امروز که این داستانرا مینویسم ، سالها ازمرگ او گذشته تنها یادگار او یک حلقه سپید ، یگ جفت گوشواره مروارید وبالشی که او سرش را روی آن میگذاشت ومیخوابید ، ملافه هایش را در پنهان کرده ام ! امروز آن بالش تنها مونس شبهای غمگین من است آنرا درآغوش میگیرم وسرم را روی آن میگذارم واشک میریزم گرمای مطبوعی از درون بالش بلند میشود میدانم که روح او درمیان آن بالش پنهان است و به همانگونه که قبلا سرش را روی سینه ام میگذاشت ، اورا درآغوش میگیرم ونفس اورا بو میکشم .
آه عزیزم دیگر برای همه چیز دیر شده ایکاش آنروز ترا ترک نمیکردم ، درتبی هذیان آلود دست او بر پیشانیم قرار گرفت نرمی دستهای او وعضلات محکمش وگرمی تنش را حس کردم.
تاریکی همه جارا فرا گرفته بود شب گر م وباد خشکی از سوی کوهها میوزید وشاخه های درختان را تکان میداد.
از من پرسیدآیا مرتب به نماز عشا میروم ،
نه عزیزم یک انسان عاشق هیچگاه نماز نمیخواند
پرسید شبها دعایت را میخوانی ؟ گفتم آری هرشب زانو میزنم ودعا میکنم ،
" دشمنان زیادی دراطرافم پرسه میزنند ودوستانی که گم شده اند ومن باید دعا بخوانم که ....که چی ؟ خدا مرا فراموش کرده است .
در آن زمان هرشب قبل از خواب دعا میخواندیم وسپس می خوابیدیم"
ومن خودمرا درآغوش او پنهان میکردم وهردو میدانستیم که همه چیز در پشت همان درهای بسته پنهان است .
امروز تنها به نشخوار آن روزها نشسته ام ، خیابان زیر نور چراغهای شب روشن است وصدای آبشار خاموش شده .
در یک اطاق تنها که بوی گچ ونم آنرا احاطه کرده صدای اورا درگوشم میشنوم ، دخترکم بالای سرم ایستاده بود ودهان ولبان خشکم را با آب خنک تر میکرد.
کجا بودم ؟ کجا رفتم >
دنیایی را کشف کرده بودم که هیچکس را به آن راهی نبوده ونیست
آنروز که اورا ترک کردم نمیدانستم او نیز چند روز بعد دنیارا به دنیا پرستان وا میگذارد بحکم اجبارو به حکم عشق ، او دیگر راه برگشت نداشت ودیگر نمیتوانست آن کتابهای کهنه وقدیمی را درمیان دستهایش بفشارد وبه دنیایی فکر کند که عشق درآنجا معنایی ندارد ، عشق ممنوع است !
اوسدی برای وسوسه هایش میخواست ونمیدانست که دانه عشق اگر دردلی کاشته شود چه توده عظیمی ببار خواهد آورد.
باز بر گشتم به زندگی واقعی کنار همان همسایه های پر سرو صدا بوی سیر داغ وبوی گند رب سوخته بوی پیاز وبوی گند ماهی وبوهایی که نمیدانم از کجا بسوی پنجره ام جاری میشوند .
بسوی آبشاری که به طریق مصنوعی درست شده وبطور خودکار آب از آن سرازیر میشود وگوشم را میازارد چه تفاوتی است بین این آبشار وآن آبشار کف آلود وسپیدی که از کوهها سرازیر میشد وکف آنها به روی پیکرما مینشت .
باز بر گشتم بسوی مردمی عامی وعادی وخالی از هر احساسی خالی از هر مهربانی که شکمهای باد کرده شان مرا به تهوع وا میدارد
بسوی آدمهایی خوشگذران ، مردمانی که هر روز یکنشبه برای خود نمایی خودشانرا به کلیسای شهر میرسانند بی آنکه چیزی بفهمند وچیزی بدانند طوطی وار دعارا حفظ کرده اند وطوطی وار آنهارا میخوانند ومانند دسته بردگان به صف می ایستند و مشتی پول درون صندوق های صدقه میاندازند برای پر کردن شکمهای باد کرده دیگران ، آنها بی آنکه بدنند روح خودرا گم کرده اند .
هرسال در ماه ژوییه وروز ششم خودم را باو میرسانم ودرکنار سنگ مزارش می نشینم ، دریک سکوت طولانی سکوتی که شاید یک شبانه روز ادامه یابد.
خدا پرستان زمانه سیری ناپذیرند حرص وطمع آنها هیچگاه تمام نخواهد شدهرچه هست به آنها تعلق خواهد گرفت آنها خود را حاکم روح دیگران میپندارند واز هیچ چیز نخواهند گذشت ، حتی جان وپیکر آدمیان .اموال او نیز به نفع همین مردان خدا ظبط شد.
پایان