جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۹۱

باران

باران یک نفس میبارد آنهم نه باران ، بلکه سیلی مهیب از آسمان به زمین فرود میریزد ومن بفکر بچه هایی هستم که درجاده های پر خطر باید برانند وبروند با این مردم دیوانه ودنیای دیوانه تر.

امروز تازه وارد عالم واقعیت شده ام ، واقعیتی دردناکتر از همه رویاهایم آنچه را درعالم رویا میدیدم وآن خدای مهربانی که بر میخ کوبیده شده ورنج ودرد را برهمه تحمیل کرده بود بچشمم یک بازیچه است  امروز بربرهای دیوانه  بطرز تهوع آوری به خواهش های خود رنگ جلا میدهند عشق ها وهوسهارا به رخ یکدیگر میکشند سرودهای عاشقانه تهوع آور در سالنهای پردود با زنان لخت ندا درمیدهند که دنیا بکام ماست .

من درغروب " خدایان : زندگی میکنم همه چیز دروغ با انواع واقسام مختلف وشکلهای مختلف ایدالیسم دروغین ، بشر دوستی دروغین ساختمانهای عهد قرون وسطی و" گوتیک " دروغین تاتر ها وافسانه ها دروغین وتکراری قراردادهایی که با ادا واطوار امضا میشوند با خدایان دروغین ، سیاستمدارانی که بازیچه دست هوس های بازار وبورس میباشند ،  نه اندیشه ونه چشم دل هیچکس باز نیست همه میدانند که فریب  میخورند وبرای این کار گویا یک تعمدی درکار است ، به کارهای خود جنبه های پراهمیتی میدهند ومیخواهند که همه دروغهایشان جنبه معنویت پیدا کند همه عاجزند وهمان ترس دیرین بر دلها رخنه کرده خواه درعشق ، خواه درسکس ، خواه درباده خواری وخواه درعبادت ایمان مانند موجی غافلگیر آمد ورفت برای گله های گوسفندی که میل داشتند فریب بخورند ، سود جویی وسوداگری همه را گمراه کرده وخود میدانند که درپس کوچه های این راه گم میشوند.

ومن بفکر کودکان ومادرانی هستم که باید زیر این سیل خروشان به کارخود برسند وبچه هارا بمدرسه ببرند تا درآتیه آنها _ آدمی_ شوند ؟؟!! ودوباره همین راه را مانند والدین خود طی کنند از نردبان دروغ بالا روند .

آخ ، کاش میتوانستم پشت باین دنیا بکنم ورویم را به دیوار بلند بی اعتنایی اما من نه راهبه هستم ونه کشیش ونه ملا ونه تاجر ، من یک انسانم وبرای انسانهای واقعی دل میسوزانم . همین وبس . و..... دیگر هیچ .

ثریا. اسپانیا / 911/12 جمعه

هیچ نظری موجود نیست: