چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۰

هدیه دوست

و   چنین بود او ، چنان زنی ، که بردیوارهای گچی سفید

رنگ میکشید ، رنگ عشق ، به زلال آب وبه رنگ خون

دل به آن تصور وتصویر دیرین سپرده ؛ دراین فضای آلوده

که میبرید نفس هارا ،

واو بود چنین زنی که ، صائقه وار بر سر زندگی فرود آمد

نه برای سوختن وبردن خرمن ،او حامل پیام عشق بود

او همیشه به مشتاقان وصل ، شادی میبخشید بی هیچ تصویر

آلوده ای وهیچ پیرایه ای ،

پیراهن یوسف وکنایه های  کهن ، سوخت بال وپرش را

واو همچنان عنقا وار پرچم عشق را بردوش میکشید

او هنوز هم میتازد ، هنوز هم چنان عقابی تیز پر درآسمانها

در پرواز است .

------------ گ. میم. الف.   یزدان پناه ،از تهران

بهتر دیدم تا قبل از آنکه پای مارا با بند ببندند برایت این

هدیه را بفرستم بامید پذیرش . گ. یزدان پناه

------- با سپاس فراوان از تو دوست دیرین / ثریا

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

هدیه کار دینال

آه ... عالیجناب ، شما مرا غافلگیر کردید ، شما دراین لباس اسپرت

چقدر زیبا بنظز میرسید هر چند شکوه و جلال آن لباده مشکی با کمر

وشال بنفش آن زنجیر های طلایی آن صلیب بزرگ ودکمه هایی از

طلا وزردوزی شده را ندارد اما شما باین لباس با زیبایی خودتان

جلوه وشکوه داده اید .

متاسفم عالیجناب که نمیتوانم این هدایای گرانبهای شمارابپذیرم

این گوشواره های بلند تزیین یافته با مروارید وبرلیان واین انگشتر

بزرگ برلیان که حتی برای ناخن شصت پای منهم بزرگ است .

نه ، عالیجناب ، این هدایا برای سر من گشاد وزیادی است !

بهتر است آنهارا به همان بانوانی بدهید که با لباسهای ابریشمی وتور

مشکی با گردنبدهای مروارید والنگوهای برلیان پشت مجسمه ها

راه میروند.

من به هیچ عنوانی نمیتوانم از آنها استفاده کنم چرا که نمیتوانم درمجامع

بلند پایه دست دربازوی شما گذاشته ودرحالیکه گوشوارها درگوشم

میرقصند به جماعت بگویم ( هدیه همسرم میباشد برای سال نو ) !!

زندگی من باشما آهنگی جداگانه وآرامی دارد هیچ چیز اضافه نباید

آنرا فرسوده وخراب کند زندگی ما آرام است ( اگرچه محفی باشد)

در اینجا نه تبرکی هست ونه تقدیسی یک سنفوی کامل زیبا وجذااب

که دراخر به اوج میرسد ولحظاتی چند مارا به خلسه فرو میبرد در

این خانه ، نه از روح القدس خبری هست ونه مراسم دیگری اجرا

میشود ، من نمیدانم آیا هنگامیکه دربستر درکنار من دراز کشیده اید

آیا به مریم مقدس وقدیسین دیگر نیز میاندیشید ؟ این روزها مسیح شما

نوزاداست دیگر بر صلیب دیده نمیشود  شما دوتکه اید ، عالیجناب !

شب گذشته نیز مرا دوتکه کردید یک صورت بمن دادید ویک مخرج

زنی سی ساله با مخرجی بیست ساله این روزها شهر آکنده از ایمان

وشادی است من آنهارا نظاره میکنم وبانتظار شما مینشینم شب گذشته

انگشتری بزرگ قرمز شما بالای سرم مانند یک نورافکن بزرگ کنار

دو جعبه مخملی آبی حاوی هدایای شما میدرخشید هدایای شمارا من

نپذیرفتم شما چگونه انگشتهای باریک بلند همسر خودرا تابحال-

ندیده اید این انگشتری برای همان پبرزنهای پر افاده خوب است که آنرا

نماد بازماندگانشان جلوه دهند وشما درمیان آنها مانند یک مجسمه

ساخته شده از طلای ناب ومرمر میدرخشید وراه میروید وجلوه

میفروشید آنها سرخم میکنند وشما باسرعت خودتان را بخانه میرسانید

تا به آرامش واقعی دست یابید ، آنچه میان من وشما اتفاق میافتد

یک موسیقی زیباست که سرانجام به شعر می نشیند اما اگر آن مردم

خشکه مقدس درهمان حال دست بر پشت شما بگذارند دستهایشان

داغ میشود آنچنان که گویی به آتش جهنم نزدیک شده اند آتشی که

دردرون خود آنهاست.

هر صبح زود روی پله های بالکن بلند می ایستید عرق از سروروی

شما جاری است گنبدهای بزرگ کلیسا وناقوسها از دور برق میزنند

وشمارابسوی خود میخوانند وچنان با شتاب خانه را ترک کرده و

بسوی اتومبیل گرانبهای خود میروید که من فرصت خداحافظی هم پیدا نمیکنم.

در زیر آن گنبدها شما ماسک دیگری بر چهره میگذارید با آن

لباسهای جواهر دوزی شده زیر ابروان پر پشت وزیبایتان چشمهای

خودرا پنهان میکنید وبه سکوت می نشینید

نمی دانم آیا سنفنوی های شبانه درشما نیز احساسی بوجود میاورد؟

وآیا حرکتی بشما میدهد ؟ یا مانند همان مجسمه ها خشک وسخت

کلمات بزرگ را بر زبان میرانید وبا لبان بسته میخدید ویا با شادی -

در درون خود زمزمه میکنید وآبشاری از شوق درشما سرازیر

میشود وباخود میاندیشید آیا بازهم میتوانید مرا چند تکه کرده ویک

فورمول کامل ریاضی از من بسازید؟! .هر چه باشد عالیجناب

من عاشق شما هستم وشما نیز مرا عاشقانه دوست دارید وهمین

کافی است.

ثریا/ اسپانیا/ از: ورق پاره های دیروز !

 

شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

شعر درآیینه

در اینجا واژه ها چه شیرنند ، چه طعم خوبی دارند

همه درسایه چترها میچر خند ، بی هیچ واهمه ای

اینجا همه واژ ها رنگ دارند وطعم ومزه آنها به دل مینشیند

سالهاست که از رود سیاه ، از دیوار خشونت عبور کرده اند

درکوچه های ساکت شب ، آوازها مانند یک رودخانه سرازیر

میشود شب میراند وآنها میخوانند ، قصه عشق را

اینجا سفره گرسنگان نیز رنگین است

آنها میدانند مرگ چیست وواژه آنرا می شناسند

آنها پشت به دیوار هیاهو کرده اند

وراز شگفتن گل سرخ را میدانند

آنها به آیه های دروغین خو گرفته اند

آفتاب بر ساحل زندگی آنها رو کرده ومیدرخشد

مرغ طوفان آنسوی دریاهاست

--------

من آیینه تهمت هارا پشت رو کردم وآنرا به کناری گذارم

به مام مهربان میهنم پشت کردم ، چرا که پیام مهربانی من

درهوا گم شد ، تنها ماندم در سکوت شب ، عارضه ای بود

وشد نا پدید وآنچه بجای ماند شکست دل است

من ، دراین دیرینه ایوان کهنسال وبلند ، تنها به اندام خودم

مینگرم وزلال آب و نغمه های آبشار

قاصد خسته ما بر گشت ، بی جواب

--------------------

سال 2012 بر همه نکو باد وشاد باشید

ثریا ایرانمنش. اسپانیا / شنبه 31 دسامبر 2011

 

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

چه هوایی

دل من ازاد است ودرهر پرده آن

هزاران راز ونوای ساز خفته

بوی گل سرخی که بمن هدیه کردی ( باعشق )

درآن جای دارد

دلم من باز است ودل تو مجروح

من صلیبم را بردوش دارم وتو زیر آن خم شدی

بی هیچ حرمتی وشجاعتی

در قتلگاه گلهای شقایق

زخم هایت آلوده و چرکینند

پا تابسر همه دردی

قلب من میطپد

از شادی

وچه هواهابسر دارد

کلید آن دردستم

ودرانتظار نوری نشستم

قلب من یک جهان است

آروزهایش همه عیان

عشق ، وعطر ازادی

دل تو همه خشم است ، کینه وسر درگریبان

نشسته بانتظار دستهای زود رس من

از بیم عقاب مرگ

قلبت هراسان است

پشت دیوار خانه ام آسمان آبی نشسته

کبوتران نجوا کنان درپروازند

آفتاب می خندد

دل من آزاد است وجایگاه آزادی

قلب تو زندن است زندان

در شوره زار خون

ودر آن کویر خشک بانتظار سبزه ای

تو بوسه زدی بر دستهای خونینی

که واپسین سحر تیغ برکشید

از تو میپرسم ( این چه سازی است )

که دردود افیونها شعله میکشد ؟

ثریا/ اسپانیا / از ورق پاره های روزانه ×

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

دریا ومن

زمان زمان رفتن است وزمان پریدن از روی پل ، همه رفتند ،

زمانیکه در آغوش دریا جای بگیرم ، هرصبح آفتاب مرا درآغوش

گرم خود میفشارد وهر شامگاه مهتاب بانور خود مرا غرق روشنایی

میکند.

ستارگان خاکستر پیکرم را نور باران میکنند ذرات خاکسترم می غلطد

می غلطد به همراه ماسه ها بسوی ساحل میخرم تا برپاهای تو بوسه

بزنم

دستهای کوچکت را درآب دریا فرو کن تا بر آنها نیز بوسه بزنم

هر صبح به هنگام طلوع آفتاب برگ گلی صورتی را بسوی آب

بفرست نا من با بوسیدن آن ترا بوسیده باشم

آنگاه دیگر هیچگاه تنها نخواهم بود ، هیچگاه درآغوش دریا تنها نخواهم

بود شاید درون یک صدف جای گرفتم شاید درون شکم یک ماهی

کوچک ویا شاید درحلقوم یک نهنگ بزرگ ، درتمام این اوقات

من تنها نخواهم بود هیچگاه دیگر  تنها نخواهم شد.

-------------ثریا/ اسپانیا/ مالاگا / قصه شب یلدا ومرگ اختر

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۰

سلام بر پیری

دوستی که امروز سر به زیر خروارها خاک برده ، روزی برایم نوشت  :

آدم وقتی فقیر میشه / خوبیهاشم حقیر میشه .

همه باهاش لج میکنن . راهشون کج میکنن

همه طلبکارت میشن . باعث آزارت میشن

........و خدای خوب مهربون . که اون بالاست تو آسمون

الهی پیرت نکنه ! اگه فقیرت میکنه ؟!

درجوابش نوشتم :

آدم وقتیکه پیر میشه . همه چیزاش حقیر میشه حتی پولش !!!

امروز هربار که کج میروم وراست میروم وهر بار که لقمه را

بر میدارم کسی دم میجنباند ومن باید راز کنایه هارا بدانم ،

پیش از آنکه آتشی بپا شود بیاد باد و خاکستر باشم وهربار باید

بیاد داشته باشم که فعل ( شمارا) چندبار صرف کنم وباید بیاد داشته

باشم که» من گمشده ومایی نیست « آیینه هایمان شکسته  بایدبفکر

آجر ها باشیم .

هنگامیکه از عشق وپاکبازی میگویم هزاران مشت برسرم فرو میاید

واز پشت شیشه های تهدید دچار دگرگونی میشوم وباید بخاطر بسپارم

( چند ساله ام ) ! .

تلخ است ، خیلی تلخ است هنگامیکه گورستان نوینی را بعنوان خانه

سالمندان جلوی چشمانت میگذارند ، زنده به آنجا میروی وزنده بگور

میشوی ومرده ات را بیرون میبرند ،  تلخ است ، تلخ است که همه

ارباب تو میشوند وکسی نمیداند تو همان بودی همان که خورشیدرا در

دستهایت حمل میکردی حال رمق رفته ، دلشکسته باید سر فرود آورد

وگفت : در سر اندیشه ها دارم وبفکر پل نیستم وخود از رودخانه

زندگی گذر خواهم کرد بدون کمک شما .

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه بیست وهفتم دسامبر 11