جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

بازگشت خدایان

صدای زنگوله ها بگوش میرسد

پرنده ها میخوانند

از شاخه های درختان ، نور میریزد

( خدای دوساله شد ) ! یک طفل زیبا

با تاجی از طلا بر تارک خود

مرغان پرریخته از اختفای تاریکی

از آنسوی وسعت مرزها

همه درنور فرو رفته اند

دیگر اورا برصلیب نخواهیم دید

او درکتیبه ها جای گرفت

از نسل مادر مادر مادر بزرگ من

او برصلیب بود

قبیله ای با الواح مقدس

با اسم اعظم

در شب وهم وسیاه

درکنار شمشیر میراثی پدر

آهسته آهسته پیش میخزد

از جنگل بوی سیب می آید

مادرما حوا دوباره سیب را قسمت کرد

وبه گناه آلوده شد

صدای زنگوله  ( پا پا) میاید

وخدا درکسوت یک شیشه بزرگ

( ک....و کا ...کو لا ) ظاهر میشود

من در ذهن روشن خود

در کنار قبیله سرگردان

به تحمل ایستاده ام

ومی اندیشم به عاشق شبانه ام ، که......

در بسترم گل میریزد وگل میکارد !

MERRY CHRISTMAS AND HAPPY NEW YEARS

سال نوی مسیحی مبارک باد برهمه

ثریا/ اسپانیا / جمعه

 

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

کوسه درآیینه

آیینه ای دردست دارم ، کوسه درآیینه است

واین است معنای زندگی

خون های خشک شده روی دیوارها

شعارهایی با رنگ سیاه ، قرمز وزرد

روی آنهارا کچ پوشانده است

زنده باد، ..... مرده باد ، مرگ بر..... و

زنده باد فوتبال !         

امروز شانه هایم فرو افتاده اند

چرا که بار سنگین وتلخ گذشته را

هنوز حمل میکنند

من از کدام نسلم ؟ از نسل خرگوشان !!!

برای لانه خود ، هزارراه باز کرده ام

همیشه درحال فرارم

از میان گلهای قالی ، تا دشتهای سر سبزی که

در میان دستان منند

از عشق میگویم ؛واز عاشقان ،

عاشقان را دوست د ارم

چرا که راز آنهارا میدانم

من از نسل کولیانم

همیشه خانه به دوش وآواره

اینهم ، همینم ،

همیشه راست میروم ؛ بی هیچ کژی ومژی

درکنار مردار خواران ، به دنبال  هوای تازه ام

خورشید درمیان دستهای من است

من سر فرو برده درگریبان

چرا که درمقال هیچ دیواری ، سرم فرود نیامد

تنهاییم برایم خانه میسازد

یک خانه لبریز از نور ، برای تمام فصلها

مردان وزنانی از نسل اهریمن ، که

بخورشید شک دارند

آنها در روشنایی خورشید ، نیز کورند

من هزار چشمه یقین دارم

و...دوست میدارم

ضربان قلب ترا که برای من میطپد

ثریا _(یک زن کرمانی ) اسپانیا/ پنجشبه !

 

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

ضحاک / مزدا/ کوروش ویلدای ما

فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر

سخن نوآر ، که حلاوتی دگر است.......فرخی سیستانی

------------------------------

تضاد میان زندگی امروزی ما بیچارگان بی وطن زیاد است ،

وآنهاییکه نیز دروطن خانه دارند دچار تضادهای زیادی میباشند

امروز نگاهی به عکسهای چاپ شده رنگین ایران برای جلب

توریست انداختم ویکا یک آنهارا با دقت تماشا کردم

به یکا یک آنها چشم دوختم کاشی کاریهای مساجد

ومعابد که گاهی میان آنها یک صلیب شکسته نیز خودنمایی میکرد!

بیشتر اشکال آنها ذوذنقه های هشت پر یا دوازده پر ویا نه پر نقش

شده وکمتر از اشکال بیضی یا گردویا مثلث استفاده شده بود ؟!

دلیل آن هرچه باشد گویای اسراری است که ما از آن بیخبریم ،

به دشتهای سر سبزو خرم وکوچ مردم ایلیاتی مینگریستم وآرزو داشتم

کاش یکی از آنها بودم ،

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست / نتوان زن سخنی که من

اینجا زادم .

فردوسی در سروده های خویش خطوط ضحاک مار دوش را بخوبی

تصویر کرده است وسپس مقابل او عدالت را نهاده ، ضحاک یک

شخصیت افسانه ای لیک واقعی روزگاران است .

او نه درستکاری را میداند ونه عدالت  را به بیداد گری خو گرفته

وتا همین امروز باز هم ضحاکان مار به دوش که از خون ومغز

جوانان بی گناه تغذیه میکنند درمسند بیعدالتی وحکومتی نشسته اند

ندانست جز کژی  آموختن / جز از کشتن وغارت وسوختن

امروز قصه ضحاک کهنه شده اما کسانی هستند که از همه پیکرشان

مار روییده وهمه گرسنه اند دیگر دراین دنیای فراخ وبی انتها کاوه

نیست تا پیشگام شود وبر ظلم وبیعدالتی وبیدادگری ضحاک صفتان

برخیزد.

کاوه آهنگر درهمان کتاب وکلمات فردوسی دفن شد واز او تنها یک

افسانه بجا ماند ، مزدک دیگر نامی ندارد واز تاریخ گریخت وآنکه

دم زد زنده بردار شد،

نگون بخت را زنده بردار کرد / سر مرد » بی دین« را نگونسارکرد

وزان پس بکشتش به باران تیر/ تو گر باهشی ره مزدا مگیر !!!

یلدا برهمه مبارک  ، وباشد تا بدمد صبح روشن.

ثریا/ مالاگا / اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

یکشنبه آخر

آخرین گفته ها در آخرین یکشنبه !

-----------------------

پای نهفتم در یک دشت تاریک

در ذهن متروک قبیله کولی ها

درکنار مردانی کمتر از ( زن)

امروز میروم تا درچشمه سپیده دم

بشویم خودرا

رو به کدام سو بایستم؟

خیابانهای بو گرفته ،

مردان بو گرفته ،

زنان بو گرفته ،

گویی از جنگل شب بیرون آمده

باقیمانده شهوت خودرا

در شهر رها میکنند

--------

خاکستر مردگان را که از گورستان نزدیک

روی گلهایم نشسته

میشویم

بوی لاشه دردماغ خاک

پیچیده است

در انتظار هیچ سواری نیستم

وچشم انتظار به هیچ غباری ندوخته ام

آسمان وزمین هر چه درآن است

مرا به فراموشی سپرد

روزگار سردی است رفیق

در گمان این آسمان واین زمین

من یک غبارم ، یک غبار

یک غبار غریب

وامانده از دودمان وقافله خویش

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه هیجدهم دسامبر 11

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰

مرگ قو

درگذشت مرد بزرگ ونیرومند ومتفکر دانای امروز

» کریستوفر هیچینز » را به همه طرفدارن ودوستان

او صمیمانه تسلیت میگویم .او. مرد بزرگی بود

یک نویسنده ومتفکر عالم .

ثریا. اسپانیا. شنبه 17.دسامبر 2011

 

 

آغاز سفر

سفر ما چگونه آغاز شد؟

با لبان شکفته ، خندان

در ترنم یک آهنگ ، بی هیچ حیرتی

از خاک عبور کردیم

با سرودی بر لب که نامش زندگی بود

در زورق ما نان بود ، وسکه خورشید

وقانون روشنایی ، به دوراز تاریکی کویر

با گیسوان بلند وقامت زیبای خودم

--------

امروز کجای زمان ایستاده ام

در کدام مرز؟

شمار روزان وشبان وسال وماه

همه را رها کرده ام

تنها حافظه امواج دریاست که میداند

سفر چگونه آغاز شد

از آن زمان تا این زمان ، بی هیچ هراسی

همچو یک خواب فریبنده گذشت

آه.... دیگر مجالی نیست ، ره فراری نیست

کجاست آن ساحل میعاد ؟

کجاست آن کوچه های بن بست

وآن امواج بوسه که بادررا به وسوسه میانداخت

صبح امید ما گم شد

فانوس بادبانی خاموش گشت

وما نشستیم چشم انتظار

برگشت

با آمدن کسی ، که هیچکس نبود

خیزابهای ساحل شب ، خانه کوچک مرا

خیس کرده اند

دریای شب طوفانی است وزورق ما شکسته

من تنهایم ، من تنهایم ، بی فانوس وبی چراغ

بی هیچ نوری ، من تنهایم ، من تنهایم

وتنهاییم را باتو قسمت نخواهم کرد

---------------------------- ثریا/ اسپانیا/ شنبه 17 دسامبر 11