مقدمه ......
دنیای کنونی با مردمش مرا دچار تهوع میکند با مردمی که هرروزاز گوشه وکنار این جهان مانند علف هرزه میرویند وهرروز کارها را تکرا رمیکنند وهرروز همان کاری را انجام میدهند که ما سالهای پیش انجام دادیم بی هیچ افاده ای ، بنا براین گاهی گذری به کوچه روزگاران گذشته میکنم ویادی ویاد آوری که بدانم هنوز زنده هستم.
اکثر انسانها به دنیای کودکی خود پناه میبرند ودرانتظار این هستند که ببیند چه نقشی میتواند درزندگیشان بازی کند ، دنیایی که هرروز وهر دقیقه آن به یک شکل دیگری تغییر میکند واز همین روزها ست که میتوان تکنو لوژی هارا مانند نخود ولوبیا از بقال سر کوچه خرید.
آنچه از بین رفت احسا س وروابط ودوستیها که دیگر نمیشود نامی برآن گذاشت ، یک آشنایی طولانی ؟! یک برخورد زود گذر ویا یک طعمه برای بلعیدن.
خصوصیات خوب خودرا فراموش کردیم واز یاد بردیم که انسانیم دیگر لازم نیز تحرکی داشته باشیم دیگران بجای ما حرکت خواهند کرد! وسپس زور آزماییها شروع میشود .
بر گردیم به کوچه خاطره ها !
آنروزها من مجذوب شخصیت مردی شده بودم که تنوع وقدرتی که همه عمر آرزویش را داشتم دراو یکجا پیدا میشد ، او بادیگران فرق داشت و» یا من گمان میردم فرق دارد « او میل داشت همه انساانهارا بشکل خود بسازد گویی خداوند قدرت به زمین آمده است از من خیلی بزرگتر بود وزمانی بمن رسید که من دچار یک نا امیدی کشنده بودم وبه راهی پای گذاشته بودم که ابدا جای من نبود درجایی که لقمه هارا از دهان یکدیگر میدزدیدند جایی که رحم ومروت وانسانیت جای خودش را به آدامس خروس نشان داده بود!من سر گشته درمیان مشتی احساسات دروغین وکسانیکه من برایشان یک طعمه لذیذ بودم وهمه آماده بودند تا مرا ببلعند مردمانی که از روح من بیخبر بودند حال او سرراهم ایستاده بود ومن آرزو داشتم همه چیز خودرا نثار او کنم ، نه عاشق او نبودم ، ستایشگر او بودم ومیخواستم منهم به نوعی خودم را از طعمه بودن نجات دهم
.بقیه دارد
ثریا/ از : ورق پاره های دیروز !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر