سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

حفظ آبرو!

هر حکایتی ، اکنون شکایت است ،

بمن نصیحت شد ه که فضولی نکنم ودرکار بزرگتران دخالت ننمایم !

ولکن این یکی بدجوری مرا گزید وباید آنرا بسرا پرده دیدار میاوردم

دوستی حکایت میکرد که ، چند هفته پیش دریک عروسی مفصل دریک باشگاه نو وتازه ساز واعیانی وشیک درتهران دعوت داشتیم هنگامیکه با اتومبیل رنوی خود وارد پارکینگ شدیم ردیف اتومبیلهای پورشه ، فراری وبی ام دبلیو ، جا خوش کرده بودند به دنبال جای پارک میگشتیم که مامور پارکیگ آمد وگفت "

اتومبیل خودرا جای دیگری پارک کنید ، (اینجا آبروی ) ما* میرود !!!!! ما هم برای آنکه آبروی همه حفظ شود از خیر عروسی  گذ شتیم وبخانه برگشتیم .

حال معلوم نمایید صورت مسئله را در کشوری که نان گیر باد نمی آید وسفره مردم تهی است درکشوری که هفتادو پنج درصد مردم در زیر فقر زندگی میکنند وتنها مواد خوراکی آنها شیر با وایتکش مخلوط است وهمه چیز خورا از چین و ماچین وارد میکنند ، جناب مامور پارکیگ بفکر حفظ آبروی صحنه نمایش است .

دلم نیامد این دردرا ننویسم اگر چه هزاران بار دیگر ناسزا نثار این جانبه !!! شود.

با تقدیم احترامات حضور مامورین واجب الاجرا!!!!

ثریا/ اسپانیا

چکنم با دل خویش

در دلم هست هوس

که رسد درهمه احوال به درد همه کس

چه اسیری دارا ، چه فقیری درویش

چکنم با دل خویش ؟

طفل عریانی دیدم

بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شده سیر

دل من سوخت بر او ودلم شد ریش

چکنم با دل خویش

چکنم ؟ دل نگذارد که برم حمله بدو

زارم از دست عدو

بسکه محتاط بار آمده ودور اندیش

چکنم با دل خویش

گر درافتم با مار

نیست راضی دل من تا کشم از مار ، دمار

لیک راضی است که ازاو بخورم صدها نیش

چکنم با دل خویش ؟

از برای همه کس

دل بیرحم دراین دوره بکار آید

نبرد دل پر عاطفه کاری از پیش

چکنم با دل خویش

؟ ...........ثریا/ اسپانیا / سه شنبه

یاد او /5

امروز که این داستانرا مینویسم ، سالها ازمرگ او گذشته تنها یادگار او یک حلقه سپید ، یگ جفت گوشواره مروارید وبالشی که او سرش را روی آن میگذاشت ومیخوابید ، ملافه هایش را در پنهان کرده ام ! امروز آن بالش تنها مونس شبهای غمگین من است آنرا درآغوش میگیرم وسرم را روی آن میگذارم واشک میریزم گرمای مطبوعی از درون بالش بلند میشود میدانم که روح او درمیان آن بالش پنهان است و به همانگونه که قبلا سرش را روی سینه ام میگذاشت ،  اورا درآغوش میگیرم ونفس اورا بو میکشم .

آه عزیزم دیگر برای همه چیز دیر شده ایکاش آنروز ترا ترک نمیکردم ،  درتبی هذیان آلود دست او بر پیشانیم قرار گرفت نرمی دستهای او وعضلات محکمش وگرمی تنش را حس کردم.

تاریکی همه جارا فرا گرفته بود شب گر م وباد خشکی از سوی کوهها میوزید وشاخه های درختان را تکان میداد.

از من پرسیدآیا مرتب به نماز  عشا میروم ،

نه عزیزم یک انسان عاشق هیچگاه نماز نمیخواند

پرسید شبها دعایت را میخوانی ؟ گفتم آری هرشب زانو میزنم ودعا میکنم ،

" دشمنان زیادی دراطرافم پرسه میزنند ودوستانی که گم شده اند ومن باید دعا بخوانم که ....که چی ؟ خدا مرا فراموش کرده است .

در آن زمان هرشب قبل از خواب دعا میخواندیم وسپس می خوابیدیم"

ومن خودمرا درآغوش او پنهان میکردم وهردو میدانستیم که همه چیز در پشت همان درهای بسته پنهان است .

امروز تنها به نشخوار آن روزها نشسته ام ، خیابان زیر نور چراغهای شب روشن است وصدای آبشار خاموش شده .

در یک اطاق تنها که بوی گچ ونم آنرا احاطه کرده صدای اورا درگوشم میشنوم ،  دخترکم بالای سرم ایستاده بود ودهان ولبان  خشکم را با آب خنک تر میکرد.

کجا بودم ؟ کجا رفتم >

دنیایی را کشف کرده بودم که هیچکس را به آن راهی نبوده ونیست

آنروز که اورا ترک کردم نمیدانستم او نیز چند روز بعد دنیارا به دنیا پرستان وا میگذارد  بحکم اجبارو به حکم عشق ، او دیگر راه برگشت نداشت ودیگر نمیتوانست آن کتابهای کهنه وقدیمی را درمیان دستهایش بفشارد وبه دنیایی فکر کند که عشق درآنجا معنایی ندارد  ، عشق ممنوع است !

اوسدی برای وسوسه هایش میخواست ونمیدانست که  دانه عشق اگر دردلی کاشته شود چه توده عظیمی ببار خواهد آورد.

باز بر گشتم به زندگی واقعی کنار همان همسایه های پر سرو صدا  بوی سیر داغ  وبوی گند رب سوخته بوی پیاز وبوی گند ماهی وبوهایی که نمیدانم از کجا بسوی پنجره ام جاری میشوند .

بسوی آبشاری که به طریق مصنوعی درست شده وبطور خودکار آب از آن سرازیر میشود وگوشم را میازارد چه تفاوتی است بین این آبشار وآن آبشار کف آلود وسپیدی که از کوهها سرازیر  میشد وکف آنها به روی  پیکرما مینشت .

باز بر  گشتم بسوی مردمی عامی  وعادی وخالی از هر احساسی خالی از هر مهربانی که شکمهای باد کرده شان مرا به تهوع وا میدارد

بسوی آدمهایی خوشگذران  ، مردمانی  که هر روز یکنشبه برای خود نمایی خودشانرا به کلیسای شهر میرسانند بی آنکه چیزی بفهمند وچیزی بدانند طوطی وار دعارا حفظ کرده اند وطوطی وار آنهارا میخوانند ومانند دسته بردگان به صف می ایستند و مشتی پول درون صندوق های صدقه میاندازند برای پر کردن شکمهای باد کرده دیگران  ، آنها بی آنکه بدنند روح خودرا گم کرده اند .

هرسال در ماه ژوییه وروز ششم خودم را باو میرسانم ودرکنار سنگ مزارش می نشینم ، دریک سکوت طولانی سکوتی که شاید یک شبانه روز ادامه یابد.

خدا پرستان زمانه سیری ناپذیرند  حرص وطمع آنها هیچگاه تمام نخواهد شدهرچه هست به آنها تعلق خواهد گرفت آنها خود را حاکم روح  دیگران میپندارند واز هیچ چیز نخواهند گذشت ، حتی جان  وپیکر آدمیان .اموال او نیز به نفع همین مردان خدا ظبط شد.

پایان

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

یاداو /4

عزیزم ، هنگامیکه درگور خود آرام خفته بودی ، من به نزد تو آمدم ! ترا تنگ درآغوش گرفتم بوسیدم وبوییدم.

اما تو سرد وخاموش بودی فریاد کشیدم ، ساعت زنگ نیمه شب را اعلام میداشت ومن بی آنکه به آن اعتنایی بکنم با زترا وسنگ سرد را درآغوش گرفتم .

امروز دردهای دیروز را مینویسم اگر روزی دنیا سرنگون گردد بدان درگوشه ای هنوز شرار عشق من شعله میکشد.

روی سنگ سرد مزارت افتاده بودم ، سگهای دهکده عو. عو میکردند خدمتکارانت با چراغ های روشن بسوی من آمدند ومرا بلند کردند ووارد همان اطاقی شدیم که روزی بر بالای پله ها ی آن ایستاده بودی

ظلمت وتیرگی روی چشمانم نشسته بود

لبانم خشک وبا دل دردناکی رویم را بسوی گورستان برگرداندم گویی صدایی از قعر آن بگوشم رسید. این صدا  این آوا ، متعلق به تو  بود ،دوان دوان برگشتم

آه ... عزیزم ...  من یارای برخاستن ندارم تا ترا درآغوش بکشم اما هنوز زخم عشق تو بردلم نشسته است ، من نمیتوانم برخیزم ، جانم زخمی است ترا ازمن ومرا ازتو جدا کردند "

آوخ ... این صدا صدای تو بود همان صدای دل انگیز ومهربان وچنان التماس میکرد که من نتوانستم خوداری کنم ودوباره تورا سنگ سرد را درآغوش گرفتم دستهایم همه خونی وزخمی بودند خدمتکاران با چراغ دراطرافم جمع شده ومرا مینگریستند وشاید اشکی نیز درچشمانشان حلقه میزد فریاد کشیدم :

رهایم کنید ، رهایم کنید ، بگذارید تنها باشم . شب از نیمه گذشته بود ومهتاب آسمانرا یک جا سپید کرد ه ، شاید میدانست که تو سپیدی را دوست داری منهم با لباس سپید وتور سپید درکنارت دراز کشیدم.

طلوع صبح بر آسمان نشسته بود ، تب همه جانم را میگداخت ، خدمکاری مر ا بلند کرد وسوی اطاق برد ومن دیگر چیزی نفهمیدم وبدین سان بیمار وخسته بخانه برگشتم .بجایی که دیگر اثری از تو نیست .

صفحه 5

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

یاد او /3

او مرا از پله کان هواپیما پایین آورد ، اتومبیل سیاه رنگی درانتظارمان بود ،

باو گفتم " نمیدانی چقدر خسته ام ، نمیدانی چقدر باین تعطیلات  احتیاج داشتم ، نمیدانی دوری تو وبیخبری از تو تا چه حد مرا میازردنمیدانی.....با بوسه ای دهانم را بست وسپس گفت : میدانم خوب میدانم !

اتومبیل سر بالایی هارا به راحتی طی کردووارد دالان بزرگ وسقف دار قصر او شدیم ، میز شام آماده بود شراب  وشمع وخدمتکاران سپید پوش دست به سینه ایستاده بودند.

باو گفتم : امیدوارم از فردا کسی برای دستبوسی عالیجناب اینجا نیاید خدمتکاران را مرخص کن ، من آشپزخوبی هستم ، تنها باغبان میماند وراننده ویک خدمکار نظافتچی و....البته آشپز مخصوص !

شام مطبوعی درست شده بود ودسر خوشمزه ای که نمیدانم چگونه وبه دست چه کسی آنرا بدین زیبایی آراسته بود، پس از شام به اطاق بالا رفتیم ، گمان کردم که تنها هستیم ، اما نه ، یک نفر دیگر نیز در پشت اطاق نشسته میخوابید ؟ وبا هرتکان او نیز از جای بر میخاست و دوسگ سیاه بزرگ که درپایین تخت دراز کشیده بودند ؟

اکثر روزهای ما به اسب سواری وپیاده روی میگذشت ، روزی به دهکده رفتیم ، گویی خدا از آسمان  به زمین فرود آمده ، همه سرخم کرده بودند وعده ای به زور میخواستند که دست اورا ببوسند ....

او برایم یک جفت گوشوار مروارید بلند خرید وگفت :

تنها مروارید برازنده توست چون تو خود گوهری ، گوهر دریایی

هنگا میکه دستهای  اورا محکم فشار میدادم درگوش او زمزمه میکردم

" ترا دوست دارم ، ترا میپرستم، ایکاش زبان مرا میفهمیدی اما زبان قلبم را میشناسی ، آخ ....دون ...مون سینیور من عاشق تو هستم  ،

تو نمیدانی تو از عشق هیچ نمیدانی ... تو درمیان مشتی کتابهای  بی خاصیت عمرت را تلف کردی تنها فلسفه خواندی وبه خدای خود فکر کردی و تنها عشقی را که شناختی  به مرادت بود وبس وسپس وسوسه ها بجانت افتاد ند  روحت را گم کردی و درآسمان به دنبال چیزی میگشتی که نمیدانستی چیست .

در روح من دنیای دیگری را یافتی ورای دنیای درون کتب قدیمی خود  ومن برایت افسانه عشق را خواندم مانند همان شهرزاد قصه گوی چند هزار ساله  ، پنجره روشنی  را به رویت باز کردم قصه لیلی داستان دیگری است ومن لیلی توام ، مجنون سرگردان ،

او درجوابم میگفت : تو عاشق من نیستی ، تو عاشق خدایی و خدارا درمن میبینی !

نه عزیزم ، خدا جای دیگری است بعلاوه هیچگاه خدا  باین زیبایی مرا نبوسیده  ؟ وبرایم گوشواره مروارید نخریده است .

او نگاهم میکرد ومرا دیوانه کوچلو خطاب مینمود.

بقیه دربرگ 4

 

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

یاد او /2

آه یکماه تعطیلات ، با اسب سواری  وشنا برخلاف جهت آب رودخانه خروشان وسپس مانند آدم وحوا  روی سنگهای تیز صخره  دراز می کشیدیم .

او مرا به همانگونه که بودم دوست میداشت همه چیز درمن طبیعی بود وبه هیچ یک از اندام  ها واعضاء صورت وپیکرم دست نبرده بودم حال امروز میروم تا درکنار آن مجسمه جاندار  زیبا که از میدان بزر گ سنت پیترز فرار کرده جای بگیرم .

در طی این دوسال ونیم که باهم عروسی کرده بودیم گاهی او بمن سرمیزد با یکدست کت وشلوار سپید وکفش چرمی سپید همه چیز دراو سپید بود .

حال امروز با این پرنده آهنین از خلوت خود بیرون آمده وبسوی آشیانه عشق میرفتم جایی که برایم آشنا بود واو بانتظارم می ایستاد.

هوا پیما چرخی زد وبسوی کوهها حرکت کرد قلبم درون سینه ام می طپید هیچ جای دنیا به غیر از آغوش او برایم امن نبود .

آوخ ... ( مون سینوره ....) یکماه تمام تو درلباس سواری ولباسهای اسپرت درکنار من هستی آن شال وکلاه ولباده سرخ وبنفش وزر دوزی شده را  درهمانجا بجای گذاشتی وبسوی من آمدی  من از خدای تو قویترم ، وعشقم قویتر........

او با همان شکل وشمایلی که درذهنم موج میزد  درانتظارم ایستاده بود ، میان دو سگ بزرگ ودرنده اش واسب براق سیاهش.

از پله کان بالا آمد ومرا مانند یک پر مرغابی  با دستهای زیبایش بلند کردو درآغوش گرفت بی آنکه توجهی به دیگران بکنم دست درگردنش انداختم ولبان اورا میان دهانم گرفتم وبوسیدم >

چقدر دوستت دارم ... مرا به کوهستان ببر  مرا به رودخانه بیانداز مرا جلوی خود روی اسب سوار کن وبر خلاف جهت آب در رودخانه پیش برو مهم نیست اگر من درپای تو وزیر سم اسب تو له شوم مهم این است که درکنارت هستم.

گفت زیباتر شده ای ، چکار کردی ؟

گفتم مگر نمیدانی که عشق همیشه انسان را زیبا میسازد؟

بقیه دربرگ 3