دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۱

مارمولک

داشتم به صدای غم انگیز ودلنواز محمودی خونساری گوش میدادم ناگهان بیاد مارمولک قدیمی افتادم .

روزی روزگاری مارمولکی درمیان مردم زندگی میکرد وچنین حکایت کنند که او آن مارمولک بزرگ دریکی از قراء نور وکجور دریک خانواده یهودی تبار پای به عالم هستی نهاد.

پس از اندک زمانی به سر زمین_ ری_ روی آورد ودرآنجا مقیم گردید

او از همان اوان تولد با آنکه قد وقواره وشکل وشمایلی نداشت ودست وپاهای او از سایر برادران وخواهران کوچکتر وکمی ناقص به نظر میرسید اما آثار نبوغ وذوق هنر در قریحه او مشاهده میشد بطوریکه نقل وحکایت میکنند از سن دوسالگی روی تارهای عنکوبی که بردرودیوار خانه آویران بود او چیزهایی مینواخت !

پدرش حکبم الحکمای دارو فروش که آنهمه ذوق را درقریحه این جانور کوچک مشاهده کرد اورا به نزد استادانی بزرگ که دلشاد وسر زنده بودند فرستاد واین موجود توانست بسرعت غیر قابل پیش بینی از همه همرزمان خود جلو بزند ودرکنار فرا گرفتن این علم یک عالم سیاسی بزرگی نیز شد که بعدها اورا برای گفتگو های درگوشی وخبر چینی به اقصا نقاط عالم میفرستادند.

در هنر بسرعت غیر قابل تصوری پیش میرفت او سالها به قیمه قیمه کردن دستگاههای موسیقی مشغول بود و یک موسیقی نرم ومتوسطی را پدید آورد وبا رج زدن ردیف ها از روی گام های ساخته شده به بیراهه ها میرفت وگاهی برای آنکه کار خوبی کرده باشد بر خلاف همه بیاد زندگی تهی از معنای خویش وعشقهای سرپایی وزودگذر نواهایی را به آسمان میفرستاد وخود به عالم هبروت پرواز میکرد او از استادان بزرگ نیز "کپی " کرده ودرمحضر آنان گاهی به خونمایی مشغول میشد.

او درسراسر دیار وبلاد وسر زمین بوستانی  مشهور ونام او بر زبانها افتاد اورا به هرمجلسی ومحفلی که تمام شیوخ شهر حاضر بودن فراخوانده وبسرعت مرید او میشدند.

دم او هررو درازتر میشد واین بکار او آمده میتوانست طعمه خودرا از دو طرف احاطه کند قربانیان زیادی داشت که همه روی زبان او میچرخیدند گویند درزمان محمد رضی الدین پهلوانی او تقریبا مانند یک خورشید میدرخشید وهمه جا راه داشت حتی درحرمسرای نیز مقام اورا گرامی میداشتند .

بهنگام شورش وجنگها او به دیار غرب سفر کرد ودر آنجا نیز  از پای ننشست وبا کمک عنکوبتهای پروار توانست نواختن در کافه ها وچلو کبابیها وقهوه خانه را نیز ادامه دهد که بعدها نام آنها مبدل به ( دانشگاه) شد ؟!

او هر چند گاهی برای آنکه از نظرها نر ود  خودی نشان میداد این نابغه نوظهور را متاسفانه آنطور که باید وشاید نتوانستند خوب بشناسند وقدر وقیمت اورا بدانند تنها عنکوبتهای پروار وموشها وسوسکها وعقرب های جرار همیشه بااو همراه وهمراز بودند.

آثار زیادی از او بجا مانده که بنام مجلسالالسما< المنقل ومنافع المحفل مشهور است.

سالها بود که به کنج عزلت خزیده بود وهمه گمان میبردند که این وجود ذیوجود وفروزان درحال افول است که ناگهان بیرون جهید وگفت " من به صحنه باز میگردم !

داستان مارمولک ادامه دارد بخاطر وقت کم وکمبود صفحه ! بقیه درصفحه فردا

نبرد تازه

روزی فرا خواهد رسید که برای یک نبرد تازه از نو زاده شوم.

بتهوون آهنگساز وموسیقدان نامی وبزرگ روزگار ، در آخرین سنفونی خود وسرود ستایش شعری را از "شیللر" شاعر آلمانی گرفت وروی آن آهنگ عظیم گذاشت

" همدیگررا درآ؛وش بگیرید ای میلیونها موجود بی پناه ، این بوسه نثار سراسر جهان باد"

آهنگ به گوشه کلیسا خزید بی آنکه کسی در فکر آن باشد تا دیگری را واقعا درآغوش بگیرد

حال امروز در قرن شیطان ودرزیر سایه حکومت میمونها که به راحتی تقلب میکنند وبه راحتی رای وشرف مردم را میدزدند  ؟ به راحتی دروغ میگویند وبه آسانی آدم میکشند باز باید سکوت کرد وخاموش نشست ؟

چگونه باید یکدیگررا درآغوش بگیریم با آینهمه نفرت ؟

ای دلهره های معصوم وبی گناه

که درهجوم تاریکی ها در نور شمع فروزان

گم میشوید

آی اوهام های بی سر وته که نام عشق برآن گذاشته اند

چگونه میتوان بوسه هارا نثار دیگری کرد

گاهی از میان تاریکی ها کورسویی  بیرون میزنند

آن سایه های ترسناک وبی پایان احساسات را

که در درونم شعله میکشد از من دور میسازد

چگونه میتوان این اشباح وحشتناک را که مانند بختک

روی پهنه زمین افتاده ، فراری داد

این نورهای کور کننده ، واین سایه های ترسناک

که تا اعماق وجودم رخنه کرده اند

چگونه میشود آنهارا دور ساخت ؟

نبرد من ادامه خواهد یافت با همه اشباح وتاریکی ها وخشونت ها

و.........جلوگیریها !!!!!

ثریا/ ساکن اسپانیا . دوشنبه 24

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

نوزاد 3

من جز ئت وشهامت آنر ا دارم که حقیقت را بیان کنم آنهاییکه درگوشه وکنارا مانند علف هرزه روییده اند جرئت وشهامت روبرو شدن با سر نوشت ومبارزه  کردن باآنرا ندارند خیلی لاغر ومردنی به نظر میاییند برای اینکار باید سالها با پاهای برهنه روی خار مغیلان وتخته سنگها راه رفت مانند ابراهیم از روی آتش گذشت وآن مرغ آتشزا شد که سوخته دوباره زنده شد آنها هیچکدام نه جرئت ونه شهامت ونه شخصیت کار مرا دارند بنا براین میروم تا اورا به دنیا بیاورم "خودم" را واز به دنیا آوردن خود هیچ شرمی ندارم از هیچکس وهیچ چیز نمی ترسم به غیر از مارمولکهای زشتی که از دیوارخانه ام بالا میروند با آنها نیز خو گرفته ام .

من یک زن ساده دل قرن نوزدهم میباشم که تا قرن بیست ویکم راه آمده ام کسانی را بزرگ دیدم که قلبشان بزرگ وروحشان بزرگتر بود من هر دو را دارم ودر  نگهداری آن دو سخت کوشش کرده ام ومیکنم .

امروز خوشحالم که به همه نان و آب رساندم بی آنکه کسی قطره ای آب خنک به کام تشنه ام بریزد در هرخانه ومحلی تکه ای ازمن جای دارد وسر  هر میزو سفره ای وروی هر صندلی وهر زمین وخانه ای تکه های من نشسته است .

من چشمان خودرا پر  دود کردم برای ساختن خودم قبل از هر  چیز لازم بود که زباله ها وخاکروبه های اضافی اطرافم را دور  بریزم چندان مشگل نبود حال تنها نشسته ام وبا وجدان بیدار میتوانم در باره خودم قضاوت کنم

ونقش خودم را روی یک بوم پاکیزه وسفید وتمیز نقاشی کرده وسپس آنرا درمعرض تماشای عموم بگذارم قضاوت کر دن دیدن تنها نقطه عزیمت است من درمورد خودم قاضی سختگیری میباشم چه بسا بعضی اوقات وبعضی از جاها خودم را محکوم میکنم آنهم محکوم با اعمال شاقه نبرد من به پیروزی رسید پیروز برتمام کثافتها وچر کها ودمل های بدخیمی که برروی پوست لطیف ونازکم قلمبه شده بودند تنها قلبم را داشتم وروحم را از هردو یاری گرفتم تا بتوانم این ر اه صعب ودشواررا بپیمایم بی هیچ ریا ومکر وفریبی آنچه بوجود میاید از درون خودم میترواد این نوزاد که هنوز پای به عر ضه وجود نگذاشته پاک وتمیزودست نخورده است هیچ دست آلوده ای باو نزدیک نشده وهیچ میکربی به  روح او رخنه نکرده است این نوزاد هنوز دربطن من جای دارد.

ادامه دارد .ثریا/ ساکن اسپانیا

قهرمان 2

در هیچ دیاری ساکن نیستم ، شهر من شهر تنهایی است

که باخشت پخته زندگیم آنرا ساخته ام

باگل عشق آنرا سرشته ام

با اشکهایم آنرا آبیاری کرده ام

من درسایه ها راه میروم

خودرا رنگ میکنم مانند یک دلقک

دلقکی بودم که روی صحنه زنگی

همه را خنداند ، همه را گریاند

حال درگوشه این خانه تنهایی

صدای ناله کبوتری را میشنوم

که جفت خودرا میخواهد

صدای ریشه ریشه شدن رگهایم صدای ریختن اشکهایم

به روی فرش کهنه

دستهایم خسته پاهایم خسته تر

وچشمانم لبریزاز شور عشق

صدای روح موسیقی را میشنوم

وصدای آونگی که مرا بسوی خود میخواند

-----------

گفتی مرو از این سود ، کفتی مرو از آن سو

درکجا توان ایستادم بود؟ تا زخمهایم الیام یابند

بانشستن روی یک صندلی مخمل سرخ

ویک فرش تازه ونو

سطور زندگیم ورق خورد

همه صفحات آن سیاه وتاریک بودند

از آن روز رنگ سیاه رنگ لباسهایم شد

میان گاوها .بره ها وگرگها ی درنده

وقحبه های پیر دیروزی که امرو سر بر سجاده میگذارند

حرمت من درباد میرقصید

بقیه دارد

ثریا/ اسپانیا . از دفترچه های یادداشت / لندن ژولای 2012

 

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

خاطرات روزانه

کامپیوتر کهنه من دچار خفه قان شده دیگر  گنجایش ندارد که آنرا پر  کنم خاطرات زیادی دارم هرکجا تکه کاغذی یا دفتری پیداکردم نشستم ونوشتم ونوشتم بد یا خوب برای خودم یک زندگی است دارم زندگی یک قهرمان را مینویسم ، خودم ، خودم ، خودم پر منم منم کرده ام اما میدانم دراین دنیای وحشتاک کمتر  کسی جرئت وشهامت آنرا دارد که حقیقت را بدون پرده پوشی بیان کند ، من این شهامت را درخودم دیدم ودست به کار بزرگی زدم مقداری از آنها درجایی دیگر محفوظ است وتکه هایی را که میدانم به تریش قبای کسی برنمیخورد وبرایم ویروس های گله گنده نمیفرستند مینویسم .هر صبح صبحانه من یک لیوان آبجوش ونان وپنیر است از چای زده شده ام قهوه هم مرا دچار تهوع میکند تمام شب گذشته درپی بوجود آوردن این قهرمان بودم کسیکه بتواند روح وزندگی مرا داشته باشد وآنقدر بزرگ  که روی زندگی من سایه انداخته باشد ومن بتوانم این باو این عنوان را بدهم ، نیافتم !

این روزها قهرمان زیاد است وقهرمان سازی هم درسر هر  چهارراهی ودرسر هر نبشی بیدا میشود مغازه های پولشویی وپول فروشی بی حساب رشد کرده اند نام آنها بانک است وبیمه  ، دزدان علنی دزدی میکنند وقدرتمندان به راستی انسانهارا ازهم میدرند وخون آنهارا با لیوان سر میکشند  آنهاخون می طلبند خون میخواهند تازنده بمانند

ضحاکان مار به دوش سر  تاسر خاور میانه را گرفته واربابی وسروری ورهبری میکنند از  گذشتگان چیزی یا کسی بجای نمانده تنها بازارهای بزرگ که همه یکنوع جنس را ارائه میدهند تا زنهای خوشگل ومامانی ومردان آراسته  را را بیاراایند وبه آغوش نفتی های بوگندو بیاندازند تنها رابطه ما بادنیای خارج هما ن صفحه براق الکتریکی بنام تلویزون میباشد همه چیز برای فروش آماده است حتی غذا های آماده ر ا باکیفت بالایی ارزان به درخانه های شما میاورند!!!!!

چیز تازه وشخصیت جدیدی به دنیا نیامده است نه دیگر ماکسیم گئورگی میتواند مادررا بنویسد نه صادق هدایت علوی خانم رانه رومن رولان نه ار نست همینگوی ونه بتهوون وموزراتی نه شکسپیری نه لئون تولستویی ونه ونه ونه ونه در حال حاضر برده های نوین قهرمانند وشرکت سهامی ( فیفا) با مسئولیت نامحدودمشغول تدارک وساختن مربا های دیگری است.

در میان اشخاص اعم از گذشتگان ویا بازماندگان ویا خارجیان جهان کسی را نیافتم تا بصورت قهرمان ایده آل تصوراتم باشد در آیه های کتب مقدس نیز هیچ بیگناهی را نیافتم که آنر ا تصویر  کنم هزار دستکی ها هرکدام قهرمان خودرا دارند قبیله های تازه ساز وچادرهای نو پا که تیرک آنها میتواند از دیوار  خانه همسایه بلند تر باشد.

همه  تبدیل به ماهییهایی شده ایم درون یک آکواریوم وباید مرتب دهانمانرا بو بکشند مبادا به تخمه ! همسایه توک زده باشیم.

بنا براین قهرمان خودم هستم ومیروم تا اورا به دنیا بیاورم فعلا باردار م وبه هنگام زایش او من فارغ خواهم شد.

بامید پذیرش دوستان یکرنگم . ثریا / اسپانیا پنجشنبه بیستم سپتامبر2012

 

 

فابیان

آنگاه که صبح طلوع میکند ، زمانیکه شب میمیرد

آنگاه که برق صبگاهی با ناز وغمزه

چشمان روزرا باز میکند

ستاره میمیرد  ، آتش میمیرد وخاموش میشود

عشق درمیان خاکستر نابود میشود

شعله های سرکشی که درجانم افروخته بود

رو به سردی میرود

آنگاه ستاره میمیرد

برایم یک مدال مزین به یک تاج ! وصورت زیبای ویرجین به همراهی یک تصدیق که مهر دربارآن شهر مذهبی ،  در"  رم" قرار دارد رسید > پس از مرگ کاردینال ازدواج ما مورد قبول واقع شد !

حال پانزده روز برای آنکه گناهان  ما بخشیده شود هر شب درکلیسای بزرگ شهر " میسا " خواهند گذاشت ومنهم باید درسکوت به مدیتشین بنشینم ؟!.

قرار بود اورا ببینم ، اورا ندیده بودم حتی نامش را نیز نشنیده بودم او مرا یافت وباهم قرار گذاشتیم تا در بالای تپه های بلندی که آن غار معروف قراردارد ، اورا ببینم آن غار درحال حاضر  ماوا وپناهگاه من است ، آنجا یک راهبه مدفون است که برای خرید آذوقه از کوه سرازیر میشود ودرمیان برفها گیرکرده باین غار پناه مییبرد وهمانجا از فشار سرما جان میسپارد قبل از آ نکه جان بسپارد با چوبی درمیان برفها ی یخ بسته سوراخی ایجاد میکند وفرباد برمیدارد که " من اینجاهستم "

صبح زود بود چوپانی با بره های خود از آنجا گذر میکرد فریاد اورا شنید رفت تا کمک بیاورد ، دیگر دیر بود وآن زن بیچاره مانند یک چوب خشک درمیان غار افتاده با بغلی از نان وشبروسایر وسایلی که میبایست برای پر کر دن شکم بزرگ پدر روحانی به بالای کوه ببرد ، پدر  روحانی درآنجا مشغول تدریس ونوازش کودکانی بود که بعدها میبایست بر دوش مردم سوار شوند.

سود جویان ومردان ده از وجناب کشیش ارشد از این موضوع استفاده کرده مردم را متفرق ساختند وگفتند که اینجا قدمگاه بانوی ما ویرجین میاشد ، همه خم شدند سر فرودآ وردند شمعها وگلهای ونان پنیرو شیر بسوی آن غار روان شد وجنازه آن راهبه بیچاره نیز معلوم نشد که درکجابه خاک رفت.

امروز آن غارتبدیل به یک قدمگاه شیک با نیمکتهای طلایی ومحراب ومنبر وشمع وگل شده وسیل مستمندان را بسوی خود میکشد .

غار تبدیل به موزه جواهرات شده ویک عروسک کوچک  باندازه عروسکهایی که به دست دختر بچه ها دیده میشود درون ویتربن باتاج وپیراهن مخمل وتور وعصای طلایی خود با چشمان فرورفته  قرار گرفته  وبه آن جماعت میخندد.

و من برای روح آن راهبه بدبخت دعا میکنم وبرای او شمعی روشن کرده درگوشه دیوار میگذارم .

در آن روزگار با او هرشب بسوی همین تپه ها میرفتیم ودرسکوت به تماشای ستارگان وآسمان صاف مینشستیم و من آن اشعار  را برایش زمزمه میکردم .

حال با او که نمی شناسم قرار دارم روبروی همین غار.

بقیه دارد

از دفتر یادداشتهای دیرین ! / ثریا .اسپانیا