در هیچ دیاری ساکن نیستم ، شهر من شهر تنهایی است
که باخشت پخته زندگیم آنرا ساخته ام
باگل عشق آنرا سرشته ام
با اشکهایم آنرا آبیاری کرده ام
من درسایه ها راه میروم
خودرا رنگ میکنم مانند یک دلقک
دلقکی بودم که روی صحنه زنگی
همه را خنداند ، همه را گریاند
حال درگوشه این خانه تنهایی
صدای ناله کبوتری را میشنوم
که جفت خودرا میخواهد
صدای ریشه ریشه شدن رگهایم صدای ریختن اشکهایم
به روی فرش کهنه
دستهایم خسته پاهایم خسته تر
وچشمانم لبریزاز شور عشق
صدای روح موسیقی را میشنوم
وصدای آونگی که مرا بسوی خود میخواند
-----------
گفتی مرو از این سود ، کفتی مرو از آن سو
درکجا توان ایستادم بود؟ تا زخمهایم الیام یابند
بانشستن روی یک صندلی مخمل سرخ
ویک فرش تازه ونو
سطور زندگیم ورق خورد
همه صفحات آن سیاه وتاریک بودند
از آن روز رنگ سیاه رنگ لباسهایم شد
میان گاوها .بره ها وگرگها ی درنده
وقحبه های پیر دیروزی که امرو سر بر سجاده میگذارند
حرمت من درباد میرقصید
بقیه دارد
ثریا/ اسپانیا . از دفترچه های یادداشت / لندن ژولای 2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر