نامه اش این چنین شروع شد :
آیا به راستی خواستار آن هستی که به آرامش کامل برسی ؟ پس بیهوده به دنبال این موهومات مرو بیشتر برنگرانی وتشویش های تو افزوده میشود تو بیش از سهم خود دراین دنیا غصه وغم داری ، خون خوردن وخون گریستن بیش از این برای هیچکس میسر نیست بیا مرا ببین وبامن حرف بزن .
بسوی کلیسا رفتم ، کشیش با لحنی استوار و محکم که هرکلمه ی گفتارش تا اعماق جان ودلم نفوذ میکرد ، به گفته های خود ادامه داد :
باور کن خدا پرستی وایمان واعتقاد کامل به ذات لایزال تنها وسیله رستگاری وشادکامی است همیشه آن قدرت را ، آن قدرت بزرگ را بیاد داشته باش واورا ستایش کن او از همه بما مهربانتر است به هنگام غصه ها وپریشانی ها که روح وخیال ترا آلوده میسازند وزمانی که تنهایی وبیکسی ترا افسرده میکند باو روی آور وباو پناهنده شو وچاره دردهایت رااز او بخواه پیروزی در بدبختیهای اینزمان جز توکل باوبرای کسی میسر نیست ، همیشه با کاری خودترا سرگم کن ، وبه او فکر کن وراه پیمایی را ادامه بده ورزش کن در غیر اینصورت استخوانهای ما زیر بار این گران سختیها وناملایمات فرسوده وجانمانرا از دست خواهیم داد ، به دنبال هیچ فلسفه ای هم مباش من ترجیح میدهم بجای یک لیوان آب فلسفه که از دست یک فیلسوف باید بنوشم به شمارش ستارگان بنشینم تو یقین داشته باش که آثار ونوشته های فلاسفه قرون تا بحال هیچ دردی را چاره نبخشیده بلکه سرگردانیهارا بیشتر کرده است ، ودیگر آنکه سعی کن بدی هارا فراموش کنی وببخشی بخشایش امر مهمی درزندگی هر بشر است .
گفتم ببخشم ، نه ! پدر مهربان این یکی را ازمن نخواهید ، ممکن است قاتل پدرم را ببخشم ومتجاوزین به حریم خصوصی زندگیم راببخشم دزدانی که اموالم را به یغما بردند ببخشم ، اما این یکی را محال است ببخشم ، محال ، او شرف مرا ببازی گرفت ، نه پدر ، از من برای او نه طلب آمرزش کنید ونه بخشش بگذارید هرروز وهر ساعت به روح او لعنت بفرستم اگر چه گناه باشد من این گناه را بجان میخرم.
ثریا / دوشنبه