شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

جلاد

چشمانم که به جلاادان سیاه پوش وچهره پوشیده افتاد ، سراپا لرزیدم ، با چه شقاوت وقساوتی وبا چه لذتی طنابهای قرمز را بر سقف های ومیلهای آبی میاویختند .

آنها درانتظار لاشه ای بودند که در انفرادی قبلا خون اورا از بدنش کشیده دیگر رمقی نداشت تا به چهره جلاد خویش بنگرد. ، تنها ازتماشای آنها بجان لرزید .

امروز دیگر همه اول درقفس مانند حیوان جای گرفته یکی یکی به زیر زمینهای نامریی رفته خون خودرا دراه شهدای نامریی اهدا میکنند وسپس به دار آویخته میشوند.

امروز آنهاییکه بخت واقبال را درآغوض گرفته اند ومدهوش قدرت خویشند از فردای خود بیخبرند .

این تازه به دولت رسیده ها با نامهای عوضی بطور قطع ویقین از مردان برومند سر زمین من نیستند ، آنها غریبه هایی مزدور وجانیانی  ماهرند که بر بالای دار بستها طنابهارا برای قربانیان خویش آماده میسازند.

آخ که دردروان مغولان وعباسیان وزندیان وخواجه قاجار هم چنین قساوتی نبوده که امروز هست .( شاید هم بوده ما نمیدانیم ) ؟!

امروز کجا نشسته اید ؟ ای شاعران وترانه سرایان متعهد؟! تا نتیجه کار زیبای خودرا ببیند؟ لابد درپستو ها با حشیش و تریاک ودکای روسی درحال مبارزه هستید؟؟  یا درحال جدال با عزراییل ؟!.

بگذر از من تو ای کهن دوران

واگذارم بحال زار خویشتن

دیده از روی من بپوش وبرو

جامه پاک غفلتم را بسوز وبرو

من رفتم که دوری از ریا جویم

بی ریا وبی نیاز راه خدا پویم

شنبه 27/اکتبر

صبح بخیر

" او" آخرین ترانه و آخرین بهانه ام بود

او شکست طلسم دردهارا....... و

برداشت  مهر سکوت غم را از لبان من

او مرا به میهمانی ستاره ها برد

با گام های او همراه بودم

آنگاه که  ،

عشق آمد ودلم را کاوید

در رگهایم خون سرخ جاری بود

من لرزیدم

آنروز که راهی شدم

حیرت زده ایستاد

میدانست روز دیگری برای دیدار نیست

او مرده ، او مرده است

اما از یاد نرفته

اینک دراین روزگار میانسالی خود

از مزار عهد دیرین دیدار میکنم

درخیال  معبدی ساخته ام

وآن آفریده  دل را درآن جای داده ام

هرپگاه به سوی معبد میروم

آفتابی درخشان میتابد

برق آن نگاه سوزان ، دربند بند جانم

مینشیند

هر سحر گاه که به آسمان مینگرم

چشمک زنان بمن میگوید :

صبح بخیر !

ومن از پشت بوته های گل سرخ وزرد

وشاخه های بید

باو جواب میدهم :

صبح بخیر.

ثریا. ساکن اسپانیا. شنبه

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

4 ابان

همه شب ، من هستم وتنهاییم ، من هستم یک دفتر سپید  ویک قلم سیاه ! من هستم وترانه های دیروزی وشکفتن درخویش بی هیچ هراسی از شبگردان ودزدان ناموس .

به دیوار روبرو خیره میشوم  به عکس " او" که روی میز درقابی ساده نشسته درمیان گلهای رنگا رنگ ویک شمعدان بزرگ ، میدانم که هیچگاه باز نخواهد گشت .

او امروز درمیان دشتی خرم  درمیان گلهای زیبای صحرایی وپونه های وحشی چشم بما دوخته است ، ماکه با چه حیلتی روی اورا با خاکستر بیخردی پوشاندیم .

او هیچگاه باز نخواهد گشت  مقصد او معلوم است ومقصد ما نامعلوم .

هر شب من هستم وتنهایی واو که درقاب نشسته ومرا مینگرد ، آن چهره جاودان درانجماد سنگی از مرمر سپید ، درغربتی طولانی ، دراز کشیده ومن عابد پر آرزو دردل شب با او به گفتگویم .

هیچگاه نتوانستم اینهمه با خود صاف باشم ، آن نگاه مهربان درچهره ی درخشان با چشمان براق که آفرینده من بود ، پدر من بود ، وپدر سر زمینم.

او که پدری مهربان بود وفرزندان ناخلفی را درکنارش داشت فرزنذانی که درویران کردن وخیر وشر دروسایل ارتباط جمعی که سرگرمی دوران ما بود به هرموضوعی  وهر پدیده  قابل ذکری ، شوریدند چه خوب وچه بد ونظریه پردان رسانه ها درغرب سر نخ را می کشیدند وآتش بیار معرکه بودند . حال امروز برای ما چه مانده است ؟

ای مرغ سحر چو این شب تار / بگذشت از سر سیاهکاری

وزنغمه روحبخش سحری / رفت از خفتگان خماری

یزدان به کمال شد پدیدار / اهریمن زشتخو پشت حصاری

یاد آر این شمع مرده را یاد آر......... " علی اکبر دهخدا "

هیجان وعلاقمندان او درپی جنازه اش دریک سکوت وهم انگیز ره میسپردند در پشت جنازه شخصیتی که کمتر ازنیم قرن شب وروز خودرا صرف بیدار کردن مردگان از خواب خرگوشی کرد . وسر انجام همه ناراضی بودند !!!

در باز نویسی این خاطرات ممکن است عیبهایی هم باشد که احتیاج به بازنگری دارد.

  ایکاش باو فرصتی میدادند. ساختار پر وسوسه ولبریز از دسیسه های قدرت سیاسی درجامعه ای مانند جامعه ما همیشه مقداری نا باوری هارا بوجود میاورد ، بیشتر آدمهای آن روزگار رفته اند وما هنوز نمیدانیم دنیا با ما چه کرده است ، بازماندگان مردان آن روز هم صلاح خودرا نمی بینند که دست درآتش کرده وشر بپا کنند .امروز کسی درباره او خاطره نویسی نکرده است  یا اغراق شده ویا خوبیها ومحاسن او در میان بغض وکینه ها از بین رفته است  او نمیدانست که پشت به باد داده وتکیه گاهش بسیار سست وناامن است  او دراین گمان بود که ملتش اورا دوست دارد وچه اشتباهی تا جاییکه امروز حتی ریزه خوارن دربارش  نیزاورا بباد ناسزا گرفته اند .او همیشه از جدا شدن وتکه تکه شدن سر زمینش میترسید وامروز چه بسا درآغوش خاک از اینهمه بعدالتی که درحق او شد وچشمان دزدان بین المللی به خاک کشور او دوخته شده است ، از درد بخود بلرزد .

اما او زنده است >

اگر باور ندارید از خورشید بپرسید ، از برفهای کوه سپید پای دربند سئوال کنید از خون دلیرانی که بخاک ریخته شد بپرسید .

باور نمیکنید ، شیر آرام درکنارخورشید نشسته ودرانتظار سوار است  او شمشیرش را به دورانداخت وکره زمین را درمیان پنجه هایش میفشارد.

باور نمیکنید به آسمان پرستاره بنگرید اورا خواهید دید ، نه ( درماه) !! بلکه بین ستارگان آنکه ازهمه درخشان تراست.

امروز چهارم آبان وزاد روزولادت اوست ، تولدش مبارک . ونامش همیشه جاودان باد .

ثریا / ساکن اسپانیا/ چهارم آبانماه 1391/ برا بر با 25 اکتبر 2012

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

شاعرانه!

آن آفتاب پاک ودرخشان ، درشهر ما غروب کرد

آن گفته های شیرین ، ازمعنی تهی اند

همه چیز مفهوم خودرا یکسره ازدست داده

واژه های امروزی ، تنها آلودگی هارا میاورند

جویبار صاف وپاک را آلوده میسازند

دیگر نگاهی دربین نیست ،

و... ما هیچگاه دیگر بهم نخواهیم رسید

این باد مسموم یخ بسته ، این نفرت وکین

شکوه شهامت را از ما گرفت

دیگر کسی به شکوفه سیب ، نمی نگرد

دیگر کسی از شاخسار شوق ، نمیگوید

واژ ها همه پولادیند

دیگر لبی به لبخندی باز نمیشود

زهر خندی آلوده به سم ، روی لبها می نشیند

قطرهای اشک بی امان ، فرو میریزند

عجب هنگامه ای است

هیزم کش جهنم میسراید ، ترانه

برای ضحاک ماردوش

آن وامانده به راه ، دردادگاه مرگ وزندگی

می نالد ومیخواند

ومی نشیند به شهادت تاریخ

خسته ، دربند وزنجیر رویاهای خویش

-------------------

شراب شیرین وگوارا که برآن ، رنگ شماتت وحرامی زده اند مرا به آهستگی به رویا میبرد ، اگر قطره ای هم بر زمین بریزد ، آنرا مینوشم ویا نثار خاک میکنم.

این تلخ وش که به ناگهان همه دیوارهارا یکجا میشکند ومرابسوی یک دشت بزرگ میبرد ، من به آرامی درمیان دشت میرقصم ، این شراب که به درد  نشسته است ، مرا به کوچه های روشن میبرد وآوازخوانان ، آن شهر خفته را بیدار میکنم ، میدانم که درکوچه های این شهر میتوان رقصید ،

همه دروغ ها راست جلوه میکنند وهمه شبهای تاریک روی به صبح روشن دارند ، امید درجانم مینشیند ، وزیر لب میخوانم :

گشتم من از تو مست ، یعنی غافل/شد از تو خراب خانه ام ، یعنی دل

افتاد دلم بر آب ، یعنی به سرشک/ دودی شد ورفت ، گشت همه زایل

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه  " رباعی از " نیما یوشیج "

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

آوازه

چه دنیای پر هیاهویی ، چه خونریزی های بی علتی ، چه بکش بکش هایی که برای سرگرمی ایجاد شده اند ، خبر ها خیلی آسان گفته میشوند :

ده نفر امروز اعدام شدند؟ به همین راحتی /

مردی با اسلحه به روی عده ای آتش گشود ،  ومرددیگری دختری را به همرا پدرش کشت ، به همین راحتی

و دوباره برمیگردیم به چیز های گوناگون ، به دخترکانی که دریک جاده همگی نابود شدند آنها راهی شهر" نور" بودند !؟ واز میان همه آن چیزهای گوناگون پستان بند چند میلیونی بر پیکر یک زن هر جایی مارا ازبهت بیرون میاورد وبه بهتی دیگر فرو میبرد.

چه دنیای پرهیاهویی وما درجنوب آرام نشسته ایم شهری که مادر بخشنده ای است  وهمه نعمات خودرا بی دریغ عرضه میکند آفتابش خست بخرج نمیدهد همچنان میدرخشد تازیبایی های سالن پسند وموجودات خوش ترکیبی را بیاراید و بسته بندی کرده برای فروش آماده سازد .

چه دنیای پرهیاهویی همه جا ترس رخنه کرده همان کمبود راستی ومردانگی همه جا همه چیز با شور وسپس با سردی روبرو میشود همه جا همان شکوه پر  جاذبه  به نمایش گذاشته میشود خواه دروطن پرستی خواه در کشت وکشتار ویا خیل سواران ویورش بسوی مذاهب ومیخوارگی .

آن ایمانی که میبایست برجان وروح بنشیند همچون محصول ساخته شده در بطری های کوکا کولا با مارکهای گوگوناگون گویی برای گله گوسفندان که بع بع کنان وله له زنان تشنگی خودرا ابراز میدارند ، سوغات برده میشود .

چه دنیای پر هیاهویی خشونت راست ومحکم ایستاده وقربانی طلب میکند وما.....؟  درانتظار سیاه یا سفیدیم ، کدام یک برنده خواهند شد؟؟؟

ثریا/ اول هفته ! دوشنبه با خبرهای خوب ؟!

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۱

خانه دل

هر کسی ، در پنهانی ترین زوایای قلبش ، اطاقی دارد ، کلید آن دردست خود اوست ، دراین اطاق " عشق " نشسته است باید روح امیدواری داشت وبه نگرانیها پایان داد  وکلید طلایی اطاق را دردست گرفته قفل آنرا باز کرد ، بوی عشق درهوا پراکنده خواهد شد .

این تو نیستی که فرمان میرانی واین تونیستی که میدانی آن زاویه کجاست تنها باید از دشمن فرار کنی  وبا او سر مخالفت برداری وهرچه که ترا آزار میدهد به گوشه ی پرتاب نمایی ، وبه گوشه همان اطاق پنهان پناه ببری.

منکر مردم دنیا شدن بسیار آسان وخوب است ومنکر وجود دیگران شدن نیز آسان ، لکن دنیا وعدالت طبیعت به همین آسانی نمیگذرد که تو با یک لاف وگزاف وجود همه را منکر شوی وهمیشه درپندار خود بمانی ، طبیعت عدالتگر خوبی است ومن درانتظار آنم.

امروز کلید را به درون قفل انداختم آنر ا باز کردم ، به پهنای همه دنیا رایحه عشق بیرون جست ، دیگر کمتر به آن دوران بدبختی وخمودگی میاندیشم.

روزی که آمدم شاهد درهم شکستن میهنم بودم که زیر لگدهای های گوناگون داشت جان میداد واز همه بدتر درهم شکسته شدن روح خودم ولطمه هایی که درآن دوران بر آن وارد شده بود.

سالها گذشت تا توانستم به آرامش امروزی برسم ، کینه های آن پیر پای چوبی فراموشم شد ودیگر هرگز به آنها نمی اندیشم درطول زندگی مهاجرت ناخواسته نیز به کینه جویانی برخوردم که مرا دچار اندوه وملال می ساختند آنهارا نیز رها کردم وسپس سفری تازه را آغاز کردم .

امروز درکنار کسانی هستم که دوستشان دارم  ومیل دارم که خوشبختتشان سازم  .

گاهی باید از خوبیها  وبدیهای وهرچه را که درباره شان میاندیشم حرف بزنم امروز دیگر در میهنم جایی ندارم ووابستگی به هیچکس وهیچ جا ( درواقع یک بیگانه ام ) از محیط آنها خارج شده ام وهرگز هم درهیچ دسته وگروهی شرکت نکردم احتیاجی ندارم که بادیگران هم آواز شوم چه فایده دارد که مرتب فریاد بکشم مبارزه یعنی نیکی کردن وبه دیگران خدمت نمودن نه مسلح کردن آنها این یک خود فریبی است امروز اربابان دنیا خبر ندارند که همه ما زیر سایه قانون بی قانونی آنها با چه وحشت وهراسی زندگی میکنیم ، حال با این هراس چگونه میتوان دیگرانرا نجات داد؟ .

باید بگویم که مردم همیشه از آنچه که دارای خصوصیات خوبی است سخت میترسند وبیهوده به دنبال مسایلی میروند که برایشان ناشناخته است وآنها را به بیراهه میبرد.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه  / اکتبر 21