پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

فابیان

آنگاه که صبح طلوع میکند ، زمانیکه شب میمیرد

آنگاه که برق صبگاهی با ناز وغمزه

چشمان روزرا باز میکند

ستاره میمیرد  ، آتش میمیرد وخاموش میشود

عشق درمیان خاکستر نابود میشود

شعله های سرکشی که درجانم افروخته بود

رو به سردی میرود

آنگاه ستاره میمیرد

برایم یک مدال مزین به یک تاج ! وصورت زیبای ویرجین به همراهی یک تصدیق که مهر دربارآن شهر مذهبی ،  در"  رم" قرار دارد رسید > پس از مرگ کاردینال ازدواج ما مورد قبول واقع شد !

حال پانزده روز برای آنکه گناهان  ما بخشیده شود هر شب درکلیسای بزرگ شهر " میسا " خواهند گذاشت ومنهم باید درسکوت به مدیتشین بنشینم ؟!.

قرار بود اورا ببینم ، اورا ندیده بودم حتی نامش را نیز نشنیده بودم او مرا یافت وباهم قرار گذاشتیم تا در بالای تپه های بلندی که آن غار معروف قراردارد ، اورا ببینم آن غار درحال حاضر  ماوا وپناهگاه من است ، آنجا یک راهبه مدفون است که برای خرید آذوقه از کوه سرازیر میشود ودرمیان برفها گیرکرده باین غار پناه مییبرد وهمانجا از فشار سرما جان میسپارد قبل از آ نکه جان بسپارد با چوبی درمیان برفها ی یخ بسته سوراخی ایجاد میکند وفرباد برمیدارد که " من اینجاهستم "

صبح زود بود چوپانی با بره های خود از آنجا گذر میکرد فریاد اورا شنید رفت تا کمک بیاورد ، دیگر دیر بود وآن زن بیچاره مانند یک چوب خشک درمیان غار افتاده با بغلی از نان وشبروسایر وسایلی که میبایست برای پر کر دن شکم بزرگ پدر روحانی به بالای کوه ببرد ، پدر  روحانی درآنجا مشغول تدریس ونوازش کودکانی بود که بعدها میبایست بر دوش مردم سوار شوند.

سود جویان ومردان ده از وجناب کشیش ارشد از این موضوع استفاده کرده مردم را متفرق ساختند وگفتند که اینجا قدمگاه بانوی ما ویرجین میاشد ، همه خم شدند سر فرودآ وردند شمعها وگلهای ونان پنیرو شیر بسوی آن غار روان شد وجنازه آن راهبه بیچاره نیز معلوم نشد که درکجابه خاک رفت.

امروز آن غارتبدیل به یک قدمگاه شیک با نیمکتهای طلایی ومحراب ومنبر وشمع وگل شده وسیل مستمندان را بسوی خود میکشد .

غار تبدیل به موزه جواهرات شده ویک عروسک کوچک  باندازه عروسکهایی که به دست دختر بچه ها دیده میشود درون ویتربن باتاج وپیراهن مخمل وتور وعصای طلایی خود با چشمان فرورفته  قرار گرفته  وبه آن جماعت میخندد.

و من برای روح آن راهبه بدبخت دعا میکنم وبرای او شمعی روشن کرده درگوشه دیوار میگذارم .

در آن روزگار با او هرشب بسوی همین تپه ها میرفتیم ودرسکوت به تماشای ستارگان وآسمان صاف مینشستیم و من آن اشعار  را برایش زمزمه میکردم .

حال با او که نمی شناسم قرار دارم روبروی همین غار.

بقیه دارد

از دفتر یادداشتهای دیرین ! / ثریا .اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: