صبح زود بود که صدای زنگ تلفن مرا ازخواب بیدار کرد ،
آلو ، بعله ، شمایید کوکب خانم ، چی شده ، اینوقت صبح ؟ خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟ .
نه ، نه ، میخواستم بگم که عباس پسر وسطی ام وکیل شد والان چهل تا وکیل زیر دستش کار میکنند ؟! گفتم عجب ! باین سرعت؟ کجا رفت درس خواند سر پیری ومعره که گیری ؟ گفت :
اول رفت مادرید ، بعد هم رفت انگلستان ، از آنجا ورقه !!! وکالتش را گرفت !
پرسیدم زن وبچه اش چی ؟ آنهارا هم برد ؟ گفت ، نه خودش تنها رفت
چه دنیای عجیبی ، یک روزه مردک رفت وکیل شد، آن یکی هم که ارباب کل دنیاست ، سومی هم تا وارد اطاق عمل نشود هیچکس جراحی را شروع نمیکند ، چه خوشبخت است این زن !!!
دهن دره ی کردم وگفتم خوب ؛ بعد ؟ گفت هیچی فخری هم رفته ایران زمین بفروشد ؟ باز زمین ؟ خدایا، سی ودوسال است که این زن میرود ایران زمین میفروشد آپارتمان میفروشد وهنوز هشت آنها گرو نه میباشد ، اگر همه ایران ر ا هم میخواست تکه تکه بفروشد تابحال دیگر چیزی باقی نمانده بود .
هیچ نگفتم سرم داشت میترکید ،
پر سید پسرت واسط خونه نخرید ؟ عجب ، بابا اول میباس برات یه خونه میخرید ، آخ د وباره قیاس شروع شد ، دوباره سر زنشها شروع شد ، پسر بدبخت من بتواند خرج اعیال وبچه هایش را بدهد کلی هنر کرده من خونه میخوام چکار کنم ؟
او مرتب حرف میزد ومن درذهن خود مجسم میکردم پسرش که حالا در یکی از شهرهای دور افتاده در یک بیمارستان کار گرفته ، باید با اجازه او اطاق عمل باز شود وبا اجازه او بیمار عمل شود ،
» تا مظفر به اطاق عمل نرود هیچ دکتری مریض را عمل نمیکند « ومن فکر میکردم بیمار بدبخت باید ساعتها روی تخت دراز بکشد واطرافش را پرستاران ودکترها ومتخصصان بگیرند وبانتظار مظفر باشند تا او اجازه عمل بدهد اگر مریض هم مرد فدای سر همه !
بعد گفت ، میدونی ، از آمریکا ، اروپا وهمه دنیا آمده اند تا مظفررا باخود ببرند ورییس بیمارستان کنند حتی پرفسور »سین« هم آمد اینجا التماس میکرد بیا بامن به آلمان برویم پسرم گفت :
نه الا بلا من مادرم را تنها نمیگذارم تا با شما بیایم. ؟!
خسته وکوفته از اینهمه چر ند گویی دوباره گفت میدانی شوهر دوستم درامریکا سرطان پروستات گرفته ، بیچاره حالش خیلی خراب بود من روزی پنج بار برایش ( امن یجیب میخواندم ) وبه طرف امریکا فوت میکردم الحمداله حالش خیلی بهتر شده !!
دیگر جوش آورده بودم ، گفتم بنا براین باید همه بیمارستانها ودکترها ومتخصصین دردکان خودرا ببندند وبه معجزه دعای شما روی بیاورند گفت :
مادر اعتقاد خوب چیزی است باید آدم اعتقاد داشته باشد !!
به چی ؟ وبه کی ؟ به اینکه خداوند متعال مرا تنبیه کرده و.درجهنم نشانده درکنار این فرشتگان بی پر وبال وچرندیات آنها .
حال از خستگی وبیخوابی دارم بیچاره میشوم و زیر لب میگویم :
اگر روزی صدبار هلاک شوی بهتر است که دربند این خلایق گرفتار شوی درمیان مردمی که به عاریتها مینازند وحال معنای جهنم را دانستم ، درکنج این خراب آباد با این خلق بی شعور واین طرز فکر ، آخ ، به کجا میخواهیم برسیم ؟ به نا کجا آباد.
آه ...خوش عالمی است نیستی ، هرکجا بایستی کس نگوید که کیستی
ثریا/ خسته ، نخوایده ویادداشتهای روزانه اش که به مفت گرانند !!شب جمعه، ساعت هشت صبح .