شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

دوم اردیبهشت

امروز سالگرد زاد روز اوست ، اگر زنده مانده بود امروز هشتاد وسه سال داشت ، خود او میل نداشت که زنده بماند شصت سالگی را اتمام زندگی میدانست .

میل به زندگی  دراو مرده بود وهیچ چیز اورا نمی توانست پای بند کند مگر عشق جدیدی به یک دخترنو جوان ؟!

من هنگامیکه اورا دیدم هر دو مانند دوستاره کاذب که از ماه نور میگیرند به طرف یکدیگر جلب شدیم ، من همان دم که نام اورا شنیدم عاشق او شدم بی آنکه درباره اش چیزی بدانم واو دریک مسابقه شرکت کرد وخواست بگوید که :

سر انجام این ماهی لیزو لج باز را به دام انداختم ، من پیش از آنکه اورا ببینم زندگی معمولی اما روشنی داشتم هنگامیکه بااو درزیر یک سقف رفتیم عمر من با تاریکی ونومیدی گذشت ، من بامید روشنایی عشق رفته بودم واو درهوس یک رابطه شیرین جنسی ، دلهای ما هردو خاموش بود  ، به هنگام سخن گفتن بامن روح وجانش درجای دیگری سیر میکرد ، شبهای دراز وروزهایی بی پایان درانتظار او، و قطره ای از مهربانی او مینشستم واو سکه هایش را به دامن من میریخت ،فریاد شادی درگلویم خاموش شد ومن شب وروز اشک میریختم هیچگاه دست لرزان مرا دردستهایش نگرفت وهیچگاه آغوش گرم وپر مهری  بسویم نگشود .

بی آنکه باو بگویم از او گریختم وهیچ نمیدانستم که مهاجرت وفرار من ابدی است.

امروز گذشته ها را مانند ماسه های کنار دریا زیر رو میکنم سنگهای درشت را جدا کرده ماسه های ریز وآشغالهارا به دور میریزم تا کمتر زجر بکشم ، شمار ، سنگهای شفاف اندکند .

هر سال این روز را به بچها یاد آوری میکنم ( امروز تولدت پدرتان هست ) ومیدانم او هیچ میلی ندارد که من شمعی برایش روشن کنم ویا دسته گلی بر روی دیوار گورستان شهر بگذارم ، نه  ،او میل ندارد که من برایش کاری انجام دهم ، او درصحنه زندگی بازیگر خوب وموفقی بود . امروز دلم برای آن عشقی میسوزد که باو داشتم ، آن عشق بس گرانبها وپر ارزش بود که درراه یک مرد رهرووشب گرد  ببادش دادم.

ثریا/ اسپانیا/ دوم اردیبهشت نود ویک ( برای همسرم که دیگر  دراین دنیا نیست تا ثمره زندگی خودرا ببیند ).

چارلز چاپلین

در شانزدهم آپریل یکصدو بیست وسه سال قبل این پسرک ریز نقش دریک خا نواده فقیر وتنگدست به دنیا آمد که بعد ها عالمی را به تمسخر گرفت وآنچنان هنرمندانه گریست وهنرمندانه خندید که شاهان وبزرگان درپایش افتادند وبه دوستی با او افتخار میکردند .

متاسفانه دنیای سرمایه داری از این هنر مند دردآشنا واهمه داشت وبا چسپاندن برگ ( کمونیستی ) اورا به کشور زادگاهش برگرداند آنجا هم دراواخر عمر با اقبال چندانی روبرو نشد ودردغربت را بجان خرید ودر بهشت موعود آنزمان واین زمان درکنار بانکهای متعدد ودریاچه های زیبای شهر سوئیس  فرش خودرا گسترد.

دوران کودکی او ( چارلز چاپلین ) در فقر وتیره  روزی وتنگدستی گذشت اما همین تیره روزی از او یک ستاره تابناکی ساخت که پس از قرنها نامش جاودان ماند.

این روزها بجای  یاد آوری  وبزرگداشت  تولد او فیلمهایش را نشان میدهند ، دراین فیلمها او هرچه دل تنگش خواسته به زبان بی زبانی گفته ونشان داده است ، تا قبل ازآنکه ( صدای جادویی ) میکروفون داخل سینما  شود او یکه تاز بود این رند بلا کشیده که شیوه  عاشقی را نیز بسیار آموخته بود به گفته شاعر انگلیسی زبان  ویلیام شکسپر  جان بخشید :

» هنگامیکه نظمی بهم بخورد تراژدی به وجود میاید «

او خنده ، گریه ، درد ، بیماری، فقر ، همه را باهم میامیخت وهمیشه میگفت :

سعی دارم درمرز میان کمدی وتراژدی بازی کنم ، آنجا که بتوانم گریه را درگلوی تماشگر بشکنم وبه جای آن موج خنده را بیرون بکشم ، آنگاه ازکارم راضیم .

او در نیویرک رندگی هنری خودرا شروع کرد با آنکه  به جلو میتاخت باز همیشه ناراحت بود واز لهجه بد انگلیسی خود شرم داشت او میگفت : با آهنگ بیروح این زندگی بیگانه ام وبیگانه ماند با آنکه بزرگانی مانند چرچیل وسفرا وزرا با میل به دیدنش میرفتند باز تنها بود او میدانست که درآن شهر با آن آسمان خراشهای بزرگ وسر بفلک کشیده وآن چراغهای رنگارنگ ودرخشان همه ( تنها) هستند او کمتر با آدم مودبی برخورد میکرد شاید آنها اینگونه میپنداشتند که مودب بودن ورفتار وکردار بی تکلف  دلیل برضعف وزبونی شخص میباشد .

نوشتن درباره این  هنرمند کار بزرگی است من همیشه ستایشگر او بوده ام وهنوز نمیدانم آیا نسل نو ، نسل این قرن اورا میشناسند ؟ وآیا برکارهای او ارج میگذارند ؟ او گذشته از یک هنرمند ، کارگردان ، آهگنساز ، انسان بزرگی بود که هنوز کسی جای اورا نگرفته است . او معتقد بود زندگی کردن با فلسفه دورغین همان قدر  زیان آور است که بخواهی یک صحنه روابط جنسی خشونت بار را زنده ببینی .

چاپلین، با همین نام چهل سال شاید بیشتر مردم دنیارا خنداندم وبیشتر از آنچه که آنان را خنداندم خود گریستم .

او همیشه زنده است.

from  ' this is my  my song

ثریا/ اسپانیا/ جمعه

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۱

جنگ رزها

پسر عزیزم اصرار دارد که من خاطراتم را بنویسم ، خاطرات من به درد هیچکس نمیخورد ودرد یرا هم دوا نمیکند ، دردهای منهم به کسی مربوط نمیشود ، تنها مقداری نمایش در زندگی من بود  بقول تو همان پرانتزی بود که  دریک مدت کوتاه در وضع ما ایرانیان باز وسپس بسته شد درآن زمان دراوج شکوفایی اقتصاد وبالا رفتن  سطح زندگی عده ای بخصوص ، سرگرمی مردم ایجاد اطاق بزم درخانه هایشان بود ورفتن به کلاب واریان - شاهنشاهی - ایران وسایر کلاب ها ونایت کلابها ! ودعوت خوانندگان به منازل خود ونشستن وحال کردن ، وبازی تخته نرد وورق آنهم کلان!

این امر شامل حال ما هم شد ( نودیده ای به تن قبای دیور دیده) وحال میهمانیهای آنچنانی برپا میکرد وبه آنها سکه های طلای یک پهلوی میداد!!! برایشان گونی پیاز میفرستاد ، مبل میفرستاد ،ماهی میفرستاد وآنها هم نمک گیر شده وشبهای جمعه تا طلوع صبح شنبه درخانه ما  رحل اقامت میافکندند ! مینوشیدند ، میخوردند، میخواندند  ساز میزدند ، قمار بازی میکردند ، تریاک میکشیدند ومن دراطاق بالا کنار بچه هایم خوابیده بودم گاهی سری به زیر زمین میزدم تا ببینم تازه وارد کیست ؟ ویا چیزی لازم دارند>  دود تریاک وسیگار اطاق را اشباح کرده بود ومن پا به فرار میگذاشتم .

جناب فضل اله توکل به همراه بانوی گرامیشان وگاهی هم بدون بانو میهمان هفتگی ما بودند ، خانم دلکش ، گلپا ، داریوش ، عماد رام وآخرین آنها تنها یکبار خانم هایده در میهمانی که خودم برای تیمسار دهدشتی داده بودم تشریف آوردند ، چون آن میهمانی را من ترتیب داده بودم به مذاق همسرم خوش نیامد وتوهین بزرگی به جناب تیمار کرد که خوب به خیر گذشت .

پذیرایی با خاویار ونان تست وکره ولیمو ، ویسکی اعلای بدون باندرول وتریاک سناتوری ، کباب برگ وکوبیده وانواع اقسام غذاهایی که خودم درست میکردم ، هرکس بود آنجارا رها نمیکرد آنها درکاباره ها برنامه اجرا میکردند وآخر شب برای استراحت !! بخانه ما میامدند ویا به خانه دیگری هرکجا دود  ودمی بود میرفتنددر سفر اخیرم سرکار خانم بیتا همسر جناب توکل را دیدم ، سلام عرض کردم ، دماغشانرا بالا گرفتند وپرسیدند شما؟! گفتم ارادتمند شما وهمسرتان فلانی ! ایشان که به همراه دودختر نازشان درون پالتو پوست گرانبهایشان میخرامیدند ، نگاهی به بارانی کهنه من انداختند وگفتند ، نه ! متاسفانه شمارا نمیشناسم ، خواستم بگویم شبهای دراز بی عبادت درخانه ما با تنها یک ملافه که دور خودتان می پیچیدید ومنقل را رها نمیکردید  نباید باین زودی از ذهن شما برود شاید ذهنتان فرار است ؟ اما چیزی نگفتم ، دوستم بازویم را کشید وگفت ، بیا برویم تاصبح که تو نشانی بدهی او ترا نخواهد شناخت ، درحال حاضر وضع چنین اقتضا میکند. بلی عزیزم اصرار نکن که من ( خاطره نویسی ) کنم . آنها را میان همان اوراق دفترچه ها امانت میگذارم وسپس بقول مرحوم عبداله الفت آنهارا بسوزانید با پیکرم . همین ، عمر تو همه دوستان ویاران که امروز درکنارم ایستاده اند ، دراز باد.

امروز باید نگران گران شدن مدرسه ها باشم ونگران مخارج سنگین نوه هایم که بردوش بچه های بیچاره من سنگینی میکند ، گذ شته ها گذشته ونباید آب رفته را نوشید ، روح رامسموم میکند ، زندگی ما زندگی همان ( جنگ رزها ) بود یک تراژدی کمدی که درآخر به یک درام دردناک ختم شد.

ثریا. اسپانیا/ آپریل 2012

 

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱

کوچه ما

چه دردناک است که انسان خانه خودرا از دست داده باشد ودرمیان شکوه وتجملات تمدنی دیگر پایکوبی کند.

چه شگت انگیز داستانی که درآن هنگام هنوز دراین کشورها نور آفتاب نمی تابید خورشید چند هزار ساله خانه تو هر صبح طلوع میکرد ، وتو به آن درود میفرستادی ، زمانی که هنوز اینهمه برجها درمیان بیابانهای بی آب وعلف بالا نرفته بود واین قصرها واین ستونهای چدنی وشیشه ای که آرام وموقر درکنار یکدیگر ردیف نبودند تو درکوچه پس کوچه های شهر آرام وآسوده راه میرفتی.

سالها گذشته ، خاموش نشسته ای ، تو زبان داری حرف بزن بگذار صدای تورا بشنوم ، کتابی که دردست داری بگشای شاید روزی با شاهان به میگساری پرداخته ای ، شاید به دعوت سلطانی تو به عبادتگاهی رفته ای .

نه ، تو از سکوت خارج نمیشوی وما عجمان دوباره برگشتیم بسوی همان راه مقصود وتنها نام ترا زیب میدانها وخیابانها کرده ایم بی آنکه به درستی ترا بشناسیم .

دیگر ممکن نیست بتوان نقاب از چهره ها برداشت ورازهای نهانی را هویدا کرد.

نمیدانی چقدر افسرده ام وچگونه آرزوی نیستی را دارم  ، تابستان به زودی فرا میرسد برای من همچو یک چراغ خاموش وبی نور است .

آخ ، ای خاطرات دیرین ، مرا رها کنید امروز بهار کلاغها را درآسمان به پرواز درآورده ودیگر از خورشید ما نوری نمی تابد

سالهاست که فراموش کرده ام اولین گلهای شگفته بهار چه رنگی دارند وچه بویی ، سالهاست که فراموش کرده ام ، آلوچه ها درکدام درخت رشد میکنند .

حال درکنار زندگی » خوان ها وسینوراها « بازماندگان قدرت نشسته وبرای آنها دل میسوزانم.

                                                     ثریا

پوزش

پادشاه اسپانیا از ملت خود معذرت خواست ، وگفت :

کار اشتباهی بود ویگر تکرار نخواهد شد ، ملت هم اورا بخشید ، سالهاست که این کشور دچار تنش وسرگرم مبارزه است ، مبارزه با جدایی طلبان باسک ، مبارزه با قاچاقچیان ، مبارزه با مافیای قدیم وجدید .....تنها نکته مهم این است که این ملت سر زمین خودرا دوست میدارد وذره ای ازخاک آنرا به دیگری نمیفروشد ،درحال حاضر کلیسا نیز قدرت خودرا از دست داده است با آنکه روزانه سعی میکند ار طریق تلویزیونها ور ادیو ورسانه های دیگر هر روز مردم را به عبادت دعوت نماید اما تنها پیر زنان وپیرمردان واز کار افتادگان وستمدیدگانند که رو بسوی این کعبه بی معجزه میاورند .

چهره بیمار وغمگین پادشاه مرا بیاد مردی دیگری انداخت که او هم روزی از مردم وملت خود پوزش خواست ، اما ملت اورا نبخشید وروبسوی کعبه وکربلا کرد ودچار هیجان وبی قراری با مشتهای آهنین رفت بسوی بهار آزادی که ......خوب ! در زمستان سرد یخبندان وتاریک درماند وملتی از هم پاشیده شد .....حال بغرمایید شام !

بلی بهترین سرگرمی شکم است وزیر شکم، بفرمایید شام !

ثریا/ ساکن اسپانیا. پنجشنبه /نوزدهم آپریل 012

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

شکار فیل

بقول معروف ، هرچه بگنند نمکش میزنند، وای به وقتی که بگندد نمک.

من درانتظار ظهور یک ناپلئون جدید هستم تا بتواند این کشورهای درهم ریخته را بهم بدوزد وشاید یک قاره جدید اروپا بوجود آید بی آنکه قهرمان ما درخیال جمع آوری تاج ها باشد.

بیشتر مالیاتهای مردم بیچاره خرج قر وفر پرنسس ها وشب نشینهای آنچنانی آنها وبازی های پشت پرده میباشد.

دوران عروسک بازی رو به اتمام است پر نس ها وپرنسس ها در لابلای کتابهای قصه باید فراموش شوند.

من در عمل از شکار بیزارم چه شکار رویاه مکار باشد وچه فیل بی زیان که درمیان حیوانات به بچه و فامیلش سخت دلبسته است دراین فکرم اگر روزی حیوانات بجای ما بنشینند وبه شکار ما برخیزند  آنگاه عکس العمل ها چه خواهد بود ؟

درمیان قصرها ودربار های قدیمی وجدید بسیاری اتفاقات میافتد که قانون جلوی انتشار آنهارا میگیرد وهرگاه لازم شد ومنافعی درکار نباشد آنگاه دربار تبدیل به یک جمهوری درهم برهم ویک جنگل میشود گاهی هم مانند کشورهای بدبختی مانند سوریه ولیبی وسایرین ریاست جمهوری مشروطه میشود ، بهر روی مردم نقشی درتعیین سرنوشت خود ندارند ، مردم را هنگامی به میدان میخوانند که باید انتخاباتی صورت بگیرد آنهم انتخابات از پیش تعیین شده !ومردم فقط به تماشای سیرک میروند .

حال دراین فکرم اگر پادشاه سابق ایران به شکار فیل میرفت دنیا درمقابل او چگونه می ایستاد؟ او حتی تفنگ را هم دوست نداشت تنها سرگرمی او اسکی وموتور سواری بود .

خوب ، خلایق هرچه لایق !