دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

فلسفه

نامه اش این چنین شروع شد :

آیا به راستی خواستار آن هستی که به آرامش کامل برسی ؟ پس بیهوده به دنبال این موهومات مرو بیشتر برنگرانی وتشویش های تو افزوده میشود تو بیش از سهم خود دراین دنیا غصه وغم داری ، خون خوردن وخون گریستن بیش از این برای هیچکس میسر نیست  بیا مرا ببین وبامن حرف بزن .

بسوی کلیسا رفتم ، کشیش با لحنی استوار و محکم که هرکلمه ی گفتارش تا اعماق جان ودلم نفوذ میکرد ، به گفته های خود ادامه داد :

باور کن  خدا پرستی وایمان واعتقاد کامل به ذات لایزال تنها وسیله رستگاری وشادکامی است همیشه آن قدرت را ، آن قدرت بزرگ را بیاد داشته باش واورا ستایش کن او از همه بما مهربانتر است به هنگام غصه ها وپریشانی ها که روح وخیال ترا آلوده میسازند وزمانی که تنهایی وبیکسی ترا افسرده میکند باو روی آور وباو پناهنده شو وچاره دردهایت رااز او بخواه پیروزی در بدبختیهای اینزمان جز توکل باوبرای کسی میسر نیست ، همیشه با کاری خودترا سرگم کن ، وبه او فکر کن وراه پیمایی را ادامه بده ورزش کن در غیر اینصورت استخوانهای ما زیر بار این گران سختیها وناملایمات فرسوده وجانمانرا از دست خواهیم داد ، به دنبال هیچ فلسفه ای هم مباش من ترجیح میدهم بجای یک لیوان آب فلسفه که از دست یک فیلسوف باید بنوشم به شمارش ستارگان بنشینم تو یقین داشته باش که آثار ونوشته های فلاسفه قرون تا بحال هیچ دردی را چاره نبخشیده بلکه سرگردانیهارا بیشتر کرده است ، ودیگر آنکه سعی کن بدی هارا فراموش کنی وببخشی بخشایش امر مهمی درزندگی هر بشر است .

گفتم ببخشم ، نه ! پدر مهربان این یکی را ازمن نخواهید ، ممکن است قاتل پدرم را ببخشم ومتجاوزین به حریم خصوصی زندگیم راببخشم دزدانی که اموالم را به یغما بردند ببخشم ، اما این یکی را محال است ببخشم ، محال ، او شرف مرا ببازی گرفت ، نه پدر ، از من برای او نه طلب آمرزش کنید ونه بخشش بگذارید هرروز وهر ساعت به روح او لعنت بفرستم اگر چه گناه باشد من این گناه را بجان میخرم.

                                                        ثریا / دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۱

یکشنبه

امروز خیلی غمگینم ، علت آن هرچه باشد مهم نیست ، آن بهشت خیالی درنظرم گم شد وفهمیدم که پای به جهنم گذاشته ام ، همان جهنمی که درهمه کتابهای ادیان از آن نام برده شده است.

مسافر گمشده ای هستم که دوباره به اول راه رسیدم از همه بدتر روح ملعون آن مرد مرا رها نمیکند ، شب وروز با من است .از او گریختم ، درطی همه سالها از او میگریختم ودرهمه امتداهای پر پیچ وخم زندگی تنها راه میرفتم با حس ادراک خودم .

همیشه از او فرار میکردم ومیترسیدم ، وهمیشه چشمانم از اشک لبریز بودند اکثراخودرا پنهان میکردم ، تا بیشتر مجروح وناتوان نشوم

درعماق وجودم همیشه یک ترس وهراس خفته بود ازآن روح پلید وحشت داشتم که هنوز درتعقیب من است.

بسوی این بهشت  راه افتادم وخیال کردم به مقصد رسیده ام او به دنبالم آمد ومرا درهمین گوشه تنها گیر آورد وبمن فهماند که از من قویتر است .

امروز خیلی غمگینم ، همه دروغهای اورا باور  کردند وهمه حق را باو دادند ، او بازی را خوب بلد بود ودستهارا میخواند ، دست مرا نیز از روز ازل خوانده بود ومیدانست که من درقرن نوزدهم زندگی میکنم درمیان مردمی ساده دل وهمیشه عاشق عشق .

او درمعادن ذعغال سنگ بین نازیها رشد کرده بود وتاریخ بشریت را از ازل واول میدانست .

امروز خیلی غمگینم وتمام روز گریه کردم .

جهنم همین جاست ، جهنم جایی  است که روزهایش داغ وشبهایش لبریزاز سرو صدای آدمهای وحشی وکولی های خانه به دوش است جهنم قسمت بندی شده آنهاییکه تا حلقوم درکثافت فرو رفته اند وآنهاییکه مرتب درآتش میسوزند وزنده میشوند .

سوختن مهم نیست کاش روح ملعون او مرا تعقیب نمیکرد .آه چقدر غمگینم ، گلهای باغچه ام همه خشک شده اند دیگر از بوی گل یاسمن لذتی نمیبرم ، دیگر شاخه های سنبل درباغچه خانه ام رشد نمیکنند ، سالهاست که نمیدانم گل نرگس چه رنگی دارد.

امروز خیلی غمگینم .                                         ثریا

 

مسئله دار

زین همرهان سست عنان دلم گرفت/شیرخدا ورستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت از فرعون وظلم او /آن نور دست موسی عمرانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست

گفتم که یافت می نشود گشته ایم ما/ گفت آنکه یافت می نشو آنم آرزوست

------------------مولانا جلاالدین رومی

این روزها واژه تازه ای وارد دنیای زبان ما شده وان ( مسئله دار) است ،  همه چیز وهمه کس ناگهان مسئله دار میشوند واین واژه بیشتر از زخم خنجر دردل من مینشیند.

درکدام جبر وریاضیات ومثللثات این مسئله را کشف کرده اند که از حل آن عاجزند؟

آنروزها که من پای باین سر زمین گذاشتم تقریبا همه چیز بکر ودست نخورده بود ، ناگهان سر وکله همه اینجا پیدا شد کسانی که من هنوز باور ندارم که خون پاک ایرانی درآنها ودررگهای آنها جریان داشته باشد.

عراقی ، کویتی ، بحرینی ، اهوازی و و و و و زنکی نیز بچه به بغل  با نعلین هایش که همسر یک مجری تلویزیون سابق بود ،از این دکان به آن دکان واز این رستوران به آن پاتوق میرفت ومیگفت :

فلانی مسئله دار است ، روزی از او پرسیدم مگر تو همه اهالی این شهررا میشناسی ؟ بعلاوه این مسئله معنای آن چیست ؟

بعد ها فهمیدم این برچسبی است که یا فرمایشی یا دستوری یا به دلخواه بر دامن هرکس که میل داشته باشند میچسپانند ومیگویند :

فلانی مسئله دار است !!!! ودیگر تمام ، عمر وزندگی وآینده همه آن فرد بدبخت زیر این یک واژه نامفهموم فنا میشود..

نمیدانم ، شاید در آینده  خیلی دور باستان شناسان درحفاری ها خود چیزی بیابند که نشان ( انسان بودن ) زندگان این زمانه است ، به درستی نمیدانم .

قرن ها گذشته وهنوز ما درپی این گمشده " انسان" دیار به دیار میگردیم میگردیم میگردیم با چراغ وبی چراغ اما هیچگاه این گمشده را پیدا نخواهیم کرد. نه ، محال است آنرا درروی زمین ودردنیای امروز بیابیم .

                                               ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه

 

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

آسمون

آسمون ، ابر تو دیگه دریا نمیشه /نه دیگه هیچکی دلش مثل دل ما نمیشه

آسمون بازی مکن آفتاب ومهتاب نمیخوام / دل من همچی گرفته که دیگه وانمیشه

برق عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست / آسمون برق مزن برق تو گیرا نمیشه

هی خیال تو میاد زاغ دل و چوب میزنه / تو خونه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه

کجا مثل تو عزیزی دیگه پیدا میکنم / هرکیم پیدا کنم مثل تو زیبا نمیشه

حیف دنیا که دیگه مثل قدیما نمیشه ............بیژن سمندر

این شعر بالا را من درون یک پاکت ویک کارت زیبا پیداکردم که روزی "کسی " آنرا برای من فرستاده بود وعجب آنکه پس از درگذشت او دیدم این شعر درکتابچه ونوارها وسی دی های خیلی از زنان وبانوان دیگر دیده میشود  ، شعر از بیژن سمندر وخوانند آن جمشید علیمردانی بود.

در گذشته آنهاییکه دستی به قلم داشتند وشعرکی میسرودند ونوشته هایشان درمجلات وروزنامه چاپ میشد ویا چند کتاب  یا مجله هم ظاهرا به بازار داده بودند ، گروهی از بانوان را نیز به دنبال خود میکشیدند وبرای همه یک نوع نسخه می پیچیدند وآنرا برای آنها پست میکردند !

تنها زنده یاد همیشگی نادر نادر پور واحمد شاملو بودند که کمتر به جنس لطیلف واین اراجیف توجهی نشان میدادند آنها افکار بلند تری داشتند.

من درزندگیم با خیلی از این جوجه شاعران وجوجه نویسندگان آشنا بودم وهمیشه آن لبخند تمسخر روی لبانم دیده میشد وآن ناباوری ومیدانستم که این گروه به هرجا سفر کنند چند عدد کارت پستال را نیز با یک شعر ویک نوشته برای آنهاییکه دل درگرویشان داشتند میفرستادند ویا آنهایی را که میل داشتند دلش را به دست بیاورند !!

امروز همین دلخوشی کوچک وبچگانه نیز از همه مردم ما گرفته شده وجایش را چرندیاتی گرفته که نه ایرانی است ونه خارجی یک آش شلم شوروا ودرهم برهم که همه بخورد هم میدهند .

تنها یک نفر را درمیان آنها یافتم که اگر عمری باقی ماند روزی سرگذشت  ومرگ اورا خواهم نوشت .

                                           ثریا/ اسپانیا/ شنبه

 

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

خانه خودم

کم کم  خانه خدا درمیان صحرای عربستان داشت کم رونق میشد وکم کم مردم سرشان را به آسمان بردند تاببیند خدایی هست یانه ؟ عده ی بی خدا شدند وبکلی منکر وجود ذی وجود او وآن عده هم که دست به آسمان داشتند واشک درچشم ، درگوشه کلبه های گلی وخشتی خود به سا ز ونمیر زندگی میکردندوهربلایی که برسرانها میامد آنرا به گردن خدا وخالق خود میگذاشتند ، اگر بیماری سفیلس ارثی داشتند یا سل میگرفتند ویا حصبه وتیفوس وکچلی وتراخم !! همه تقصیر خدا بود که دوچشم زیبا به مخلوق خود داده وسپس پشیمان شد اورا دچار تراخم چشم میکرد ویا موهای شفاف وزیبایی به مخلوق دیگرش داده ناگهان حسودی میکرد وبیماری کچلی را براو نازل مینمود ، بلی هرچه بود تقصیر خدا بود وهنوز هم هست نمیدانم خدا چرا رفت درون چهار دیواری یک صحرای بی آب وعلف خانه گرفت ومانند من بین مشتی مهجور ودر یک اطاقک بی روزنه لانه کرد ؟ لابد بوی نفت ر ا شنیده بود ومیدانست آنجا بهتر میتواند خدایی کند.

کعبه از رونق افتاده بود دیگر شعرا نامی از آن در اشعار خود نمیبردند درعوض بیشتر مریمی شددند ومریم شناس .

ناگهان در هفته گذشته فیزیکدانان بزرگ وفیلسوفان لادین ولامذهب وشیمی دانان بزرگ وتولید کنندگان جرمهای آدم کشی ، متوجه شدند که در لابلای ذرات و...... خدا وجود دارد .

کعبه رونق خودرا از سر گرفت وباز حج عمره وحج واجب بر همه مسلمین از نان شب واجب ترشد بخصوص در جامعه ی که اگر  حاج آقا وحاجیه خانم نباشی کار ت خراب است .

کسی نگفت :

خدا دردل سودازدگان است بجویید / مجویید زمین را ومپویید سمارا

خدارا نتوان دید که درخانه فقر است/ باین خانه بیایید وببیند خدارا

این فقر ، نه آن فقر درویشان است که ملتی را خر حساب کرده اند بلکه این فقر ، فقر وبیدادگری آدمخوران برسر انسانهای نجیب است.

آنک چشمانی که خمیرمایه آنها بیدادگری بود

اینک به مهر بر روی تو گشاده شد

آفتاب را درفراسوی زمان یافتند ، واما

من بیشترین عشق جهانرا همیشه بتو ارمغان داشته ام

امروز ، دریک چهار دیواری

با پنجره های ویران که بسوی مستراح همسایه

باز میشوند

به انتظار آن تصویر تو نشسته ام

جریان باد را نپذیرفتم وعشق را که نماد تست

در سینه مجروحم پنهان نگاه داشته ام

وجاوادنگی راز بودن را

                                                 ثریا. اسپانیا. جمعه

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

مرگ پرنده

پرنده سیاه مرده ، پشت پنجره اطاقم

بمن گفت که " باید صلیبم را از دوش بردارم

وروی پل بایستم بانتظار

پرنده مرده پشت پنجره ، ابر تیره را نشان داد

همان ابر تیره ی که دردل انسا نهاست

وآنرا بجای آب گوارا مینوشند

گلهای تازه شگفته باغچه ام

نشان رشد نیست

نشان خون دل من است

گذشتگان رفتند ، آنها نیز روزی آب رودخانه گل آلود

وابر تیره را می نوشیدند

امروز دلهای جوان خالی وتهی است

خشم ونفرت درآنها لانه کرده

بر این باورم که :

حس پاک عاطفه درهمه دلها مرده است

مانند همان پرنده سیاه

در پشت پنجره اطاقم

دلم خالیست ، سینه ام خالیست

ودرانتظار " هیچ" نشسته ام

هرشب با هجوم همهمه  طبلها وشیپورها

ورقص کولیان چشمانم را به  سقف سفید میدوزم

وبتو می اندیشم

بعد از تو چگونه فراموش کنم ، آن کوه بلندرا

بعد از تو دیگر آسمان آبی نیست

سیاه است / خاکستری / ابری وتاریک

صلیب طلایی را برگردنم آویختم

از دشتهای غم زده عبور میکنم

پونه های وحشی باغچه همسایه

بوی ادار سگهارا به مشامم میرساند

دیگر آواز وزمزمه چشمه سار خاموش شد

وخشم آبشار، آ ن آبشار بزرگ درکنار درختان بید

بیدهای پریشان وعاشق ، از پای ایستاد

آن روز درختان بیدرا بتو نشان دادم وگفتم

آنها نیز عاشقند که اینهمه پریشانند

وهمیشه سر به زیر

آنها سایه هایشان را بی دریغ پهن میکنند

بعد از تو ، همه جا خالی است ، خالی

درمیان ازدهام وسر وصدای رقص وآواز کولیان

نیز سکوت بر همه جانم می نشیند

وکوه " مادر " نیز تنهاست

                          برای " میم. ر " ثریا