پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

باز آی

چه مستی است ندانم که رو بما آورد//که بود ساقی واین باده ازکجا آورد؟

--------------

آه ، پرودگارا مرا تنها با صلح وصفا آشتی بده بگذار محبت بورزم درجاییکه همه با یکدیگر دشمنی میکنند.

بگذار بدی هارا ببخشم درجاییکه مردم به هم آزار میرسانند.

بگذار حقیقت را بگویم درجاییکه خطا ودروغ حکم میراند.

بگذار ایمانم را زنده نگاه دارم ، جاییکه شک وشبهه زور میاورد

میخواهعم امیدوار  باشم درجاییکه نا امید یها به من فشار میاورند

هر صبح درپرتو روشن شمع زندگی را روشن تر میکنم د رجاییکه تاریکی حکمفرماست.

میخواهم همه جا شادی بیاورم درجاییکه غم واندوه لانه کرده است.

میل ندارم دیگران مرا واحوال مرا بفهمند ، میل دارم واقعا دیگران را بفهمم تا بتوانم آنهارا دوست بدارم.

من خود را فراموش میکنم درجاییکه عشق غالب میشود

وهمه را می بخشم.

-------

با آ ، باز آ هر آنچه هستی باز آ /گر کافر وگبر وبت پرستی با زآ

این درگه ما ، درگه نومیدی نیست/ صدبار اگر توبه شکستی باز آ

    اشعار : حافظ . شمس تبریزی

کوکب خانم

صبح زود بود که صدای زنگ تلفن مرا ازخواب بیدار کرد ،

آلو ، بعله ، شمایید کوکب خانم ، چی شده ، اینوقت صبح ؟ خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟ .

نه ، نه ، میخواستم بگم که  عباس پسر وسطی ام وکیل شد والان چهل تا وکیل زیر دستش کار میکنند ؟! گفتم عجب ! باین سرعت؟ کجا رفت درس خواند سر پیری ومعره که گیری ؟ گفت :

اول رفت مادرید  ، بعد هم رفت انگلستان ، از آنجا ورقه !!! وکالتش را گرفت !

پرسیدم زن وبچه اش چی ؟ آنهارا هم برد ؟ گفت ، نه خودش تنها رفت

چه دنیای عجیبی ، یک روزه مردک رفت وکیل شد، آن یکی هم که ارباب کل دنیاست ، سومی هم تا وارد اطاق عمل نشود هیچکس جراحی را شروع نمیکند ، چه خوشبخت است این زن !!!

دهن دره ی کردم وگفتم خوب ؛ بعد ؟ گفت هیچی فخری هم رفته ایران زمین بفروشد ؟ باز زمین ؟ خدایا، سی ودوسال است که این زن میرود ایران زمین میفروشد آپارتمان میفروشد وهنوز هشت آنها گرو نه میباشد ، اگر همه ایران ر ا هم میخواست تکه تکه بفروشد تابحال دیگر چیزی باقی نمانده بود .

هیچ نگفتم سرم داشت میترکید ،

پر سید پسرت واسط خونه نخرید ؟ عجب  ، بابا اول میباس برات یه خونه میخرید ، آخ د وباره قیاس شروع شد ، دوباره سر زنشها شروع شد ، پسر بدبخت من بتواند خرج اعیال وبچه هایش را بدهد کلی هنر کرده من خونه میخوام چکار کنم ؟

او مرتب حرف میزد ومن درذهن خود مجسم میکردم پسرش که حالا در یکی از شهرهای دور افتاده در یک بیمارستان کار گرفته ، باید با اجازه او اطاق عمل باز شود وبا اجازه او بیمار عمل شود ،

» تا مظفر به اطاق عمل نرود هیچ دکتری مریض را عمل نمیکند « ومن فکر میکردم بیمار بدبخت  باید ساعتها روی تخت دراز بکشد واطرافش را پرستاران ودکترها ومتخصصان بگیرند وبانتظار مظفر باشند تا او اجازه عمل بدهد اگر مریض هم مرد فدای سر همه !

بعد گفت ، میدونی ، از آمریکا ، اروپا  وهمه دنیا آمده اند تا مظفررا باخود ببرند ورییس بیمارستان کنند حتی پرفسور »سین« هم آمد اینجا التماس میکرد بیا بامن به آلمان برویم پسرم گفت :

نه الا بلا من مادرم  را تنها نمیگذارم تا با شما بیایم. ؟!

خسته وکوفته از اینهمه چر ند گویی دوباره گفت میدانی شوهر دوستم درامریکا سرطان پروستات گرفته ، بیچاره حالش خیلی خراب بود من روزی پنج بار برایش ( امن یجیب میخواندم ) وبه طرف امریکا فوت میکردم الحمداله حالش خیلی بهتر شده !!

دیگر جوش آورده بودم ، گفتم بنا براین باید همه بیمارستانها ودکترها ومتخصصین دردکان خودرا ببندند وبه معجزه دعای شما روی بیاورند گفت :

مادر اعتقاد خوب چیزی است  باید آدم اعتقاد  داشته باشد !!

به چی ؟ وبه کی ؟ به اینکه خداوند متعال مرا تنبیه کرده و.درجهنم نشانده درکنار این فرشتگان بی پر وبال وچرندیات آنها .

حال از خستگی وبیخوابی دارم بیچاره میشوم و زیر لب میگویم :

اگر روزی صدبار هلاک شوی بهتر است که دربند این خلایق گرفتار شوی درمیان مردمی که به عاریتها مینازند وحال معنای جهنم را دانستم ، درکنج این خراب آباد با این خلق بی شعور واین طرز فکر ، آخ ، به کجا میخواهیم برسیم ؟ به نا کجا آباد.

آه ...خوش عالمی است نیستی ، هرکجا بایستی کس نگوید که کیستی

ثریا/ خسته ، نخوایده  ویادداشتهای روزانه اش که به مفت گرانند !!شب جمعه، ساعت هشت صبح .

 

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

از دفتر روزانه

 چند روز پیش از یک مغازه نیمه عربی ، نیمه ایرانی ؛ نیمه اسپانیایی نیمه کردستانی ، نیمه نمیدانم ترکستانی ، یک قوطی سبزی قورمه سبزی آماده سرخ شده خریدم تا برای طفلان مسلم قورمه سبزی درست کنم ، هرچه باشد هنوز بو وطعم خورشهای  مادر بزرگشان در عمق گلویشان جای دارد ،

آخ ، چه افاده ای، خانم فروشنده خیال میکرد دارم مجانی جنس میخرم وای چه دماغی بالا گرفته بود ، خوب هر چه باشد ما از خودشان نیستیم ! یک بسته چای ویک شیشه ترشی ، بیست یورو تقدیم داشتم وتا کمر خم شدم از اینکه ایشان لطف فرمودند ودستور پختن محتویات قوطی را بمن دادند .

سبزی خشک شده آش حالا سرخ شده وباکمی روغن درون قوطی جای داشت  ، آنر ا روی گوشت ولوبیای پخته ریختم ، خیر قابلمه پر شد وبالا آمد ، روی قوطی را خواندم ، نوشته بود:

سبزی قورمه سبزی سرخ شده ! محتوی ، جعفری ، تره، گشنیز!! شیوید وشنبلیله ، نمیدانم ازکی تا بحال ما داخل قورمه سبزی شیوید وگشنیز ریخته ایم ؟! حالم بهم خورد حیف گوشتهای لذیذی که با آن مخلوط کرده بودم قابلمه لبریز از خورش شد ؟! گویی زائید ، کمی شنبلیله سرخ کردم به درونش ریختم وکمی چاشنی ، خیر سبزی سبزی آش بود وهمان فر هنگ پر بار ایرانی که » گنجشک را رنگ میکنند وجای قناری میفروشند ، از همه بدتر قیافه خانوم فروشنده با آن فیس وافاده اش داشت مرا میکشت ، ایکاش حداقل خوشگل بود نه مانند دده مطبخی های قدیمی با پک وپز  ودندانهای بزرگ که آماده بودند ترا تکه تکه کنند.

متاسفانه در سر زمین ما هیچگاه آزادی به مفهموم واقعی خودوجود

  نداشته  وهیچگاه هم معنای آنرا نفهمیده ایم از آنجاییکه در تمام طول تاریح زیر پای مردان واربابان مستبد بوده ایم ودر همه عمر اقوام مختلفی بما حمله ور شده اند ملت ما ظالم وظالم پرور وریا کار ودو رو بار آمده وشکل گرفته است .

را بطه من با همه ایرانیان قطع شده است کاری به هم نداریم مهربانی را من درمیان این سر زمین یافتم با آنکه میهمان ناخوانده هستم اما هربار درخیابان آغوشی به رویم باز میشود وبوسه ها رد وبدل میگردد از داروساز قدیمی تا قصاب جدید از گلفروش محله تا سبزی فروش وچند دوستی که کمی سنشان بالاتر است ودر کلاس بالایی رشد یافته اندوبزرگ شده اند حتی کشیش محل هم آغوشش برویم باز میشود من تا امروز هیچ ایرانی وهم وطنی را ندیدم که بدینگونه وبی هیچ تصور خاصی ونظری برویم آغوش باز کند .

همه از هم میترسند فرار میکنند من خوشبختانه به غیرا زچند کتاب وچند نوار ومقداری صفحه موسیقی چیزی از ایران بار نکردم وبا خودم نیاوردم هیچ توشه ای به همراهم نبود تا امروز روی آنها بنشینم وآنهارا ارث مادر بزرگ و.پدر بزرگم بدانم !؟.....

این خوی وخصلت واقعی ماست  هرصبح یک ماسک دیگر روی چهره خود  میگذاریم..و خلایق هرچه لایق

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه / چها شنبه

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۱

دوستی ما !

دوستی های این دوره زمانه خیلی بامزه است ، دوستی هایی که برمبنای منافع بنا شده اند ، بخصوص که اگر تازه وارد باشند وترا از قدیم نمی شناختند ،

دوستی امریکایی دارم که مادر شوهر دخترم هم میباشد ، ما سالهای  سال هر پانزده روز یکبار با هم ناهار میخوردیم ، خوب کمی شماره  شناسنامه هایمان رقمش بیشتر شد او زیر تیغ جراحی رفت منهم لنگان لنگان خرک خودم ویا خودم را میکشاندم اما هیمشه با او درتماس بودم واز حالش خبر میگرفتم . ناگهان رابطه قطع شد خوب باز گذاشتم تقصیر شماره های شناسنامه وفراموشی ذهن .

هفته پیش برایم پیغام فرستاد ه بود که چرا جواب ایمیلهای اورا نمیدهم  وچرا وچرا وچرا ؟ هر چه به پیر وپیغمبر قسم خوردیم بابا ما هیچ ایمیلی از ایشان د ریافت نداشته ایم ، کسی باورنکرد حتی آنهایی را که بخیال خود برای من میفرستاد هنوز در  جعبه خود داشت ونشان دخترم داد ، دختر ک هم مرا سرزنش کرد که چرا جواب اورا نداده ام بخصوص او که اینمیلها را که عبارت بوده از کارت تولد / کارت کریسمس/ کارت عید پاک وکارت کارت وکارت به دخترم گفتم تو ،راست میگویی او همه اینهارا فرستاده تنها یادش رفته دکمه » سنت« را بزند تا اییمل او به دست من برسد گذشته از آن اگر واقعا اینطور بود تلفن که داشت موبایل هم داشت میتوانست زنگ بزند وبپرسد.

با خودم گفتم اگر جنگ جهانی سوم وجنگ اتمی هم شروع شود با تقصیر من است .

با یک دوست قدیمی وهمکار خیلی قدیمی پس از ما هها قرار گذاشتیم برویم قهوه ای بنوشیم ، از راه رسید شل ووارفته بی حال با یک گرم کن سبز ودمپایی ؟!

آخ...حوصله ندارم ، خسته ام ، اینجا همه چیز بو میدهد> اینجا کجاست ما آمده ایم ؟ وای ، داد ، بیداد ، ناگهان رو کرد بمن وگفت :

پیشانیت را بوتاکس زدی ؟ گفتم من؟ نه من اگر پولم از پارو هم بالا رود محال است صورتم را به دست جراحان زیبایی بدهم میخواهم وقتی که در آیینه نگاه میکنم خودم را ببینم ، نه دیگری را ، گفت نه تو راست نمیگویی ، صورتت هم صاف شده این پستانهارا از کجا آوردی تو که پستان نداشتی ؟

ای داد وبیداد کار دارد بالا میگیرد حال من وسط خیابان چگونه میتوانم بلوزم را بالا بزنم وبگویم بخدا ما ل خود م هستند ومن همیشه آنهارا داشته ام چهار بچه هم با آنها شیر داده ام خوب ، از اقبال بلندم هنوز خوب مانده اند ، خیر ، مانند یک دشمن خونی مرا ورانداز میکرد اورا  به یک کافه تریا بردم قهوه ای سفار ش دادیم به گارسن میگوید :

نو ، نو، من آی دون لیک اسپانیا شیرینی ، گارسن نگاهی بمن انداخت ، گفتم ایشان شیرینی دوست ندارند برایشان یک آبجو بیاورید.

خسته وکوفته با پاها های دردناک دو اتوبوس گرفتم وبخانه آمدم وبقول نازنینی یک من رفتم صد من برگشتم .

ثریا. اسپانیا/ یادداشتهای روزانه / سه شنبه

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۱

آدم بی سر

نمیدانم که درست میدیدم یا نه ؟ سرم روی تنه ام نبود ؟ واقعا ، سرم نبود ، سرم از تنم جدا شده وگم شده بود !

سرم تو آسمان درکنار مهتاب شب چهارده ودرکنار ابرهای پراکنده  وصورتی بیگناه در میان مهتاب جای داشت .

بدون سر از همه خیابانها رد شدم همه جا سیاه وتاریک بود نه چراغی نه روشنایی ، تنها شعله شمع بود که درمیان کاغذ رنگی ها می سوخت وسر من آن بالا بالا ها داشت به زمین مینگریست.

مهتاب صاف وراست میدرخشید وهمه جارا نشان میداد حتی گورستانهارا وچشمان من در سر بی پیکرم داشت از گنگره ها وبلندی ها و گنبد ها وپشت بامهای بلند وکوتاه ؛ ساختمانهای ریز ودرست کوتا ه ودراز وآوازخوانان دسته کر  ودعای پیر مردی که صدایش حتی از میکروفون هم به سختی شنیده میشد، دیدار میکرد  ، آه سرم کو ، سرم کجا رفته ؟ میدانستم درشبهای مهتابی خیلی انقلابات درونی در بدن انسان ایجاد میشود مثلا همه میل دارند که دوست بدارند وغیره.... اما هیچگاه گمان نمیکردم سری بی تن در آسمان بنشیند ؟!

تنه بدون سرم را کشیدم روی بالکن وبه تماشای خیل عزا داران نشستم که با طبقی از تور ومخمل وطلا ونقره وگل وشمع وشمعدانهای سنگین روی سر طبق کشها آهسته آهسته به جلو میامد گاهی طبق کشها مکثی میکردند دستی شیشه  های آبجو را به زیر پرده  میبرد آنها بسرعت آنرا مینوشیدند دوباره به حرکت در میامدند.

بیچاره سر بی تن من داشت براینهمه حماقت در آسمان میگریست وپیکر  بی سرم لرزان خودش را بسوی اطاق کشاند وروی مبل نشست

آه بیاد آنروزها افتادم  آن روزهایی که باچند  آدم حسابی قلم به دست وکتابخوان دمخور بودیم وشعر میخواندیم مینوشتیم به موسیقی گوش میدادیم وابدا صدای طبل وشیپوری بگوشمان نیمخورد اگر هم بود دران دوردستها بود عده ی  میل داشتند برای مردی که نمیشناختند واز تبار دیگری بود تو ی سرشان بزنند وگریه کنند والبته بی اجر هم نمی ماندند ،

حال در این سوی دنیای متمدن بازهم طبل وشیپور وبوق وسرنا تابوت وعماری زنان ومردان سیاه پوش ونقاب بر صورت  زیر یک طبق بزرگ را که باندازه یک خانه میباشد  ، میکشند وبجای گر یه عرق میخورند وآبجو مینوشند بعد هم عشق است

تنها پیر زنان اشک میر یختند آنهم برای جوانی از دست رفته خود

شکر خدا که تمام شد ، واو دوباره به دنیا برگشت ؟! وما منتظر عدالت واقعی وصلح واقعی وهمه چیز واقعی او هستیم شاید دوباره مردم گرسنه سیر شوند ومر دم سیر بفکر گرسنگان بیفتند زندانها خالی شوند وآزادی بیان درهمه جای دنیا  یکسان شودو..سرمنهم روی تنه ام جای گرفت .

بقول معروف ، تاخر دردنیا هست مفلس در نمی ماند. آ... مین

ثریا/ از یادداشتهای روزانه

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

چرا فریاد بی حاصل کنم ؟

می گریزم از تو ، در بیراهه های راه/ تا ببینم دشتها را درغبار راه

تا بشویم تن به آب چشمه های دور/ تابلغزم درنشیب بادهای نور

» فروغ فرخ زاد «

او در عاشقانه ها زیست وخودرا بسوی طبیعت کشاند ، بوی عشق و

آن حس زنانگی دراو همیشه زنده بود ازآن گونه آدمهایی بودکه

همیشه خوب را خوب میدید وبدرا نیز خوب میپنداشت !

هیچ گاه از عشق پشیمان نشد

عشق به او انرژی وروح میداد تنها یکبارآخرین باری بود که بریک

» در شکسته کوفت «  همه چیز را پذیرفت ، تحمل کرد وبراین

باور بود که عشق روزی معجزه خواهد کرد ؟! او به عشق و

به روشنی عشق مومن بود وایمان کامل داشت

معصومیتش را حفظ کرده بود اما .. بی خبر ازدنیای اطراف و

همه نامردمی ها ونامردیها ، ناگهان آز آسمان دریک چاه عمیق سقوط

کرد درانتهای چاه احساس کرد که زیاد از حد یک انسان رنج برده

ودشواری هایی که برای یک زن بسیار زیاد بود .

او نمیدانست که درچه ابتذال اندیشه هایی راه میرود گامهایش محکم

بودند در عین حال احساس میکرد در یک بیابان وسیع وبی آب

وعلف ایستاده است وفریاد میکشد بی آنکه کسی صدای اورا بشنود .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه