چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

بقیه ...من و......

پس از آشنایی وآمد ورفت گاهی بشک میافتادم که آیا او به آنچه که انجام میدهد معتقد است ؟

روزی از او پرسیدم :  تو مانند یک فرد عادی همه هوسها ووسوسه هارا درخود داری ، چگونه توانستی اینهمه سال درمدرسه وسپس درکنار مرادت  عالیجناب وسوسه هارا درخود بکشی ؟

در جوابم گفت :

به هنگام عبادت ، شوری دردلم پدید می آمد مانند یک جرقه وسپس خاموش میشد ، به مادرم میاندیشیدم وبه خواهرانم ومکانی که درآنجا رشد کرده بودم وسپس از این دیر به آن صومعه واز این شهر به آن شهر  انتقال پیدا میکردم مرادم (سر اسقف مانتی سینور آمورورروسو ) بمن میگفت ، درتو لیاقتهای زیادی دیده میشود هرگاه ترا به مقامات بالاتری ارتقا دادند بپذیر ، درحا لیکه من درخودم گم شده بودم ، سالها دلتنگ وافسرده به آنچه میبایست بیاموزم آموخته بودم ودیگر چیزی نبود به غیراز همان تکرارها.

در سال ششم آموزشم بودم که سر اسقف مرا مورد لطف خویش قرار داد وراهی شهر های بزرگ نمود .

در این شهرها وسوسه های زنان بیشتر بود ومرا شکنجه میداد مرتب میبایست از نیروی درونیم کمک بگیرم وبا آن وسوسه ها پیکار کنم ، زنان زیبایی سر راهم ایستادند وبه دلربایی از من مشغول شدند گاهی مرا به خانه هایشان دعوت میکردند ، من بین رفتن ونرفتن مردد بودم میل وهوس ودست یابی به زنان زیبا هر روز درمن بیشتر میشد من به وحشت افتاده بودم درعین حال شرم وخجالت مانع از آن بود که نگاهم را مستقیم به چشمان زیبا وپرتمنای آن زنان بدوزم .

سراانجام روزی به سر اسقف مرادم اعتراف کردم او پیشنهاد کرد که اگر روزی به زنی مومن وپاک بر خورد کردم اورا به عقد خود دربیاورم ، اما پنهانی .؟!

او مراقب من بود وهیچگاه بجز انجام وظیفه ودعا ونشستن پشت پنجره اعترافات بمن اجازه نمیداد که خارج شوم .

از برخورد وهمراهی وروابط برادران دینی ام سخت بیزار بودم وکارهای زشت آنهارا نمی پسندیدم  به منتهای درجه از خودم مواظبت میکردم آن حس پلید نفرت که میبایست درما کشته شود هرروز از رفتار آنها بیشتر دردلم شعله میکشید .....بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: