شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

تولد تو

نه! نمیدانی ، انسان بودن وماندن دراین دنیا ، چه دشوار است ،

چه رنجی میکشد آنکس که انسان و از احساس سرشار  است

----------------------------------------------------------دختر دلبندم

هر چه فکر کردم برای روز تولد تو چه هدیه ای تهیه کنم که شایسته

تو باشد نتوانستم ،

تنها میتوانم سپاس خود را به توو خواهرت به پاس همه مهربانیهایتان

تقدیم نمایم ، دوخدای کوچک ساخته شده از بلور اصل ومرمر که

پایه های تخت مرا گرفته ومرا به عرش الهی رسانده اید ، دوپایه

دیگر آن روی شانه دوخدای دیگر است دو خدای خوب ومهربان

در زمانیکه دنیا میرود تا مرز نابودی ، ومعیارانسانیت تنها در فساد

دزدی وفاحشگی واعتیاد است شما به اصل خود تکیه کردید بی آنکه

به نام وفامیل پدرتان ویا ثروت او احتیاجی داشته باشد چهار نعل

مانند چهار اسب جوان اصیل تاختید وزندگی را بردید به هیچ بند

وافساری تن درندادید ورام وسرکش جان وجهان را به خود اختصاص دادید ،

رام به هنگام دوستی ، مهربانی وزیبایی وسرکشی به هنگام فساد

وگناه .

امروز دیگر به هیچ تاج اضافی احتیاج ندارم هر تاجی برایم یک

شئی بی ارزش ویک تکه اضافی است .

دخترم بدینوسیله زاد روز ترا تبریک میگویم ، بوسیله کلام سپاس

ثریا / اسپانیا . یکشنبه چهارم دسامبر 2011

آذرماه 1390

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

عروسک / 4

بیا به میکده چهره ارغوانی کن /مرو به صومعه کانجا سیاهکارنند

-------------------------------------------------------

اورفت ، نامه دوم را برایش فرستادم،

جناب ..... محترم ، ازتضادهای روحی من تعجب نکنید ، من در منتهای لذت وخوشی ورفاه بسر میبرم اما دراین کوره لبریز از سعادت دارم ذوب میشوم ، میسوزم ، گداخته میشوم ، مزه تلخ  - وزهر آلود زندگی همیشه زیر زبانم ودردهانم هست ، شما برای من یک نماد ، یک تندیس ویک رویا ویک خدای دیرین میباشید ، من آدمی احساساتی درعین حال جسورم به صورت ظاهر من نگاه نکنید من علاقه خودرا باین مردمان از   دست داده ام و دراین سر زمین همیشه دچار خوف ووحشت میباشم بخصوص درماههای عزاداری وهجوم مردان سیاه به همراه خون وزنجیر مرا دچار یک وحشت دیوانه واری میکند به ناچار خودرا گوشه ای پنهان میکنم من گرفتار حساسیت شدیدی هستم حتی گردو غبار دستهایم رامیسوزاندپوست بدنم ، انگشتانم چشمهایم ، همه عوامل خارجی درآنها اثر داردواین حساسیت شدید باعث شده است که همه نیروی من رو به تحلیل رود وگاهی که تحریک میشوم مانند یک سیل خروشان همه چیز را بهم میریزم

احساسی را که بشما پیدا کرده ام هیچ نامی ندارد ونمیتوانم بر آن نامی بگذارم  عشق گذشته مرا ناکام ساخت وباعث شد که  نتوانم از پله های زندگی بالا بروم هیچ خبر نداشتم که درآنسوی زندگی ودنیا چه میگذرد آن مرد اسیر خود واسیر دیگران بود ومن میخواستم تا مرز مرگ بتازم زندگی را عاری از هرگونه خشم وتیره گی میدیدم

امروز روحم گم شده سرگشته به دنبال روح خود میگردم شما بگویید آنرا درکجا بیابم  ؟ درکنار مبارزات شما که هیچ اعتقادی به آنها ندارم ویا درلیوان شراب که حالم را بهم میزند ومرا دچار تهوع میکند یا دربین عروسکان رنگ ورغن زده وتازه به دوران رسیده و نیمه مردانی که میخواهند ادای مردان بزرگ را دربیاورند ویا درلابلای شیشه های رنگین هربار که دستم را دراز کر دم تا مرواریدی را بیابم یک شیشه یک قلوه سنک دست مرا زخمی کرد حال از ترس از پای درآمده ام اینجا پنهان شده ام ودرعین حال ازکجا بدانم آن مرد ( همسرم) مرا دوست میدارد؟جواب رسید که -

سفر کنید سفر کنید  

-بقیه دارد / ثریا / از ورق پاره ها

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

باورتان شد؟

باورتان شد ؟ حمله به باغ قلهک وبارگاه امپبراطوری ؟! خیر قربان این حمله ها دستوری است و پشت بند دارد ،

دستورهای دیگری خواهد رسید /به داد سر زمین ایران برسید ، نه به داد خون حسین وشهدا !

روح ایران پرستی را درمردم کشتند وبجایش روح اسلام را دمیدند

( یسئاونک عن الروح من امر  ربی ) از تو میپرسند روح چیست ؟ بگو مربوط بخدای من است .

واقعیت این است که چه عدالتی باید برما حاکم باشد ؟آیا باید یکی از

یک خانواده  در ون آب نمک خوابیده برما حاکم باشد ویا..... تقسیم بندی جغرافیایی صورت میگیرد؟

جواب به سئوال بالا سئوالهای دیگری را به دنبال دارد تا چند قرن پیش هیچکس باور نمیکرد که دنیا دچار اینهمه سیاست باز وبند وبست باشد اینها همه نوعی تبلیغات سیاسی برای تحکیم واعتقادات مردم به حکومت وجامعه فلک زده است ، نوعی تمجید از مردان عالیقدر!!! محر ک همه اینها جاه طلبی است وبرایشان مهم نیست که میلیونها انسان نابود شده ویا ازبین بروند.

در قرن بیست و یکم هنوز در گوشه وکنار  جهان افکار فاشیستی دیده میشود هنوز هیتلرها زنده اند ، گوبلزها زنده اند وبرای از بین بردن یک جامعه سالم آریایی نژاد دست دردست یکدیگر دارند.

نه باورتان نشود اینها همه بازی وسرگرمیند مانند ورق بازی وبازی شطرنج/

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

اعتقادانسان درجنگ با خدا

در اینجا (سرگذشت ورق پاره هارا نیمه کاره میگذارم) مسائل مهمتری درپیش روی ماست آنها برای روزهای بیکاری خوبند

--------------------------------------------------

در چند هزاران سالی که ما میشناسیم  درانسان هیچ تغییر اساسی بوجود نیامد واو نتوانست موجود کاملتری از خود بسازدهر تغییر ی که درپیش روی پای ماست معلوم نیست که با زندگی انسان سازگار باشد . امروز دیگر به افسانه های قدما خواهیم خندید وبه افسانه آدم وحوا که طی سالهای دراز در نظریه خلقت بگوش ما فرو رفته است ممکن انسان از کره دیگری به زمین آمده باشد هنوز این امر کامل نیست اگر درسیارات دیگر آثاری از موجودات زنده یافت شده قبول آمدن انسان ازکرات خارج از منظومه شمسی شاید برای عده ای غیر قابل قبول باشد عده ای ممکن است درآن شک کنند وآنرا غیر قابل قبول بدانند البته شواهدی هم دردسترس ما نیست .

حضرت آدم اولین پیامبری بود که پای به عرضه وجود گذاشت وپشت بند آن موسی آمد وسرانجام خدای سوم پیدا شد که از طریق روح القدس ودمیدن آن دررحم زنی زداده شد ودر کتب آنها نوشته شدکه خداواند فسیلهارا درطبقا مختلف زمین قرار داد که ایمان انسانرا امتحان کند !!یک شوخ طبعی ویک با مزه گری اما کسی نگفت با جمعیت رو به افزون این زمان چگونه باید کنار آمد؟ کسی نگفت چرا هفتاد درصد قدرت ومنابع زیر زمین وروی زمین درست هفتاد درصد مردم است وسی درصد دربدبختی وفلاکت وفقرو گرسنگی بی آبی نابود میشوند ولابد فسبلهایشان درون کوهها بجای میماند تا عبرت سایر مومنین گردد !

اگر فرض کنیم درتاریخ ادیان ورقی گم نشده باشد اولین بشری که خداشناسی را به مردم شناساند ( ایختاتون ) فرعون مصر بود که اورا دیوانه خواندند وسپس موسی آمد وخدارا برای خودش وقوم خودش ظبط کرد.

امروز جنگ بر سر قدرت خدایی است خدایی که خود گم شده وپیروان بی بصیر او در شکل وشمایل مختلف بجان هم افتاده اند ودارند میکشند وپاره میکنند همانند حیوانات جنگلی وبشر اولیه دیگر معجزه ای تکرار نخواهد شد وباید برای همان فسیلهای ماقبل تاریخ سینه زد وخودرا پاره کرد وزمین را ازخون آبیاری نمود جنگهارا دوباره به راه انداخت تا جمعیت کم شود ودنیا همچنان بکام خوکان بگردداین بار جنگ بر سر قدرت خدایی است بی حضور خودش

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

عروسک ....3

ما زیاران چشم یاری داشتیم / حود غلط بود آنچه پنداشتیم

------------------------------------------------

او یک کت وشلوار خاکستری روشن پوشیده بود ویک کراوات ابریشمی آبی روشن گردن اورا زینت میدادپیراهنش صورتی کمرنگ وبی نهایت زیبا جلوه میکرد ، سرش پایین بود زانوانم از زیرپیکرم خارج شد داشتم به زمین میافتادم میلرزیدم فورا خودم را به   صندوق رساندم پول کتاب را پرداخت کرده  ومیخواستم بیرون بروم 

او دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت ، نامه شمارا دریافت کردم

وچند بار بادقت آنرا خواندم متاسفانه کاری ازمن ساخته نیست ، نه ازمن ونه ازآن خدایی که به آن اعتقاد دارید با پای خود این ورطه را طی کرده اید وامروز زنجیرهای کلفتی دست وپای شمارا بسته وقفل محکمی بر در زندان شما نصب شده است بعلاوه شما از درد های دیگران کمتر در رنجید شما اشعار مرا نوشته های مرا وانتقادات مرا میخوانید دکلمه میکنید وزمانی که خسته شدید آنهاراا به کناری میاندازید ودنبال بازیچه دیگری میگردید آنچه را که برایم نوشته اید  مرا بفکر انداخت اما متاسفانه کاری ازمن ساخته نیست شما تعهداتی دارید که باید به آنها عمل کنید سعی وکوشش خود را بکار گیرید تا انسانهای سالم وتندرستی تحویل این جامعه سر درگم ما بدهید شاید روزی ما به پیروزی رسیدیم وشاید هم روزی درگوشه  از این دنیا دوباره یکدیگر را ملاقات کردیم ورفت

او یک انسان بود برایش هیچ چیز دردنیا که جنبه فردی وشخصی داشته باشد وجود نداشت او حتی ندای دلش ر ا نیز خفه کرده بود ودر فکر ساختن یک دنیای واقعی وانسانی بود دنیایی که حتی خدا وپیامبرانش  از ساختن آن عاجز مانده بودند 

بقیه دارد

قریا/ اسپانیا / از ورق پاره ها

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

عروسک...قسمت 2

همه آنهاییکه دراطرافم میگشتند، گوشت پیکرم را طالب بودند ،حال او سرراهم ایستاده بود آرزو داشتم روحم را باوببخشم تا شاید درآن بدمد شاید عاشق او شوم  چگونه او اینهمه دروجود من رخنه کرده بود نمیدانم ، گاهی بصورت خیلی لوده مرا عر وسک ملوس مینامید

روزی به عمد سر راهش ایستادم وبهم خوردیم ، برگشت نگاهی بمن انداخت لبخندی زد وپوزش خواست به دنبالش رفتم باو گفتم یکی از ستایشگران اویم اگر اجازه دهد منهم درزمره شاگردان او دربیایم ، مدتی بمن نگریست وسرتاپای مرا ور اانداز کرد گوشواره های مروارید درلاله های گوشم میچرخیدند وبرق انگشتری  الماسم چشم اورا خیره کر ده بود نگاهی به گردنم انداخت و یک مدال بزرگ زمرد با برلیان روی سینه ام خودنمایی میکرد ، با پوزخندی تمسخر آمیز گفت:

شما تنها به کارهای خانه داری وهمسر  خود برسید ودوره هایتانرا حفظ کنید ومواقع بیکاری هم کاموا ببافید کارهای مهمتری درپیش دارید !! واز من دور شد.

ازاین همه خونسردی وبی علاقه گی او بیزار شدم مدتی ایستادم نه به

پشت سرم نگاه میکردم ونه به جلوی رویم همه چیز تیره وتاریک شده بودگویی خورشید هم در آسمان مرد.

برایش نامه ای فرستادم ودرآن شرح احوال زندگیم وهمسرم را نوشتم، جوابی نیامد .

اواخر پاییز بود هوا هنوز خشک وهیچ ابری درآسمان دود گر فته دیده نمیشد ونوید هیچ بارانی را نمیداد درکتابفروشی محل بین کتابها مشغول کاووش بودم ، به د نبال چی میگشتم ؟ همه افسانه ،داستانهای رومانتیک و احساساتی کتاب تازه اوریانا فالانچی و اشعار فروغ اشعار تازه سرده شاعر معروف وترانه سرای که همیشه از خود میگفت وخودرا ملک الشعرای زمانه میدانست ، ناگهان چشمم به کتاب او افتاد بسرعت آنرا برداشتم گرمای نفسی را درپشت سرم احساس کردم بوی عطر توتون بوی نشئه آور کنیاک بوی یک ادوکلن مردانه هر سه باهم ناگهان مرا احاطه کردند درغباری گم شدم برگشتم ، او بود اورا دیدم.

بقیه دارد