شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

دنباله داستان من و....

پرسیدم چگونه شد که خودت را تسلیم این دنیای غم انگیز کردی ودر تارهای عنکبوتی آن اسیر وگرفتار شدی ؟ درحالیکه درنفس تو هنوز نشان وسوسه ها بود ، غرور بود، عشق بود ، زندگی بود ، جوانی بود .

گفت :

شکست دریک عشق ! نامزدی را که درجوانی برگزیده بودم قبلا معشوقه برادرم بود که هم دارای همسر بود هم بچه واو بکارت خودرا با کمال میل باو تقدیم کرده بود حال مرا میخواست که سر پوشی باشم برای گناهان او واورا به زنی بگیرم تا مادر فرزندانم باشد به همین دلیل اورا ترک گفتم ، دنیارا ترک کردم او این سر مخوف را روزی برای من فاش کرد که باهم به اسب سواری رفته بودیم یک روز گرم بهاری بود ، من سخت عاشق او وسرشار از شوق زندگی بودم باو گفتم ازدنیا وخداوند سپاسگذارم که ترا سر راه من قرار داده ، تو نامزد عزیز ودوست داشتنی من ، به زودی ازدواج میکنیم و....

دیدم او سرش را پایین انداخت وغمگین گفت  باید رازی را بتو بگویم اما قبلا از تو طلب بخشش وعفو دارم وانگاه داستان وحشتناکش را برای من باز گو کرد وپرده از اروی آن برداشت .

دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود تازه از خدمت نظام برگشته بودم وتازه میخواستم به روی زندگی لبخندی بزنم وشورو شوق آنرا زیر زبانم مزمزه کنم .

او. دختری بی نهایت زیبا / ثروتمند / تحصیل کرده وآراسته به همه هنرها خوب میرقصید! پیانو میزد وسوارکار خوبی بود .

آنروز درآن لباس سفید با ژاکت کوتاه آبی رنگش که روی آن پوشیده بود مانند فرشته ی بنظر میرسید که با دوبال خود از آسمان به زمین آمده است ومن غرق شادمانی بودم وساعتی بعد خودرا بدبخترین فرد دنیا احساس کردم.

بخانه برگشتم

چمدانمرا بستم وسوار اسب شدم واز همانجا به شهری که امروز رفتیم حرکت کردم وخودم را یک سره تسلیم اراده خداوند وآنها کردم بخیال خود از دنیا بریدم . ........بقیه دارد

گود بای مستر چیپس

امروز نمیدانم چرا بیاد داستان آن معلم ساده دانشگاهی در ( های لند) افتادم که اورا ( مستر چیپس ) خطاب میکردند ؟!

مردی ساده دل خوش قلب معلمی مهربان ودستمایه تمسخر همه اهالی دانشگاه ومدرسه وکوچه وخیابان .

مستر چییس از هیچ کس وهیچ چیز نمیالید وهمه چیزهای نا خوش آیند را با روی خوش میپذیرفت ودرآخرین روزهای زندگیش با آنکه با زنشسته شده بود باز به شاگردانش میرسید وآنهارا بخانه خود دعوت میکرد واز آنها با چای داغ وکیک خامه ی پذیرایی مینمود امروز نمیدانم چرا بیاد او افتادم ، به هنگام مرگ اطرافیان وهمسایه ها دورا و جمع شده بودند وزیر لب میگفتند :

بیچاره نه زن دارد ونه فرزند ، ناگهان سرش را بلند کرد وگفت :

چه کسی میگوید من فرزند ندارم ؟ من بیش از پنجاه هزار  فرزند دارم که نیمی را به ارتش فرستادم وهنوز نیم دیگر باقی هستند مگر شاگردان من فرزندان من نبودند؟!

وامروز در جایی خواندم بیماری ( دیپرشن )تا اواخر سال جاری در رده اول بیماری ها قرار خواهد گرفت ونود درصد مردم دچار بیماری افسردگی میباشند ! چرا ؟ برای آنکه هم خودشان ، هم ذهنشان وهم ذات اصلی وجودشان را ازدست داده اند وبکلی مهربانی را فراموش کرده وخشونت وخود پرستی را جایگزین آن ساخته اند . دیگر کسی ( مستر چیپس ) نخواهد بود؟ همه سردار امیر وپاسدار تفنگدار زندانبان ومیر راه ارشاد وغیره میباشند وهمه در فکر این هستند چگونه بسرعت میتوان شهیر شد وپولی به دست آورد تا عکس وتفصیلات خودرا درمجله های زرد وقرمز که برای خواند سر توالت  مصرف میشوند به چاپ برسانند .

گود بای مستر چیپس !

                         ثریا. اسپانیا. شنبه

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

من و.... بقیه

یک قربانی عالیجناب !

سال سوم انتقالم باین شهر بود که این اتفاق افتاد مرتب دعا میخواندم وسرم پایین بود ویا چشمانم را میبستم تا به چشمان پرشور زنان زیبا نیفتد وباز دچار وسوسه ها نشوم ،

زنان متمکن وثروتمند به دیدارم میامدند وهر یکشنبه مرا به خانه خود برای صرف ناهار دعوت میکردند اکثرا خشمگین میشدم ومیکوشیدم که فرار کنم.

گاهی نگاهم را به پرده های سنگین مخمل ویا شعله های شمع میدوختم همه ساعات اقامت من درکلیسا به شکنجه وعذاب میگذشت یکشب در کاتدرال بزرگ مراسمی رسمی بر پا بود ، حتما آنرا بیاد میاوری ؟>

کفتم آری  لباس مشکی تنم بود ، سپس ادامه داد وگفت تو درردیف اول نشسته بودی با یک توری سیاه که سرت را میپوشاند چشمانت را به پایین دوخته بودی گویی ابدا چیزی احساس نمیکردی یکی از برادران با آرنج به پهلویم زد وگفت :

اورا میگویم ببین اورا ، چقدر زیباست ؟ نگاهی بتو انداختم گویی دراین دنیا نبودی  به هنگامیکه مراسم تمام شد وهمه درصف ایستاده بودند تا بر انگشتری اسقف بزرگ بوسه بزنند ، من پشت سر اسقف ایستادم تا بهتر ترا ببینم  تو خم شدی تا انگشتررا ببوسی ، اسقف دست برد زیر چانه ات وسرت را بلند کردو گفت :

عزیزم ، عزا دار هستی  که سیاه پوشیده ای یا برای آنکه الگانت تر باشی  وصورت ترا بوسید !

همه شمارا تماشا میکردند تو از شرم سرخ شدی وخم شدی دست اورا بوسیدی اما دست تو دردست اسقف ماند .

تو به راستی درآن لباس سیاه وآن تور نازک مانند یک ستاره درشب تاریک روی آسمان میدرخشیدی .

تا آن روز اعتراف که از نزدیک ترا دیدم وبیشتر ترا شناختم  ،

آن شب سر اسقف بزرگ مرا صدا کرد وگفت فردا برو واورا ببین با او برو من به برداران چیزی نخواهم گفت وبه عایجناب نیز چیزی ابراز نخواهم کرد برو شاید آن وسوسه ها درتو خاموش شوند ، تو میتوانی مانند هر روز به زندگیت ادامه دهی تنها شبها میتوانی اورا ملاقات کنی تو قدرت وشایستگی های زیادی داری بنا براین نباید وسوسه ها ترا از پای بیاندازند درضمن مرتکب هیچ گناهی نخواهی شد چون میتوانی اورا به زنی بگیری واین شد که من بتو پیوستم .

گفتم ، آه.... پس من سد تمام وسوسه های عالیجناب هستم ، قربانی معصوم وهمان بره عیسی......بقیه دارد

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

بهار گم شده

بنشینم بیاندیشیم به جنگلی که ساختیم وخودرا درآن پنهان کردیم ،مهربانیها رابه دست فراموشی سپبردیم وبجایش کینه ها شتری را ببر پیکر بیمارمان نقش دادیم ، ( اماره داران طالبان ) سرنوشت ساز ما شدند وهستی ما چون یک آیینه روشن شکست ونابود شد

امروز درهر دره گشوه ای از دنیا دری به باغ وبوستان گشوده میشود وبهاران را جشن میگیرند وشادی میکنند کارناوال های بهاری راه افتاده اند بی آنکه بگوییند ( بهارمارا دزدیدند) همه درها گشوده بسوی روشنایی وما درانتظار بریدن گلوی مرغ سحر در افق شهر خونین نشسته ایم ، کجا شد آن صبح فرخنده وگیسوی شقایق ، درآن دوران که همه باغچه هاا غرق درگل بنفشه ویاسمن بودند شاعر( توده ها) سرودندکه چرا زلف بنفشه سرنگون است ، چرا لاله  پرخون است ؟ بهار گم شد درعمق چاه جهالت ونفرت وبجایش گل مرگ کاشته شد امروز در باغچه همه افراد گل مرگ میروید .

اگر آوای بلند مرد بزرگ آواز ما بر نخاسته بود وفریاد برنداشته بود که:

شهر یاران بود وخاک مهربانان این دیار//مهربانی کی آخر آمد شهریارانرا چه شد//

صد هزارن گل شکفت وبانک مرغی برنخاست // عندلیبان را چه پیش آمد هزران را چه شد//

امروز همین چند خط را هم از یاد برده بودیم وفراموش کرده بودیم که حافظ ما در هشتصد سال قبل فریاد برداشت " ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع //بحکم آنکه چو شد اهرمن ، سروش آمد .

پایداری زبان وکلام اقوام درسراسر دنیا به هرزبانی تکلم شد غیراز زبان شیرین وفاخر پارسی هیچ کجا نامی ونشانی از این زبان برده نشد ، مانکن های کچی با لباسهایی بشکل کفن آخرت درنمایشگاه مد به نمایش درآمد حتی  صورت کچی مانکن هارا نیز پوشیدند تا مبادا گزندی به گوشه ی بیضه پر ابهت اسلام عزیز برسد.

کتاب حافظ ورق ورق  شد واشعار نغز وگویارا سوزاندند وبجایش اشعاری از شعرای عرب نشاندند. آری بهاران ما گم شد

ما می ببانگ چنگ  نه امروز میکشیم // بس دورشد که گنبد چرخ این صدارا شنید//

ساقی بیا که عشق ندا میکند ، بلند // که آنکس که گفت قصه ما زما شنید //

بهاران از راه میرسد وزمانه رخت نو میپوشد در سر زمین فراموش شده من زیر آتشفشان وخاکستر مرگ گمان ندارم که حتی گلی برویدچون همه با مرگ و نیستی ، غم واندوه ، اخت پیدا کرده اند .سی وچهار سال مردم را سر انگشت بازی دادند  هم خودی هم غریبه ، سی وچهار سال بر طبلهای تو خالی کوبیدند ، فراش در هنرستان ناگهان فرهیخته وتاریخ نگار شد ، و........

بسی حدیث ناگفته دارم دراین سرای که همه بهانه است.

از پی کوششی واصراری // شدنی ، کردنی است هرکاری

راه اگر چند پیچ درپیچ است // همت ار بود پیچها هیچ است

امید است که بهاررا گم نکنید وجانش را گرامی بدارید باغچه هایتان پر گل ودلهایتان لبریز از مهربانی وشادی آزادی باشد.

ا شعار متن این نوشته : حافظ / سعیدی سیرجانی

                                         ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

 

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

بقیه ...من و......

پس از آشنایی وآمد ورفت گاهی بشک میافتادم که آیا او به آنچه که انجام میدهد معتقد است ؟

روزی از او پرسیدم :  تو مانند یک فرد عادی همه هوسها ووسوسه هارا درخود داری ، چگونه توانستی اینهمه سال درمدرسه وسپس درکنار مرادت  عالیجناب وسوسه هارا درخود بکشی ؟

در جوابم گفت :

به هنگام عبادت ، شوری دردلم پدید می آمد مانند یک جرقه وسپس خاموش میشد ، به مادرم میاندیشیدم وبه خواهرانم ومکانی که درآنجا رشد کرده بودم وسپس از این دیر به آن صومعه واز این شهر به آن شهر  انتقال پیدا میکردم مرادم (سر اسقف مانتی سینور آمورورروسو ) بمن میگفت ، درتو لیاقتهای زیادی دیده میشود هرگاه ترا به مقامات بالاتری ارتقا دادند بپذیر ، درحا لیکه من درخودم گم شده بودم ، سالها دلتنگ وافسرده به آنچه میبایست بیاموزم آموخته بودم ودیگر چیزی نبود به غیراز همان تکرارها.

در سال ششم آموزشم بودم که سر اسقف مرا مورد لطف خویش قرار داد وراهی شهر های بزرگ نمود .

در این شهرها وسوسه های زنان بیشتر بود ومرا شکنجه میداد مرتب میبایست از نیروی درونیم کمک بگیرم وبا آن وسوسه ها پیکار کنم ، زنان زیبایی سر راهم ایستادند وبه دلربایی از من مشغول شدند گاهی مرا به خانه هایشان دعوت میکردند ، من بین رفتن ونرفتن مردد بودم میل وهوس ودست یابی به زنان زیبا هر روز درمن بیشتر میشد من به وحشت افتاده بودم درعین حال شرم وخجالت مانع از آن بود که نگاهم را مستقیم به چشمان زیبا وپرتمنای آن زنان بدوزم .

سراانجام روزی به سر اسقف مرادم اعتراف کردم او پیشنهاد کرد که اگر روزی به زنی مومن وپاک بر خورد کردم اورا به عقد خود دربیاورم ، اما پنهانی .؟!

او مراقب من بود وهیچگاه بجز انجام وظیفه ودعا ونشستن پشت پنجره اعترافات بمن اجازه نمیداد که خارج شوم .

از برخورد وهمراهی وروابط برادران دینی ام سخت بیزار بودم وکارهای زشت آنهارا نمی پسندیدم  به منتهای درجه از خودم مواظبت میکردم آن حس پلید نفرت که میبایست درما کشته شود هرروز از رفتار آنها بیشتر دردلم شعله میکشید .....بقیه دارد

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

بخش چهارم من و......بقیه

واقعیت این است که گاهی فکر میکنم زنها در همه ادوار زمانه باعث خشم ونفرت مردان بوده اند درعین حال گاهی بر این گمانم که زنان نیز داری خوی شیطانی ووسوسه های زیادی میباشند که قادرند مرد را از پای بیاندازند .

او هیچگاه با زنی به غیر از خواهران  ومادرش وراهبه ها وزنان فامیل برخورد نکرده بود او خودرا موظف میدید که از زنها دوری نماید وهمیشه پاکیزه بماند !  به همین علت هم رفنتارش از نگاه تیز بین رده های بالاتر پنهان نماند واو به مقام یک کشیش عالیقدر رسید وزمانی همه مردم گروه گروه اعترافات خودرا نز د او میبردند بخصوص زنان ودختران جوان که سخت شیفته صورت وهیکل بلند او بودند.

معمولا اورا ( مون سینیور )  خطاب میکردند نام اصلی او » بنجامین مونتی وره کنتی لامارش « بود.

قسمت چهارم

---------

من بی آنکه متوجه قامت وهیکل وصورت او باشم مانند یک مومن وفادار هر ماه به نزد کشیشی میرفتم تا اعتراف کنم ودست تصادف یکی از این روزها اورا سر راهم قرار داد وهنگامیکه پس از دعای مخصوص از جایم بلند شدم او گفت : هیچگاه ترا فراموش نخواهم کرد ! من خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم وبی آنکه به درستی معنای حرف اورا بدانم از در کلیسای بزرگ بیرون آمدم وپیاده راه خانه را درپیش گرفتم .

نام همه اعضای کلیسا دردفتری ثبت است با آدرس خانه وشماره کارت شناسایی  بنا براین پیدا کردن من چندان برای او سخت نبود.

بقیه دارد