جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

پرچین وسانسور

گفته ای از ( آلفونسو دوده ) درکتابی که برای جوانان نوشته بود ، این جمله بچشم میخورد :

» بز از پرچین باغ گذشت ووارد باغ شد » ناشر مجبور گردید که

برای انتشار آن به دستور مقامات عالیه واهل بخیه کلمه پرچین را

حذف کند وتنها بنویسد » بز از باغ گذشت « !!!!

امروز از پرچین گذشتم وبه دشت تنهایی رسیدم ، ناشرم ترسید کلمات

سنگین بودند! حق انتشار زیادی میخواست .... باید همه جملات را

حذف میکرد وتنها مینوشت : امروز گوسفند ما از باغ پرید ......

استبداد همیشه همه جا  هست استبداد آزادی را خفه میکند آنها دو دشمنند

که با شمیشرهای آغشته به زهر روبروی یکدیگر ایستاده اند.

قانون جلوی ما ایستاد!!!! فریاد ، فریاد ، آهای آدمها ، انسان دوستی

کجا شد ؟

هرچه بوده شد تمام ، این است آخرین کلام

کج رفتن کفتاران ، ایستادن آنها برای انهدام

جهنم خاور میانه

وپرواز کبوتری که از میان قاب دنیا پرید

اینجا / آنجا / همه جا /یک دکمه فشار هست

که به سیم قانون متصل میباشد

حال بانتظار انفجار ، انفجار آدمها نشسته ایم

انفجاری بی صدا و....خاموش

ثریا/ اسپانیا/جمعه

یک انسان بدون پدرخوانده وخط رابطه ها !!!!!

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۰

اگرجنگ دربگیرد !

اگر جنگ دربگیرد ، آبشاری را به تماشا میگذارند

از خون ، که از همهمه آب هم فراتر  میرود

اگر جنگ دربگیرد ،

مردانی که از روی ریل رد میشوند

غرق درپولاد وغرق در گل خواهند شد

اگر جنگ دربگیرد ،

غیوران ما کجایند ؟

آنها که رو به آنسوی جهان دارند

روی به آسمانی که درآن دیوار بلند بیداد

در انتهای دره مه

دور سکوی ابرهای سیاه میچرخد

اگر جنگ دربگیرد

خانه ما گم میشود ، ابر خاکستری روی همه را میپوشاند

وباید از خود بپرسیم که : ما کیستیم؟

اگر  جنگ دربگیرد ،

بازار بلور فروشان وتپه فرش فروشان

از فلات کوه سبلان بالا تر میرود

وآنگاه ، مرگها یکسان نیستند

سودا گرانی از تهاجم مرگ درنهایت خواری

خواهند مرد

اگر جنگ دربگیرد ، از آفتاب روشنم خبری نخواهد ماند

هزران تپه خاکی از سرهای بریده

از چشمان کورشده

در گذرگاه خواهد ماند

روح جنگل ، روح انسا ن ، روح عشق

خواهد مر د

و......پای جانوران تازه رشد کرده

از گلیمشان دراز تر خواهد شد

اگرجنگ دربگیرد ، تو میمانی ومن

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰

شاعر دیر آشنا

ما در درون سینه خود هوایی نهفته ایم

بر باد اگر رود سر ما ، ز ان هوا رود------حافظ شیرازی

--------------

الهه شعر تنها کسانی را به مقام فرزندی خویش انتخاب میکند که همه

وجود وهوش وگوش خودرا باو بسپارند وحواس آنها به پیام سروش

او باشد.

خدای شعر ، بهترین وشیرین ترین میوه های بهشت خودرا تقدیم

فرزندی میکند که فارغ از هرگونه سیاست وتجارت دل به پیغام او

داده باشد. لحظه الهام شعور شعر لحظه ای کمیاب ودیر پاست .

شاملو در یکی از اشعارش سرود:

این چنین است که کسانی مرا ، ازآن گونه

مینگرند ، که نان از دسترنج ایشان میخورم

وآنچه به گند نفس خویش آلوده میکنم

هوای کلبه ایشان است

نظم اخلاق واجتماعی ما کمتر مجال برای رفتن بسوی این الهه بی همتا میدهد.

شاعر حقیقی آن نیست که میان دروازه ایده ولوژی ودروازه

خود نمایی بایستد وسینه سپر کند که این منم ، آن طاووس علیین

ویا از روی ریا وارد بازار شود ودر قالب متعارف وبا حسابگریها

وقراردادهای جاری زندگی حساب سود وزیان خودرا بکند روی او

بسوی زیبای جمال  باشد ومصلحت او ایجاد میکند که معلم اخلاق

شود.

صلاح کار کجا ومن خراب کجا

سماع ووعظ کجا نغمه رباب کجا

شاعرانی بودند که در نغمه سرایی های خود وبا دمیدن درنای وجود

خویش پاسدار حقیقت وزیبایی وفرا خواندن انسان ها از سر زمین

تاریکی بسوی روشنایی بودند آنها به حقیت آزادی انسان ارج میگذاشتند

وشعر وکلام خودرا دراین راه بکار میبردند.

بلی : شعر رهایی است. شعر نجات آزادی است

اگر آزدای روحت را میخواهی

این راه آخرین است .

یا تشنه بمیر ویا کا سه بگیردربزم کاسه لیسان در گاه حسین شهید.

----------

ثریا/ اسپانیا/

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

باران .باران

بوی باران ، سرشت باران چه شکیبا

کز باد خواب ما گذشته

ودویده است

در باغچه بی طراوات ما

با صدای ریزش آب از ناودان

از آیینه عکسی پرید که اندر آن

عشق مرغان وشاهدان به تاراج رفت

من سرودی خواندم

در رثای دستان خطار کار عشق

سرودی خواندم برای آن ( بردیای) دروغین

که گفت : برخیزید

( همگی یک صدای میشویم)

از ناله باران تا خاک ما

صدای سقوط دلهاست

با گریه وچشمان نمناک

نشسته ام درغروب مرگ خویش

دیگر مجال یک لحظه نیست

با عشق درد پرور خویش  خو کردم

هرگز دیگر مجال یک جلوه نیست

کنار پنجره غربت با صبح دروغین

با سپیده مشکوک ، سر گردان

زیرهزاران چشم که به نظاره ام نشسته اند

به نگاه گرم تو میاندیشم وشتاب تلخ هراس انگیز خود

هنوز تشنه ام ، تشنه یک جرعه مهربانی

هنوز چشم به راهم

چشم به راه خاطره های دور آشیانه ام

من از این همه حقارت به دردآمده ام

------------------------------

ثریا/ اسپانیا/ شنبه

 

 

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۰

به خیالی که بوده ام !

عاشقان مستند وما دیوانه ایم / عارفان رندند ! وما پروانه ایم

چون ندارم با خلایق الفتی . خلق پندارند ما دیوانه ایم

ما زاغیاران بکل فارغ شدیم . دائما با دوست دریک خانه ایم

-------------        مولانا جلال الدین رومی

نمیدانم اگر ابراهیم ، یا ابراهام ، ویا ابرام که درزبان عبری معنی

پدر عالیقدر  را میدهد ودرتورات اولن رییس عبریان وجد آنهاست

وخلاصه پدر پدر پدر خدای امروزی ، زاده نمیشد واو که خدارا

به دنیا معرفی کر ده است ، خود به دنیا نمی آمند امروز دنیای ما

چگونه بود؟ حتما خدایی دیگر ساخته میشد !

میگویند همه صفات عالیه بشر در او دیده میشد او هیچگاه مخترع نبود

مکتشف نبود ، اما صفات خوب وعالی داشت اودر  اندیشه ها همه

رویاها را بصورت خوبی به حقیقت دراورد روح بزرگی داشت

ونیرویی خارق العاده ( درکتاب یوسف وبرادرانش زندگی او هست)

او صاحب یک نیروی نامریی بود وپیوندی خاص با خدای خودبسته

بود یعنی یک حقیقت وراستی او روح انسان وخدا را یکی ساخت.

یک فعل وانفعال دو طرفه با صمیمی ترین پیوندها یک پیوستگی

ذهنی وپیامبران بعدی اوودرادیان دیگر  از همین ریشه ذهنی او رشد

کردند اما بعضی ها بدجوری رشد کردند !!! کتابها از تراوشات

ذهنی خود نوشتند وسپس هزاران پیامبر دیگر زاده شد آمدند ورفتند

تقدیروسرنوشت مارا رقم زدند وسپس طبقه بندی ها شروع شد

وسلسه ها پدید آمد اقلیت واکثریت پیدا شد ارتش زیر زمینی ساخته

شد وما در  زیر سایه این حماسه ها گریستیم تا امروزکه باز به دنبال

خدای دیگری میگردیم وبه گمانم باید باز به رساله فروید پناه ببریم تا

خود وهم اورا بیابیم وسپس پای به یک دنیای خیالی آرام بگذاریم.

دنیایی که مردم آن ازاد ، وخالی از حرص وطمع ونفرت باشند >

دنیایی که طالب آرامش وصلح ، دنیای که بتوان درساحل دریای آرام

آن مغرور راه پیمود وگندابها را مهار کرد ، گندابهای پهناوری که

مغزها وشعور  آدم هارا پوسانده بجایش حدیث وافسانه نشانده .

دنیایی که بتوان درآنجا در دامن امنیت وآسایش وسر انجام آزادی

زندگی گمشده خودرا پیدا کرد. آخ ... آیا روزی بشر باین آرزوی

محال خود خواهد رسید؟ ودنیای خوب خودرا خواهد یافت ؟ ؟1 نه!

گمان نکنم ، دراین دنیا همه میخواهند رهبر باشند وحاکم وعده ای را

اجیر کنند بنام زیر دست تا برآنها حکم برانند.

ثریا. اسپانیا.

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

گوسفند قربانی

اشک درچشمان درشتش حلقه زده وبغض گلویش را فشار میداد بسختی بمن گفت :

محمد کار گر ما هشت گوسفند خریده تاسر آنهارا ببرد برای خودش وخواهر وبرادرهایش ، مادرجان ، نمیشود کاری کرد تا گوسفندها را فراری داد ؟

گفتم آنگاه گلوی خود مارا خواهند برید ، این رسم وآداب زندگی آنهاست ونظام طبیعت کاری نمیشود کرد باید یکی بمیرد تا دیگری زنده باشد ، این نامش قربانی است .

اشکهایش روی دامنش فرو ریختند وگفت : چه جنایتی ، چه جنایتی

سپس پرسید فلسفه اینگار چیست ؟ محمد خواهرش نادیا عایشه رایحه وبچه ها ودامادها همه پول رویهم گذاشته اند تا هشت گوسفند بدبخت را بخرند وبکشند وشب سر سفره آنرا کوفت.. کنند ، لغت کوفت را آنچنان به شدت ادا کرد که من طعم آنرا زیر زبانم حس کردم.

گفتم فلسفه آن این است که گوسفند قربانی را پس از سر بریدن تکه تکه کنند وبین فقرا تقسیم نمایند خوب ، محمد خود کارگر است خواهرش خانه هارا تمیز میکند آن یکی خواهرش  بچه های مردم را نگاه میدارد آنهم در سرزمین کفر !!!! نانشان راخودشان میپزند آب را میجوشانند وگوشت ومرغ وسایر زهر مارشان باید حلال باشد همه چیز را خودشان درست میکنند دراینجا همه چیز نجس است به غیرا ازپول وداروی مجانی ودکتر مجانی !

آخ دخترم ، خدا کند من به قوانین زمین ومردم آن زخمی نزده باشم اما این قوانین واین جهالت همیشه بوده وهست وتا ابد هم خواهد بود

شاید روی فرا برسدکه انسانها با هم مساوی شوند ولی هرگز شبیه یکدیگر نخواهند شد معیار عدل واندازه گیری شعور ورنج و خوشی هیچگاه درهمه جا یکسان نخواهد بود .

تو نمیتوانی بوی فساد وتعفن را احساس کنی ونمیتوانی مانند خوک ها ومامورین مخفی دولتها بینی ات را درون کثافت فرو بری وبرای سرگرمی وتفنن وخوشی مشتی گوسفندرا قربانی کنی.

این قوم دراین دنیا تنها یک وطن دارند یک وطن گرد وکوچک آنقدر کوچک است که میتوان درجیب جایش داد وآن پول است وآنها همه چیز را قربانی همین وطن عزیر خود میکنند.

آنها خدایی دارند وصاحب مذهب خطیری هستند وخودرا دانه دانه یا کیلو کیلو  به آن خدا ی خود میروشند بی آنکه لحظه ای به زندگی دیگران بیاندیشند آنها روح انسانی را آلوده میسازند .

من درجایی زاده شدم که نیمی از آن کویر ونیم دیگرش کوهستانی سر شار از برف وآبشار های بلند بود بنا براین از این موجودات ذره بینی خیلی دور بوده ام شمارا نیز دور نگاه داشته ام ما مانند همان اسبان اصیلی هستیم که دردشت اطرافمان پرواز میکردند آنها برای بستن به درشکه یا زندانی شدن زاده نشده بودند آنها به هوای آزاد احتیاج داشتند وهرروز تقلا میکردند تا خودرا از قید وبند های دست وپا گیر رها سازند تنها برای ساختن نیروی عضلانی خود میدویدند منهم با آنها بزرگ شدم هم تحمل کویر را دارم هم استقامت کوهستان را ومتاسفم که توبرای دیدن چند قطره خون یک گوسفند اینگونه اشک میریزی ، این قانون طبیعت قانون جنگل است وقانونی که نام محترمی دارد ، قانون دین.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه سی ویکم اکتبر