جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

من و.... بقیه

یک قربانی عالیجناب !

سال سوم انتقالم باین شهر بود که این اتفاق افتاد مرتب دعا میخواندم وسرم پایین بود ویا چشمانم را میبستم تا به چشمان پرشور زنان زیبا نیفتد وباز دچار وسوسه ها نشوم ،

زنان متمکن وثروتمند به دیدارم میامدند وهر یکشنبه مرا به خانه خود برای صرف ناهار دعوت میکردند اکثرا خشمگین میشدم ومیکوشیدم که فرار کنم.

گاهی نگاهم را به پرده های سنگین مخمل ویا شعله های شمع میدوختم همه ساعات اقامت من درکلیسا به شکنجه وعذاب میگذشت یکشب در کاتدرال بزرگ مراسمی رسمی بر پا بود ، حتما آنرا بیاد میاوری ؟>

کفتم آری  لباس مشکی تنم بود ، سپس ادامه داد وگفت تو درردیف اول نشسته بودی با یک توری سیاه که سرت را میپوشاند چشمانت را به پایین دوخته بودی گویی ابدا چیزی احساس نمیکردی یکی از برادران با آرنج به پهلویم زد وگفت :

اورا میگویم ببین اورا ، چقدر زیباست ؟ نگاهی بتو انداختم گویی دراین دنیا نبودی  به هنگامیکه مراسم تمام شد وهمه درصف ایستاده بودند تا بر انگشتری اسقف بزرگ بوسه بزنند ، من پشت سر اسقف ایستادم تا بهتر ترا ببینم  تو خم شدی تا انگشتررا ببوسی ، اسقف دست برد زیر چانه ات وسرت را بلند کردو گفت :

عزیزم ، عزا دار هستی  که سیاه پوشیده ای یا برای آنکه الگانت تر باشی  وصورت ترا بوسید !

همه شمارا تماشا میکردند تو از شرم سرخ شدی وخم شدی دست اورا بوسیدی اما دست تو دردست اسقف ماند .

تو به راستی درآن لباس سیاه وآن تور نازک مانند یک ستاره درشب تاریک روی آسمان میدرخشیدی .

تا آن روز اعتراف که از نزدیک ترا دیدم وبیشتر ترا شناختم  ،

آن شب سر اسقف بزرگ مرا صدا کرد وگفت فردا برو واورا ببین با او برو من به برداران چیزی نخواهم گفت وبه عایجناب نیز چیزی ابراز نخواهم کرد برو شاید آن وسوسه ها درتو خاموش شوند ، تو میتوانی مانند هر روز به زندگیت ادامه دهی تنها شبها میتوانی اورا ملاقات کنی تو قدرت وشایستگی های زیادی داری بنا براین نباید وسوسه ها ترا از پای بیاندازند درضمن مرتکب هیچ گناهی نخواهی شد چون میتوانی اورا به زنی بگیری واین شد که من بتو پیوستم .

گفتم ، آه.... پس من سد تمام وسوسه های عالیجناب هستم ، قربانی معصوم وهمان بره عیسی......بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: