جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

عروسک ملوس

مقدمه ......

دنیای کنونی با مردمش مرا دچار تهوع میکند با مردمی که هرروزاز گوشه وکنار این جهان مانند علف هرزه میرویند وهرروز کارها را تکرا رمیکنند وهرروز همان کاری را انجام میدهند که ما سالهای پیش انجام دادیم بی هیچ افاده ای ، بنا براین گاهی گذری به کوچه روزگاران گذشته  میکنم ویادی ویاد آوری که بدانم هنوز زنده هستم.

اکثر انسانها به دنیای کودکی خود پناه میبرند ودرانتظار این هستند که ببیند چه نقشی میتواند درزندگیشان بازی کند ، دنیایی که هرروز وهر دقیقه آن به یک شکل دیگری تغییر میکند واز همین روزها ست که میتوان تکنو لوژی هارا مانند نخود ولوبیا از بقال سر کوچه خرید.

آنچه از بین رفت احسا س وروابط ودوستیها که دیگر نمیشود نامی برآن گذاشت ، یک آشنایی طولانی ؟! یک برخورد زود گذر ویا یک طعمه برای بلعیدن.

خصوصیات خوب خودرا فراموش کردیم واز یاد بردیم که انسانیم دیگر لازم نیز تحرکی داشته باشیم دیگران بجای ما حرکت خواهند کرد! وسپس زور آزماییها شروع میشود .

بر گردیم به کوچه خاطره ها !

آنروزها من مجذوب شخصیت مردی شده بودم که تنوع وقدرتی که همه عمر آرزویش را داشتم دراو یکجا پیدا میشد ، او بادیگران فرق داشت و» یا من گمان میردم فرق دارد « او میل داشت همه انساانهارا بشکل خود بسازد گویی خداوند قدرت به زمین آمده است از من خیلی بزرگتر بود وزمانی بمن رسید که من دچار یک نا امیدی کشنده بودم وبه راهی پای گذاشته بودم که ابدا جای من نبود  درجایی که لقمه هارا از دهان یکدیگر میدزدیدند جایی که رحم ومروت وانسانیت جای خودش را به آدامس خروس نشان داده بود!من سر گشته درمیان مشتی احساسات دروغین وکسانیکه من برایشان یک طعمه لذیذ بودم وهمه آماده بودند تا مرا ببلعند مردمانی که از روح من بیخبر بودند حال او سرراهم ایستاده بود ومن آرزو داشتم همه چیز خودرا نثار او کنم  ، نه عاشق او نبودم ، ستایشگر او بودم ومیخواستم منهم به نوعی خودم را از طعمه بودن نجات دهم

.بقیه دارد

ثریا/ از : ورق پاره های دیروز !

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

عقاب سیاه

بوی بدی میاید ، بوی گند پاشنه استبداد

عقاب سیاه بال گشود وزنبوران عسل از کندوها

بیرون شدند

صدای پای مرگ میاید وبوی گند جنگ

آهسته آهسته بی خبر وناگهانی

در یک هجوم شبانه

 مردان غیور ما ! کجایند؟!

وزنان ما درکدام قلعه ها پنهانند

آوای مرگ بگوش میرسد

کودکان را پنهان کنیم ، پرندگان را پنهان کنیم

باران ابر سیاه وطائون زرد

سبزه ها ، گلها، دشتها ، تاکستانها ، ومزرعه مارا

خواهد سوزاند ، دشت وسیع وپر برکت ما

زیر آتش سوزان مسلسلها خواهد سوخت

درختان شعله میکشند ویکی یکی بر زمین میافتند

صدای پای او میاید ، صدای چکمه عقاب سیاه

بچه هارا باید پنهان کرد وپرندگا ن را فراری داد

اینک عقاب پر گشوده برای بردن لاشه ها

ونوشیدن خون زنان ومردان

مرگ میاید مرگ را درمدرسه بما درس دادند

در تکایا ومساجد

در دفترچه هایی زرورقی با پوشش سیاه وسبز

درون  کاسه های شله زرد وحلوا

ما باید ، باید یکی شویم

کدام یکی؟

----------------

ثریا/ اسپانیا

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

پاسدار عشق

پاس دار ای عشق ، وصل مرا / دست نااصلان مده اصل مرا

---------------------------------------------------

از بهار بیزارم ، از هر بهاری ، بهار فصل بیماری زا وفصل مشکوکی است .

درهمان زمان که چیزهایی نو وزنده میشوند وپای به دنیا میگذارند

درهمان زمان هم چیزهایی میمیرند واز بین میروند وتو نمیدانی

پایت را روی چه میگذاری ، روی آنکه تازه رسته ویا آنچه که

دارد میمیرد ، بهار فصل مرگ بیماران علیل وانسانهای ضعیف

است.

زمستان برایم فصلی زیباست  فصلی مشخص که هیچ ابهامی دران

نیست هیچ شوخی درکارش نیست در سر زمینهای پست خاک

مانند یک بیمار علیلی ومحتضر هنوز میخواهد خودرا به گرمای

تابستان بچسپاند سعی داردگرمای تابستا ن را درخود حفظ کند

اما در کوهستانهای پر برف وبلند زمستان ناگهان شروع میشود

بی واهمه وبی پیشواز درپاییز برگهای زیبای درختان زیر پا -

میافتند ولگد کوب میشوند وخون آنها در برگها از زردی بسرخی

میگردد زمستان مانند یک انسان زورمند پیروز است .

انسانها هم مانند فصلها زمان عوض میکنند گاهی بسوی فطرت خود

برمیگردند وشاید نتوانند بفهمند که فطرت آنها قوی تراست ومانند

زمستان ناگهان برآنها چیره وحمله ور  میشود آنها کم کم شعور باطن

خودرا ازدست میدهند ودرجامعه مادی امروزه خیال میکنند مر گ

یعنی مرگ پوست وخون وایستادگی قلب  انسان است ، درحالیکه

مر گ واقعی وقتی است که عقل وشعور آدمی میمیرد ، امروز همه

چیز از جنبه ظاهری  وخارجی مورد توجه قرار میگیرد درست

مانند گورستانی که هیچکس به آنچه درون گور قرار  دارد توجهی

نمیکند بلکه همه به سنگ وبالای آن مینگرند .

انیجا عده ای خیال میکنند اصالتشان درهمان لباسهای رنگ ووارنگ

وجواهراتشان  وخانه های بزرگ اعیانی است در حالیکه مانند یک

ستاره کور  از آسمان روشن زندگی خود واز مدارشان برون افتاده

خاموش شده اند

اصالت هنگامی واقعی است که آنرا باخود از سر زمین زادگاهت

آورده وآنراحفظ کرده باشی .

من امروز اینجا ، باخورشید ، یا ستارگان ، با طبیعت وکمی خاک

وگلهای خوشبوتعادل ونشاط خودرا حفظ کرده ام دریک خاک پست

که فصلی ندارد بیکاری در اینجا عده ای را به خیالبافی وا داشته

ویکنوع خیال باطل واندیشه های واهی آنهارا احاطه کرده است

اندیشه هایی که خود مانند میکرب جذام بی نظمی ، بی ادبی ،

وبی انتظباتی درآنها رخنه نموده مانند آب آلوده که رودخانه ها را

نیز آلوده میسازد.خوشبخت آنها که میتوانند به سفر  واقعی خود

وآخرین سفر  گام بردارند وسعادتمند آنهاییکه ( وطن ) دارند.

بیست بالای صفحه : از کتاب فطرت سروده رحیم معینی کرمانشاهی است

ثریا/ اسپانیا / نوامبر دوهزار ویازده

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۰

زبان مادری

به پسرم گفتم :

میدانی شاهنامه را با کمک خانم کلارا خانس به زبان اسپانیایی ترجمه

کرده اند ، گفت ، نه نمیدانم ! نوه ام پر سید ؟

تو چرا همیشه با پاپا وبقیه اطرافیانت با این زبان حرف میزنی ؟ این

چه زبانی است؟ چینی؟! گفتم نه پسرم ، این زبان مادری من وزبان

پارسی است ، وما تنها با زبان مادری میتوانیم اینجا زنده باشیم تنها

زبان معطر ورنگین زبان مادری ماست که مارا نگاه داشته هرچند

هم فقیر باشد اما هرکلمه آن دارای هزارمعنی است که نور  وعطر

ور نگ را  درهوا میپراکند هر  کلمه اش هربار که برزبان میاید ،

ممکن است کلمه تازه ای شود زبان خارجی انسان را ازدور  برخود

جدا میسازد مثل آن است که اورا در سردابی تاریک وبدون نور

خور شید زندانی کنند.

هرگاه جمله ای را  به زبان مادری ادا میکنم هر کلمه اش گویی یک

گشوی محتوی عطر را برایمان باز میکند تمام چهره ها وتصاویر

گذشته درذهنم مجسم میشود ، زندگیم تجلی میبابد.

درکلمات بیگانه هیچ یادگاری نیست ، هرکلمه اش به یک اطاق خالی

سفید یا سیاه میماند من وقتیکه با افراد دور وبرم برخورد میکنم و

خوشحالی آنهارا میبنیم هرگز نمیتوانم بفهمم برای چه خوشحالند ونیز

هر گز نمیتوانم بفهمم چرا غمگینند .

زندگی هر انسانی از اعتقادات، خرافات، سنت ها ، عادتها، وعقاید

معتبر جامعه او تشکیل شده است دربین یبگانگان ز یستن همیشه -

بیگانه ام .

تبعیدی های اجباری یا اختیاری بیچاره ترین افراد روز زمین هستند

چنینی آدمهایی نه کلمه ای برای گریه کردن دارند ونه برای خندیدن

نمیدانم نوه من چقدر از حرفهای مرا فهمید ؟ مهم این است که همه

فامیل ما با زبان مادری سخن میگوییم هرچند میان بیگانگان زندگی

میکنیم ، زبان ما قدرت را از آنها میگیرد.

ثریا /اسپانیا/ پنجشنبه / هفدهم نوامبر 2011

 

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

از یک نامه

همیشه نمیتوان منطقی بود ، منطق با حقیقت فرق دارد ، همیشه هم

نمیتوان از نابودی حرف زد ، گاهی باید یک یا چند قطره رویا درون

این منطق شود تا زندگی بکام انسان کمی شیرین گردد

دلم میخواهد بگذارم افسانه ها از آسمان به زمین فرود آیند تا مردم از آن بهره من گردند

در نامه اش نوشته بود: منطق تو دنبال حقیقت دویدن تو مرافراری داد

تو بی گذشت ، بی ترحم ، سخت گیر ومن انسانی رویایی وبقول تو

زاده یک دشت سر سبز که تنها علف دران میروید ، سخت گیری تو

مرا آزار میداد

برایش نوشتم : درهر سنی وهر بعدی گاهی انسان به رویا فرو میرود

امید آنرا دارم برگردی تا من درکنار تو در یک اقامتگاه خوب وگرم

دستها وجسم وجان بی گذشتم را ( بقول تو) گرم کنم برگرد تا هنوز

کمی رویا درقالب این منطق های بی معنی من موج میزند

بگذار ترا برای اولین بار با هیجان تمام مانند یک زن ویک عاشق

ببوسم ودرآغوشت بکشم آنگاه از تو سپاسگذارمیشوم که مراخوشبخت

ساخته ای ، انسان زمانی خردونابود میشود که اطرافیانش را ازدست

داده باشد ، برگرد

و.....دیگر جوابی نیامد

ثریا / اسپانیا / سه شنبه

--------------------

سردی کاشانه ام را با آه گرمی داده ام

راه برخورشید بستم تا دمیدم خویش را

اشک ومن با یک ترازو قدر هم بشناختیم

ارزش من بین که باگوهر کشیدم خویش را

شمعم وبا سوختن تا آخرین دم زنده ام

قطره قطره سوختم ، تا آفریدم خویش را

برده داران زمانه چوب حراجم زدند

دست اول تا برامد خود خریدم خویش را.

شعر بالا: از رحیم معینی کرمانشاهی

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

شاهزاداگان

در سلمانی هر مجله ای را که برداشتم وورق زدم عکسهای رنگی

گوناگون از پرنسسها وپرنسها وتخم وتره آنهاست وهر روزهم  -

زاد وولد آنها بیشتر میشود وهرروزهم بنوعی کثافتکاریهایشان زیر

پرده پنهان میگردد ، آنها هم مانند بعضی از حیوانات بلهوسند تنها

بخاطر زیبایی تربیت میشوند زندگی را میخواهند برای آنکه زیبا باشند

با ظرافت سخن میگویند درمردم ترس  میا فرینند وکارهای بزرگ

وخارالعاده ( بقول خودشان) انجام میدهند.

سایر مردم هم کارشان این است که زانو بر زمین زده ودعا بخوانند ،

نیاکان واجداد آنها قرنهاست درگورستانها درکنار  مجسمه های مرمر

وتصویر ها زنده اند اما اجداد ومردگان مردم عادی ناشناخته در

گرداب زمان گم میشوند  خانه ها وقصرهای شاهزادگان همه ازبتون

مرمرساخته میشود وخانه های مردم عادی از تکه تخته های

چوبی ، سنگهای باشکوه وفروان تنها برای قصرهای شاهزادگان

است وسپس نسلهای بعد یا موزه میشود ویا زندان ویا بیمارستان

بهر روی جلوی نشو ونمای زندگی نورا اینها گرفته اند.

نجبا واشراف فراری وتبعیدی از سر زمینهای خویش که درخارج

بسر میبرند خدا میداند مالک چه ثروتهایی هستند آنها به هرکجا که

میروند یک خانه دارند اگر هوس کنند به حمام آفتاب در شهر موناکو

بروند اول یک خانه میخرند آنرا تزیین میکنند نوکران وخدمتکارانی

استخدام مینمایند آنهم برای چند روز ، دوباره بار سفر میبندند تا در

کوهستانهای سوئیس یک خانه دیگر با نوکروخدمتکارانی دیگر واثاثیه

جدید ومخصوص بخرند، یکی دربرلن ، یکی دربادن بادن ، یکی در

کارلز بارد ، یکی درفرانسه ، یکی درامریکا یکی ...ویکی....و

بنظر من این یک جنون است شاید هم چون مانند من از مدار  خود

خارج شده اند از سر زمینهایشان بیرون رانده شده انددرجستجوی

خانه دلخواهشان هستند بنا براین به هرکجا که میرسند خیال میکنند

خانه دلخواه را یافته اند فورا آنرا میخرند اما هیچگاه جایی ر ا که

در آرزویش هستند پیدا نمیکنندچون هرکجا پای بگذارند از آن ایشان

نیست.

بنظرمن بیشتر خانه داشتن مانند آن است که انسان چند گور ویا چند قبر

بخرد ، من درآرزوی ( خانه) خودم هستم ، خانه ایکه درآن بزرگ

شدم با آن آشنا هستم وآنجارا میشناسم آنجایی که رنجها وخوشیهایم را

بجای گذاشتم ، ما همه جا بیگانه ایم وبقول این ملت ( گیری) هستیم

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه