یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۰

عروسک...قسمت 2

همه آنهاییکه دراطرافم میگشتند، گوشت پیکرم را طالب بودند ،حال او سرراهم ایستاده بود آرزو داشتم روحم را باوببخشم تا شاید درآن بدمد شاید عاشق او شوم  چگونه او اینهمه دروجود من رخنه کرده بود نمیدانم ، گاهی بصورت خیلی لوده مرا عر وسک ملوس مینامید

روزی به عمد سر راهش ایستادم وبهم خوردیم ، برگشت نگاهی بمن انداخت لبخندی زد وپوزش خواست به دنبالش رفتم باو گفتم یکی از ستایشگران اویم اگر اجازه دهد منهم درزمره شاگردان او دربیایم ، مدتی بمن نگریست وسرتاپای مرا ور اانداز کرد گوشواره های مروارید درلاله های گوشم میچرخیدند وبرق انگشتری  الماسم چشم اورا خیره کر ده بود نگاهی به گردنم انداخت و یک مدال بزرگ زمرد با برلیان روی سینه ام خودنمایی میکرد ، با پوزخندی تمسخر آمیز گفت:

شما تنها به کارهای خانه داری وهمسر  خود برسید ودوره هایتانرا حفظ کنید ومواقع بیکاری هم کاموا ببافید کارهای مهمتری درپیش دارید !! واز من دور شد.

ازاین همه خونسردی وبی علاقه گی او بیزار شدم مدتی ایستادم نه به

پشت سرم نگاه میکردم ونه به جلوی رویم همه چیز تیره وتاریک شده بودگویی خورشید هم در آسمان مرد.

برایش نامه ای فرستادم ودرآن شرح احوال زندگیم وهمسرم را نوشتم، جوابی نیامد .

اواخر پاییز بود هوا هنوز خشک وهیچ ابری درآسمان دود گر فته دیده نمیشد ونوید هیچ بارانی را نمیداد درکتابفروشی محل بین کتابها مشغول کاووش بودم ، به د نبال چی میگشتم ؟ همه افسانه ،داستانهای رومانتیک و احساساتی کتاب تازه اوریانا فالانچی و اشعار فروغ اشعار تازه سرده شاعر معروف وترانه سرای که همیشه از خود میگفت وخودرا ملک الشعرای زمانه میدانست ، ناگهان چشمم به کتاب او افتاد بسرعت آنرا برداشتم گرمای نفسی را درپشت سرم احساس کردم بوی عطر توتون بوی نشئه آور کنیاک بوی یک ادوکلن مردانه هر سه باهم ناگهان مرا احاطه کردند درغباری گم شدم برگشتم ، او بود اورا دیدم.

بقیه دارد

 

هیچ نظری موجود نیست: