یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

2/ پل پیروزی

بی مزد بود ومنت ، هر خدمتی که کردم

یارب مباد کس را ، مخدوم بی عنایت

------------------------------خواجه محمد حافظ شیرازی

پلی که روز آن راه میزفتم ، داشت زیر پایم ویران میشد یا باید بااو هم صدا میشدم ویا از او جدا.

جدایی بهتر بود او نیز همین را میخواست ، یک خانه آراسته با موجودی نقد من وبا ایده های نامحدود خود ، باید کاری میکردم راه برگشت بخانه را نداشتم ، حال دست سرنوشت اورا بطور تصادفی ! از من جدا کرده بود.

سازمان اطلاعات وامنیت کشور که نام مخفف آن " ساواک" بود کشوررا زیر پوشش شبکه عنکبوتی وجاسوسان وسخن چینان خود گرفته وسال به سال تارهای خود را برزندگی مردم گسترده تر میکرد ،" مانند امروز ".

تعداد مامورین این سازمان که امروز نام مخوف هم به آن اضافه شده است بنا به اظهارمنابع شخصی یا روزنامه ها ورسانه ای خارجی ، از سی تا شصت هزار نفر که تمام وقت برای این سازمان کار میکردند وهسته مرکزی واعضا این سازمان بودند ونزدیک به سه میلیون نفر نیز عضو آن بحسا ب میرفتند ، یعنی از هر هشت نفر یک نفر جاسوس بود

البته این آمار مجلات خارجی بود ونمیتوان به درستی روی آنها حسابی باز کرد گاهی هم خود ساواک تبلیغاتی علیه خود براه میانداخت  ترس ووحشت دردل مردم ریشه دوانده بود واین ترس درسینه من داشت رشد میکرد .

سه ماه تمام دربلاتکلیفی وسرگردانی بسر میبردم وخواهرش  همان روز دوم گرفتاری او بخانه ما آمد وبا دوکامیون همه اثاثیه مرا سوار کرد وبرد وگفت

برای چه کرایه خانه بدهی  بیا باما زندگی کن تا وضع وموضع شوهرت معلوم شود   

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

چرا؟!

برایم ایمیل بلند بالای فرستاد ، وپرسید چرا اینهمه غمگینی؟

گفتم چرا؟ تو نمیدانی چرا ؟ برای اینکه بار اول است به این دنیا آمدم وگمان میکنم خیام نیشاوری چندین وچندبار آمده ورفته است ومیداند که دراین دنیا چه گذشته وچه ها میگذرد ومیداند که باید :

مانند کبوتر معصوم ، مانند روباه مکار ، مانند گر گ درنده ، ومانند یک میمون دلقک بود ، اگر بخواهی همان اسب نجیب وسر  بزیر وارام واصیل باشی ترا تبدیل به یک کره خر میکنند واگر توانستند سواری مفصلی هم از تو میگیرند ورهایت میکنند ودر پشت سرت هم آواز میخوانند ، فلانی خر است ، دیوانه است ، عقلش پارسنگ برمیدارد ، خل وضع واحساساتی است ، هرچه دارد میبخشد وووو

از همه بدتر ، بییعرضه هم هست ؟! نه راه و روش دزدی را میداند ونه راه روش خود فروشی ونه دستی درکار اکسپرت این پورت !!!

من نمیتوانم به آنچه که اعتقاد  وایمان داشته وبا آن خو گرفته وبزرگ شده ام همه را دور بریزم وناگهان آدم جدیدی از خود بوجود آورم تا مقبول در گاه وبار گاه وصاحب کیا وبیا باشم ، من نمیتوانم نسل امروز را فریب بدهم واز دیروز بطور زیر لفظی !! بد بگویم درحالیکه در رژیم گذشته صاحب کیا وبیایی بودم وبه دستگاه  وابسته

(البته من نه)، از دیگراین میگویم که به آسانی خوی وخصلت وگذشته خودرا فراموش میکنند وگویی ابدا آن قالب قدیمی وجود نداشته حال باید با قالب جدید راه رفت تا بزرگ باشند !وبیزنشان نیز خوب بگیرد ، اگر آن روزها درمیهمانیها مست وخراب  با مینی ؤوپ میرقصیدند امروز نماز میگذارند وهرروز به مسجد میروند !

چگونه انسان میتواند صاحب چند شخصیت باشد وهرروز یک ماسک بصورت خود بگذارد ودیگران ر ا فریب بدهد ؟ شب چگونه سر ببستر میگذارند؟ با وجد ان خود چگونه کنار میایند؟

عزیزم ، باید چند بار دیگر بروم وباز به دنیا بیایم تا راه روش انسانها ! را یاد بگیرم ، هنوز طفلم ! همین . باسپاس از مهربانی تو ودیگرعزیزان.

ثریا/ اسپانیا/ همان روز شنبه !

خسته ام

خسته ام ، خسته  ! از ماندن وبودن خودم خسته ام ، خسته .

از من رمقی به سعی باقی مانده است /از صحبت خلق بی وفایی مانده است /

از باده دوشین قدحی بیش نماند / از عمر  ند انم که چه باقی مانده است؟----------------

بنگر زجهان چه طرف بستم ؟ هیچ /وزحاصل عمر چیست دردستم ؟ هیچ

شمع طربم ولی چو بنشستم ؟ هیچ /من جام جمم ولی چون بگشتم ؟هیچ----------------

دنیادیدی وهرچه دیدی هیچ است / وآن نیز که گفتی وشنیدی ، هیچ است

سر تا سر  آفاق دویدی  ، هیچ است

وآن نیز که درخانه خزیدی  ، هیچ است

----------

ساقی غم من بلند آوازه شده است / سرمستی برون زاندازه شده است

با موی سپید سرخوشم کز می ناب / پیرانه سرم بهار دل تازه شده است !.............

بها دل غلط کرده که تازه شده باید درهمان زمستانش بمیرد.

اشعار " خیام نیشابوری /شنبه

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

نی زن

نی زن ، نی بادل خرم زن ، نی زن ، روانت شاد .

جز سکوت چه میتوان کرد ؟ نی زن ما هم رفت واین قافله عمر عجب میگذرد،

مدتی از همان پنجره هر روزی چشم خودرا به تاریکی ها دوختم خبر بدی بود شب گذشته نیز با ناراحتی خوابیده بودم ، وصبح اولین خبر را " خواندم" کسایی نای زن معروف هم پس از ماهها از کما بیرون آمده وبسوی آسمانها پرواز کرد.

نه خبر خوبی نبود ، آن چهره مهربان ، آن لهجه شیرین اصفهانی که انسان را بیاد گز های شیرین میانداخت ، او که حتی با انگشتان خود بدون وجود نای ، نی میزد ، آخ .....او هم رفت .

همین بود وتمام شد این مرد ی که سالها سال با هنر یگانه خود دنیایی را به وجد آورده بود دراین حال وزمانه در زادگاهش سر به زمین گذاشت .

این خبر وجسم خسته ام هر دو مقابل پنجره ایستادیم وگریستیم ، گریه کار هرروزی ما شده هر روز خبری میرسد وباید اشک ریخت بی آنکه کار دیگری از دست ما بر آید. خوشا بحال بیخبران وبی غمان وباری بهر جهت زندگی را گذراند ، آنها نمیدانند  گریه یعنی چه ؟!

بهر روی این ضایعه بزرگ هنری را به جامه کوچک شده ودرحال نابودی هنر مردم ایران تسلیت میگویم وبا خانواده ودوستان او همدردم.

روانش شاد/              ثریا. اسپانیا/ جمعه 15 ژوئیه 2012

26 خرداداماه 1391

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

پل پیروزی

و....... او که امروز نیست ونمیدانم اورا درشمار مردگان بیاورم یا زنده به گوران ،

او که تنها یک سایه بود ویک پل که با احتیاط از روی آن عبورمیکردم امید پیروزی نداشتم ، او بنظر نمی آمد که یک پل کامل ومطمئن باشد ومیدانستم که تنها میتوانم با عبور از روی آن به مرز آزادی زندگیم برسم .

در زندانی که بسر میبردم همه نوع شکنجه ای وجود داشت ، تحقیر ، توهین ، تهعمت وافترا آنجا مکان امنی نبود ، هرچند نامش " زندگی خانوادگی ودم اشرافیت را به دنبال میکشید " اما خالی از هرگونه مهربانی وخالی از هرنوع امنیت روحی وجسمی بود ومن درمیان یک اطاق خالی به انتظار   سرنوشت نشسته بودم !

زندگی سهمگین وسیاه ، ومن درانتظار شکوه رنگین کمان چشمانم را به در دوخته بودم ، تا او از راه رسید !

چشمانم را بستم وروی پل پریدم با اندک تکانی ، بگونه ای که صدف از دیوار صخره جدا میشود .

من از صخره ودریای مواج جدا شده وبه همراه او به جریان کند زندگی تسلیم شدم .

او ، آن پل کمی سست بود وگاهی میلرزید او نیز شکنجه شده بود وحال امروز ما میتوانستیم با هم بسوی زندگی آرام وانسانی برویم .

باو آویختم ، دیگر کسی نمیتوانست مرا ازمیان آن دیوارهای بلند بیرون بکشد.

دستهای نامریی بکار افتادند واورا از من ربودند ، باز تنها شدم .

درکنار غرش رودخانه گل آلوده وشعور  وحشی وفریاد بی اثر دیگران تنها راه میرفتم واو...... در کنج یک سلول تبدیل به یک شماره شد. ومن همسر یک زندانی سیاسی !!!!؟تنها بی هیچ پشتوانه مالی ویا امنیتی .

ثریا/ اسپانیا/ " از دفتر خاطره ها " پنجشنبه

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

عجب شوری

ای شور عشق درجانم بپیچ /در پیکر سردو خاموشم بپیچ

من منم ، این ساخته از آب وگل / منم منم زاده  زرنج دل

این منم ، زاده ز نور عشق / نه نام ننگم بل  به رنگ عشق

من جمع اضدادم همینم که سپاس /نه ز تاریکی ترسم نه ز یاس

من همه شورم همه عشقم رو کن بمن/عشق باشد آخرین بدرودمن

-------------

روزی عشق با یک ساقه زیتون  بر سرم نشست وفرمان داد که ، بشتابم

دوان دوان بسوی او دویدم از سیلاب خشمگین وجنگلها تا پرتگاههای سخت وآبشار های پر هیبت عبور کردم.

بسوی اورفتم ، قلبم از هیجان میلرزید چیزی نمانده بود که درپایش جان بسپارم.

آنگاه عشق با بالهای لطیف خود بر بالای سرم به اهتزاز درآمد  وگفت"

بایست ، دیگر بس است بس ، من ایستادم واو رفت بسوی نیستی

امروز میخواهم بنویسم که " من انسانهای پا بسن گذاشته وزنده دل را نیز مانند جوانان که رقص وپایکوبی میکنند ، دوست دارم زیرا پیری  که میرقصد تنها موی سپیدی دارد ودلش جوان است .

من فانی نیستم ومیدانم هرچند سالی که برمن گذشته وآنچه باقی مانده چه اندازه است من درسر جای خود ایستاده ام میان دو رابطه ، عشق جوانی و میان سالی  وسپری کردن دوران تنهایی.

از نردبان زندگی آهسته آهسته بالا آمدم در پله چهارم ، شور وطن پرستی مرا فرا گرفت ودرپله هفتم ایستادم به تماشا وسکوت ، ودانستم که مردان بزرگ ونامی وطن پرست ، دیری است که درخاک خفته اند ودامن از این بساط بلبشو جمع کرده اند اما میدانم که یادگارهای گرانبهایی از خود بجای نهاده اند اگر چه امروز زیر خاکند اما فردا آنها مانند ماه درآسمان لاجوردی خواهند درخشید .

امروز نمیدانم روی کدام پله ایستاده ام ؟ تنها میدانم  سعادتی که به فنا محکوم است خواب وخیالی بیش نیست .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای گذشته !