دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

عروسک ....3

ما زیاران چشم یاری داشتیم / حود غلط بود آنچه پنداشتیم

------------------------------------------------

او یک کت وشلوار خاکستری روشن پوشیده بود ویک کراوات ابریشمی آبی روشن گردن اورا زینت میدادپیراهنش صورتی کمرنگ وبی نهایت زیبا جلوه میکرد ، سرش پایین بود زانوانم از زیرپیکرم خارج شد داشتم به زمین میافتادم میلرزیدم فورا خودم را به   صندوق رساندم پول کتاب را پرداخت کرده  ومیخواستم بیرون بروم 

او دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت ، نامه شمارا دریافت کردم

وچند بار بادقت آنرا خواندم متاسفانه کاری ازمن ساخته نیست ، نه ازمن ونه ازآن خدایی که به آن اعتقاد دارید با پای خود این ورطه را طی کرده اید وامروز زنجیرهای کلفتی دست وپای شمارا بسته وقفل محکمی بر در زندان شما نصب شده است بعلاوه شما از درد های دیگران کمتر در رنجید شما اشعار مرا نوشته های مرا وانتقادات مرا میخوانید دکلمه میکنید وزمانی که خسته شدید آنهاراا به کناری میاندازید ودنبال بازیچه دیگری میگردید آنچه را که برایم نوشته اید  مرا بفکر انداخت اما متاسفانه کاری ازمن ساخته نیست شما تعهداتی دارید که باید به آنها عمل کنید سعی وکوشش خود را بکار گیرید تا انسانهای سالم وتندرستی تحویل این جامعه سر درگم ما بدهید شاید روزی ما به پیروزی رسیدیم وشاید هم روزی درگوشه  از این دنیا دوباره یکدیگر را ملاقات کردیم ورفت

او یک انسان بود برایش هیچ چیز دردنیا که جنبه فردی وشخصی داشته باشد وجود نداشت او حتی ندای دلش ر ا نیز خفه کرده بود ودر فکر ساختن یک دنیای واقعی وانسانی بود دنیایی که حتی خدا وپیامبرانش  از ساختن آن عاجز مانده بودند 

بقیه دارد

قریا/ اسپانیا / از ورق پاره ها

هیچ نظری موجود نیست: