شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۰

مارتا وعدالت

دراین دوران بهتر است نام دنیارا بگذاریم جنگل وبقیه نیز حیواناتی هستیم که برای زنده ماندن دیگران را میخوریم به همان گونه که وحوش در میان جنگلها وکوه ها به یکدیگر حمله میکنند ، ماهم یکدیگر را از هم پاره میکنیم .

دردوران گذشته که عشقها همه توام بادرد وسوزو آه بودند توام با سفلیس وسوزاک و سل نیز مخلوط بودند امروز دوران عشقهای دیروز بکلی از میان رفته واز صحنه روزگار محو شده حال باید به تماشای دامپزشکی مدرن بنشینیم آن روزها عشق درست مانند مرگ وزندگی در حیاط بشر نقش داشت امروزبکلی ناپدید شده وهیچ اهمت ورنگی ندارد بلکه به فاجعه تبدیل میشود .

دختری را چندد نفر باهم (ریپ ) میکنند  اورا میکشند وجسد ناپدید میشود !! با نبودن جسد اجرای عدالت هم انجام نمیگرد عدالت محکم سر جایش میایستد تا جسد پیدا شود مدرکی دردست نیست دختری اهل( سیویل) چهار سال تمام قاتلین ووکلای گردن کلفت مردم را سرگرم کردند ودست آخر بیشتر آنها آزاد شده وانگشت وسطی خودرا حواله مردم نمودند تنها یکی از آنها که مفلوکتر وبدبختر بود به بیست سال حبس خریدنی محکوم شد ، بیچاره پدر ومادر (مارتا) مردم این روزها تنهابه یک چیز میاندیشند ، سکس داغ داغ حال اگر چند جوان پرشور وتحصیل کرده پیدا شوند وبخواهند درراه صلح واقعی راه پیمایی کنند یا برای نان روزمره وحقوق های عقب افتاده سری یا دستی تکان بدهند ، آقایان بیکار نمی نشینند باتومها بکار میافتند ودر زیر لگد وچوبهای کلفت جان آنهارا میگیرند ، عدالت یعنی همین عدالت یعنی عشقبازی بسبک ساده وفوری درگوشه کابین آشپزخانه یا درداخل توالت عمومی لذت های جنسی بصورت یک کالای بزرگ مصرفی دربازار به وفور پیدا میشود اگر چندان زبانت را دراز کنی وحرف برنی بجرم اخلاگری ترا بدرون یک سلول هول میدهند بتو یاد میدهند که چگونه باید ( خفه ) شد .

مارکسیست هر غلطی که که کرد یک غلط را درست گفت وان اینکه ( ما هیچ غلطی نمیتوانیم بکنیم).

آخ که چه مشگل است انسان در یک حالت بی وزنی بسربرد ،ابراز تنفر وبیزاری جرم است باید با پست ترین وکثیف ترین آدمها که توانسته اند قدرت را به دست بگیرند مودب ومهربان بود وبه آنها احترام گذاشت درحقیقت یک بردگی به سبک مدرن وموفق تراز گذشته .

بیچاره مارتا درکدام گوشه دنیا پوسید وقاتلین او با عینکهای ( ری بند) خود آزاد وسوار   موتور های بی ام دبلیوی خود شده ورفتند این است اجرای عدالت.

ثریا/ اسپانیا . شنبه . با دلی دردمند با پدر ومادر مارتا همراهم .

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۹۰

نامه یک زن بی نام

به یک بانوی شهیر ،

خانم عزیز ، متاسفانه من آنچنان خشک ومستقیم وراست هستم که به هیچ وجه نمیتوانم خودم را فریب بدهم ومانند بقیه از شما یک الهه بسازم ، امروز شما صاحب هیچ سر زمین وکشوری نیستید که خودرا امپراطریس آن سر زمین بدانید ویا ملکه شما هم مانند همه زنان ومادران آواره دریک سیستم پیچیده وپر آوازه به زندگی خود ادامه میدهید.

هنگامیکه به عکسهای شما درروز ترک وطن نگاه میکنم واشک شاه را میبینم وچهره غمگین ودردآور اورا درکنارش صورت شما زیر آن کلاه پوست خز وپالتوی کشمیر یک لبخند موذیانه ودرعین حال پیروزی را احساس میکنم ، وسپس سایرعکسهای شمارا درکنار آن مر د بیمار، غمگین ، ترسیده ونا امید شما مانند یک درخت سرو با لباسها وآرایش یک هنرپیشه ماهر جلوه گری میکنید ؟!

من خود یک مادرم ویک مادر آواره وبی وطن تنها کاری که کرده ام بقول دوستی خودم را درون یک کاغذ سفت وسخت پیچیده ام وتا جایی که امکان داشته خواستم نشان بدهم که یک زن ومادر ایرانی چگونه میتواند با بدبختیها وسختی ها ودردها ورنجها وحقارتها کنار بیاید وبسازد بی آنکه خم شود. اما شما مانند یک هنرپیشه بسیار مشهوربه جلو تاختید ونامش را مبارزه گذاشتید دوفرزند نازنین خودرا از دست دادید بی آنکه بالای سرشان باشید برای شما مهم بود که مانکن جیورجیو  ویا ایوسن لوران ویا سایر خیاطان مشهور که امروز نامشان زیر سایه اقتصاد به مد سازان شهیر تغییر نام داده است باشید ، شما حضورخودرا همه جا اعلام میدارید آنهم بعنوان امپراطریس ویا ملکه ، روزی که  ژوزفین از ناپلئون جدا شد هیچگاه دیگر کسی اورا ندید ویادی هم از او نشد درحالیکه نوه اش جد پادشاه کنونی سوئد میباشد، اگر ماری آنتوانت سرش را به زیر تیغ گیوتین نفرستاده بود امروز او هم در ذهن تاریخ فراموش شده بود.

آیا بهتر نبود شما یک مانکن ویا یک هنر پیشه خوبی میشدید؟ وتا کی وتا چه زمانی میل دارید هنوز فرمانده ارتش ویرانشده باشید ارتشی که از مشتی یتیم وبی درکجا شکل گرفته بود ومانند یخ درزیر تابش آفتاب ذوب شد ورفت وتنها چند نفر فدایی بودند که جانشان را از دست دادند ،

بیچاره شاه ، مردی وطن پرست درعین حال با تربیت فرنگی به همه وهمه کس اعتماد کرد ومرا بیاد لویی شانزدهم میانداخت که از خودش هیچ اراده ای نداشت وتنها گوش به اطرافیانی میداد که در فکر منافع خود بودند.

بانوی عزیر فیلم شمارا چند بار دیدم آنچنان مصنوعی درست شده بود که هربچه کوچکی را بخنده وا میداشت ، چقدر دیگر میخواهید از احساسات مردم بدبخت وآواره استفاده کنید ؟ سر نخ زندگی شما به دست هرکس که هست بما مربوط نیست آنچه بما مربوط میشود قضاوت تاریخ درمورد شما که همسر شاه بودید وخود شاه که قربانی ساده دلی خود شد وچه خوب که از دنیا رفت واین روزهارا ندید.گفتنی ها زیادند واینجا جای آن نیست موفق وپیروز باشید.

با تقدیم احترام / زنی بی نشان

 

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۰

ستون بی معجزه

آن شنیدستم که دراقصای دور /بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت ، چشم تنگ دنیا دوست را/ یا قناعت پرکند یا خاک گور

»سعدی«

این روزها نوشتن وگفتن از خیلی چیزها وحرفها موقوف است

ومولد به اجازه بزرگان میباشد ، تنها کاری که میتوان برای رفع

سرگرمی وتنهایی کرد ، مرتب عکسهای خودرا به مجلات ویا

به فیس بوکها ویا به هرجا که چشم بشری به آنجا میافتد ،بچاپ

رساند ، دیگر نباید حرف زد حتی دردنیای بظاهر آزاد ودموکرات

خوب حال باید دید ارزش یک زن معمولی یا یک دختر معمولی

از بقیه زنان مشکوک وزنان آنچنانی وآنهاییکه صاحب لقبی ونامی

ونشانی که عصر امپراطوری برای ما بیادگار گذاشته ، کمتر است؟

دختران چند پدری ، دختران مادام ها ودوشس ها ، دیگر کمترکسی

به دنبال یک زن ویا دختر کامل ویا یک زن تحصیل کرده صاحب

پؤوهشهای گرانبهایی است میروند ، بنای کهنه اینک میباید ویران

شود

---------

از تکرار تصورها وتصویرها خسته ام

خسته از پرستش بت ها، خسته از آواز طوطیان مقلد

همه دریک دشت تکرار

خسته از اینکه پاهایم بسته است ، به زنجیر، به هزارن زنجیر

لحظه هارا باید دریافت، لحظه ای که کودکی

بتو لبخند میزند

دیگر نباید به دنبال تندیسها رفت

آوازها تکرار قصه های تکراری وهای هوی بازار

طبل های پر سر وصدا اما توخالی

ومن بانتظار کسی هستم که باطنین گامهای بی صدایش

آهسته آهسته از میان نرده آهنی گذر کند

وآب وآتش وباد وهوارا دردست بگیرد

وشب تاریک ونمور مارا ، به صبح روشنی

باز گردالند

دلتنگم از تبسم آفتاب دروغین

تا کی باید زیر درخت معجزه ها خوابید؟

------------ثریا/ ساکن اسپانیا ! / چهار شنبه/ساعت 5/45 دقیقه صبح!

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۰

سقوط

اشکم بند نمی آمد ، چشمانم قرمز شده بودند ، او نشسته بود وداشت

قهوه میخورد ، گفت ببین عزیزم : از این آبغوره گرفتن تو کاری برنمیاد ، برو سبک وسیاق نوشتهاتو عوض کن دورافلاطون گذشت دور پژوهشهای دینی وفلسفی هم گذشت تکنو لوژی همه را درسته قورت داده فیس بوکها تویتیرها سایتهاید آنچنانی حالا تو خودت را سفت ومحکم توی کاغذ آلومینومی پیچیدی که نم ورنداری ، نمیشه آنقدر آب روت میپاشن که زیرت خیس میشه بیا عینهو مردم عادی که حرف میزنند بنویس ، بعد هم تا میتونی جوک بنویس چرند بنویس مردم بخندند ( زبان فاخرو ادبی پارسی ) را بگذار درکوزه های سرامیک وگچی ساخت چین وآبشو بخور،

تو میدونی دینامیت چیه ، گفتم آره ، گفت خوب حالا دینامیتی توی دنیا منفجر شده که نامش ولنگاری وبی درکجایی وهرکی هرکیه

حال مثلا بنویس آق مرتضی شتری ) یعنی آقا مرتضی چطوری؟یا مثلا نگوببخشید فورا درجوابت میگن : چی چی را ببخشم آبجی ! وتو جا میخوری از آن آدم کلاسیک مودب بیا بیرون وبقول معروف بینش خودت را از همه درکهای کلی خالی کن امروز نه کسی دکارت میشناسد نه پاسکال وحتی فیثاغورث را هم جمع کرده اند وبجایش ام الجلال گذاشته اند کسی دیگر درس هندسه نمیخواند همه چیز با یک دکمه روی پرده پیدا میشود آنهم بطور اسکریم وتمام رنگی حال اگر یک ایده نوی داری بیا جلو.

نگاهی به انبوه کتابهایم کردم صادق هدایت داشت فرو میریخت زندگی چه گوار از هم پاشیده شده بود وراز بقای ایران درسخن حافظ برگهایش زرد شده بودند وخود کتاب حافظ ورق ورق شده بودهمه چیز در سقوط هفتاد وپنج از بین رفت حتی زبان واخلاق ومادیگر درآستانه هیچ رستاخیزی نیستیم .

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه

 

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

من وکرسی

نفس نفس زنان چند پله را یکی کرده بود از در رسید وگفت : چی شده

من دیگه منتظر آسانسور نشدم واز پله هاا آمدم بالا این چه قیافه ای است چرا گریه میکنی؟

گفتم ؛ دیگر نباید چیزهای بدبد را بنویسم ، منهم دیگر چیزی ندارم

غیرازهمین خاطره ها 

گفت آخ ، جانم به لبم رسید ترسیدم ، باباجان چند بار بتو گفتتم این کتابهای لعنتی را بریز دور واین چس ناله هاراهم بگذار کنار کی دیگه میاد آنورا بخونه الان همه روی تابلت ها کتاب مجانی میخونن کی حوصله داره که بیا د باین ناله های جسانسوز!! وافتخارات گذشته تو که نان از بازوانت خورده ای گوش کند به کسی چه مربوط است ، میخواستی فکر واندیشه وبازوانت را درراه دیگری بکار میگرفتی ببین فلان قهوه چی الان رستوران زنجیره ای داره وفلان جاشوی کشتی صاحب خود کشتی است وتو اینجا نشسته ای وچشم کورت را دوخته ای باین کتابها تازه چی ، مثل خری که کتاب بارش کرده اند.

گفتم راست میگویی ، حالا چکار کنم ؟ گفت هیچی بفکر یک بیزنس درست وحسابی باش ، مثلا برو یک کرسی بگیر،

گفتم کرسی ؟ کی حالا کرسی میگذاره همه شوفاژ وبخاری دارند ویا از نورآفتاب وسولار استفاده میکنند دیگه کرسی اصلا گیر نمی آید گفت دیدی خری ، احمق جان منظور من کرسی که زیرش منقل میگذاشتند یابخاری نیست مثلا برو درجایی بگو فلان دخترم در رشته مموشناسی وسیلکون شناسی رشته فوق دکترا گرفته آنهم مجانی حالا من میخواهم بجبران آن یک کرسی مموشناسی وسلیکون شناسی درفلان جا باز کنم یک شماره حساب هم بده حتی اگر یک دلارهم به حساب بریزند کلی پولدار شده ای کسی هم مدرکی از تو نمیخواهد نه کسی مدرک فوق دکترای را میخواهد ببیند ونه فلان کرسی را امروز تنها منبع درآمد همین بنیاد باز کردن است منتها باید کمی هم بمالی دردهن بقیه ( بابا) ها که ترا حمایت میکنند مثلا سگهای هار روزنامه چی ورادیو چی وتلویزون چی وغیره حال سر خرت شد؟ فهمیدی؟

گفتم نه ، این کار ازمن ساخته نیست هرکسی را بهر کاری ساخته اند من از روز ازل بقول پدرم یک ستاره تنها گوشه آسمان نشستم وبه زمین چشم دوختم میخواستند اسم عمه ام را روی من بگذارند پدرم گفت نه ، این نام شوم است درتاریح قدیم یونان الهه ای بوده باین نام که بچه هایش را قربانی میکرده برای زنده ماندن خودش ونامش مولووک بوده است ، اسم عمه بیچاره من ملک بود وحالا من به دروغ بگویم ....نه نه ، تمام شد مینشینم بقول تو بازهم چشم کورم را میدوزم به کتابها ومیخوانم ومینویسم هرچه بادا باد.

اینه آخرین کلام ، هرچه بوده شد تمام ، ثریا

تهدید! چرا؟

همیشه باید از عقوبت های نا شناخته ونا پیدا ترسید

تحمل دردها ومشقت ها در دهلیز های نا پیدا

که مارا تهدید میکنند

آنکه سیب خوشبو را از باغ  پردیس دزدید

مارا نیز از باغ برین بیرون فرستاد

واز حق خویش مارا محروم کرد

آن اتشی که دروجودتان میسوزاد ومیسوزاند

هیچگاه خاموش نخواهد شد

وگناهانتان تا ابد پایدار میماند

از فلسفه بیزار واز دانش سرخورده ام

شوریگی هاست درسرم

وتا ابد دردلم خواهند ماند

در بیداگاه شما بی گناهی راهی ندارد

برای گناهان ناکرده نیز

مارا خواهید کشت

ومن دراین تنهایی ، تنهایی همیشگی

غیر خاطره ها ، هیچ ندارم

--------------ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه