کوچه های این راه گم میشوند.

ومن بفکر کودکان ومادرانی هستم که باید زیر این سیل خروشان به کارخود برسند وبچه هارا بمدرسه ببرند تا درآتیه آنها _ آدمی_ شوند ؟؟!! ودوباره همین راه را مانند والدین خود طی کنند از نردبان دروغ بالا روند .

آخ ، کاش میتوانستم پشت باین دنیا بکنم ورویم را به دیوار بلند بی اعتنایی اما من نه راهبه هستم ونه کشیش ونه ملا ونه تاجر ، من یک انسانم وبرای انسانهای واقعی دل میسوزانم . همین وبس . و..... دیگر هیچ .

ثریا. اسپانیا / 911/12 جمعه

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

تنهایی

نیمه شب است وخواب گریخته ، دلم تنگ است

به کوهها میانیشم ، به دریا ها وتپه های سر سبز

به او میاندیشم که در مرداب ظلمت به دنبال نور خورشید بود

او که پدر رنجهای خود وگل سرخ زندگی ما بود

او که امروز در یک شعله استوانه ای پنهان است

به دوراز دسترسی دشمن ودشمنی ها

او دیگر نمیتواند پراکندگی مارا ببیند

ومیدانهای عمومی شهر وطنابهای قطوررا بر گردن زنان

دیگر محله ای وجود ندارد مرگ همه چشم هارا میپاید

وگلهای خر زهره را برکناره گندابها توده میسازد

هر صبح ، باو صبح بخیر میگویم وهرشب باو شب خوش

هر روز باو سلامی تازه میکنم ومیدانم که:

به هردوی ما خیانت شد ، آنهم از طرف دوست

بگذار دیگر هیچ خانه ای وجود نداشته باشد وهیچ محله ای

بگذار پاک دامنها امروزی ؟؟؟ با سنت هایشان

دروازه های عیش وسرمستی را بگشایند

تو بخواب ، اگر چه

من بیخوابم ، تو بخواب ، دیگر چیزی برجای نمانده

نه درخاک نرم ، نه درمیان برفها ونه درمیان چمنزار

میخواهم با بادی شدید در عمیق ترین شبها

بسوی تو پرواز کنم

میخواهم آب مسیر خودرا گم کند

میخواهم با دخروشانی که مرا از رویا پراند

دره های زندگی را ویران سازد

میخواهم که آنها که ترا بردند ، ومرا به زیر کشیدند

درعمیق ترین چاههای دنیا مدفون شوند

هر صبح باو سلامی تازه میکنم وهرشب باو میگویم

شب خوش ، ، تو آسوده بخواب ، اطاقهایی وجود دارند که

درآنجا زمان رنج میکشد ، تو آسوده بخواب ،

ثریا. پنجشنبه . هشتم نوامبر 12 / ساعت چهارو چهل وپنج دقیقه صبح !

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۱

هورا !!

هورا ، هورای ، و....حورا ...تبریک به ابو عمامه پرستان که  رهبرشان پیرزوز شد .

درست درمقابلش مردی را گذاشتند که هم از طایفه مورمونها بود هم ریسیست وهم جنگجو .

هورا و.....حور...... حکومت لاتها ست. همین وخلایق هرچه لایق.

نوشته یک آدم بیکار که نه سر پیاز است ونه ته پیاز وتنها ذکر مصیبت میکند.

چهار شنبه 7/11/12