پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

تنهایی

نیمه شب است وخواب گریخته ، دلم تنگ است

به کوهها میانیشم ، به دریا ها وتپه های سر سبز

به او میاندیشم که در مرداب ظلمت به دنبال نور خورشید بود

او که پدر رنجهای خود وگل سرخ زندگی ما بود

او که امروز در یک شعله استوانه ای پنهان است

به دوراز دسترسی دشمن ودشمنی ها

او دیگر نمیتواند پراکندگی مارا ببیند

ومیدانهای عمومی شهر وطنابهای قطوررا بر گردن زنان

دیگر محله ای وجود ندارد مرگ همه چشم هارا میپاید

وگلهای خر زهره را برکناره گندابها توده میسازد

هر صبح ، باو صبح بخیر میگویم وهرشب باو شب خوش

هر روز باو سلامی تازه میکنم ومیدانم که:

به هردوی ما خیانت شد ، آنهم از طرف دوست

بگذار دیگر هیچ خانه ای وجود نداشته باشد وهیچ محله ای

بگذار پاک دامنها امروزی ؟؟؟ با سنت هایشان

دروازه های عیش وسرمستی را بگشایند

تو بخواب ، اگر چه

من بیخوابم ، تو بخواب ، دیگر چیزی برجای نمانده

نه درخاک نرم ، نه درمیان برفها ونه درمیان چمنزار

میخواهم با بادی شدید در عمیق ترین شبها

بسوی تو پرواز کنم

میخواهم آب مسیر خودرا گم کند

میخواهم با دخروشانی که مرا از رویا پراند

دره های زندگی را ویران سازد

میخواهم که آنها که ترا بردند ، ومرا به زیر کشیدند

درعمیق ترین چاههای دنیا مدفون شوند

هر صبح باو سلامی تازه میکنم وهرشب باو میگویم

شب خوش ، ، تو آسوده بخواب ، اطاقهایی وجود دارند که

درآنجا زمان رنج میکشد ، تو آسوده بخواب ،

ثریا. پنجشنبه . هشتم نوامبر 12 / ساعت چهارو چهل وپنج دقیقه صبح !

هیچ نظری موجود نیست: