یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

سفر

من واو  من وتو من وشما ، همه از یک سر زمین آمدیم

سرزمینی که باخودش درجدال بود

امروز آن آسایش وآن آرامش از همه جا رخت بربسته

ما همه از یک سر زمین آمده ایم ، اینهمه با هم غریبه ایم

یکی با نام ونشانش آمد ، دیگری با کوله بار طلاهایش

ومن با روح آبی دریا ها که صدایم کرد

امروز همه درخیالبافی ها ، خاطرات را ازجیب یکدیگر

میدزدیم ، خاطرات قدیمی را

بی خبراز دریاچه ورودخانه های خشک

که درآنها خون خشک درهوا جریان است

امروز با رویاهایمان که رنگی کمرنگ دارند

از سر حسرت روزهارا می شمریم

واز سر حسرت به قفا مینگریم

امروز " من مرگ " را صدا کردم

ودراین فکرم ، چه کسانی به بدرقه من خواهند آمد؟

وچه کسی خاکستر مرا از زمین بر میدارد

ودر هوا پخش میکند؟

آیا کسی میداند که سقوط از بلندی ، چه ارتفاعی دارد؟

من سفره سبزی خوردن  وپنیر وعرق را جمع کردم

پس از آنکه جانوران همهرا به یغما بردند

امروز نقابها بر افتادند ، نقابهای ریا وتوهم

امروز به پنجر های تاریک وهوای طوفانی وبارانی

نگریستم ، وگریستم  ، سخت هم گریستم

دنیای من خالی است واسب رهروم گم شده

حال باید پیاده راه را بپیمایم روبرویم دشتی گسترده

جایی که شاید بتوان حقیقت را یافت

                                       ثریا /اسپانیا/ یکشنبه 11

 

هیچ نظری موجود نیست: