جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

پاسدار عشق

پاس دار ای عشق ، وصل مرا / دست نااصلان مده اصل مرا

---------------------------------------------------

از بهار بیزارم ، از هر بهاری ، بهار فصل بیماری زا وفصل مشکوکی است .

درهمان زمان که چیزهایی نو وزنده میشوند وپای به دنیا میگذارند

درهمان زمان هم چیزهایی میمیرند واز بین میروند وتو نمیدانی

پایت را روی چه میگذاری ، روی آنکه تازه رسته ویا آنچه که

دارد میمیرد ، بهار فصل مرگ بیماران علیل وانسانهای ضعیف

است.

زمستان برایم فصلی زیباست  فصلی مشخص که هیچ ابهامی دران

نیست هیچ شوخی درکارش نیست در سر زمینهای پست خاک

مانند یک بیمار علیلی ومحتضر هنوز میخواهد خودرا به گرمای

تابستان بچسپاند سعی داردگرمای تابستا ن را درخود حفظ کند

اما در کوهستانهای پر برف وبلند زمستان ناگهان شروع میشود

بی واهمه وبی پیشواز درپاییز برگهای زیبای درختان زیر پا -

میافتند ولگد کوب میشوند وخون آنها در برگها از زردی بسرخی

میگردد زمستان مانند یک انسان زورمند پیروز است .

انسانها هم مانند فصلها زمان عوض میکنند گاهی بسوی فطرت خود

برمیگردند وشاید نتوانند بفهمند که فطرت آنها قوی تراست ومانند

زمستان ناگهان برآنها چیره وحمله ور  میشود آنها کم کم شعور باطن

خودرا ازدست میدهند ودرجامعه مادی امروزه خیال میکنند مر گ

یعنی مرگ پوست وخون وایستادگی قلب  انسان است ، درحالیکه

مر گ واقعی وقتی است که عقل وشعور آدمی میمیرد ، امروز همه

چیز از جنبه ظاهری  وخارجی مورد توجه قرار میگیرد درست

مانند گورستانی که هیچکس به آنچه درون گور قرار  دارد توجهی

نمیکند بلکه همه به سنگ وبالای آن مینگرند .

انیجا عده ای خیال میکنند اصالتشان درهمان لباسهای رنگ ووارنگ

وجواهراتشان  وخانه های بزرگ اعیانی است در حالیکه مانند یک

ستاره کور  از آسمان روشن زندگی خود واز مدارشان برون افتاده

خاموش شده اند

اصالت هنگامی واقعی است که آنرا باخود از سر زمین زادگاهت

آورده وآنراحفظ کرده باشی .

من امروز اینجا ، باخورشید ، یا ستارگان ، با طبیعت وکمی خاک

وگلهای خوشبوتعادل ونشاط خودرا حفظ کرده ام دریک خاک پست

که فصلی ندارد بیکاری در اینجا عده ای را به خیالبافی وا داشته

ویکنوع خیال باطل واندیشه های واهی آنهارا احاطه کرده است

اندیشه هایی که خود مانند میکرب جذام بی نظمی ، بی ادبی ،

وبی انتظباتی درآنها رخنه نموده مانند آب آلوده که رودخانه ها را

نیز آلوده میسازد.خوشبخت آنها که میتوانند به سفر  واقعی خود

وآخرین سفر  گام بردارند وسعادتمند آنهاییکه ( وطن ) دارند.

بیست بالای صفحه : از کتاب فطرت سروده رحیم معینی کرمانشاهی است

ثریا/ اسپانیا / نوامبر دوهزار ویازده

هیچ نظری موجود نیست: